جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

بابای دارا، بابای ندار (1)

 

 

بابای دارا، بابای ندار (1)

 

ثروتمندان به فرزندان خود در زمینه کارکرد پول چه چیزی می آموزند، که نادارها و اعضای طبقه میانی جامعه از آن غافلند!

 

رابرت کیوساکی، شارون لچنر

مترجم: دکتر عبدالرضا رضای ینژاد

نشر فرا - بهار 82

 

ما دوران گذشته را پشت سر گذاشته ایم و به زمانه ای رسیده ایم که علم و ثروت در یک راستا قرار گرفته اند. علم و ثروت بحث امروز است نویسندگان کتاب به این نکته اشاره دارند که “ تا ٣٠٠ پیش، زمین منبع ثروت بود. زمین داران ثروتمند به حساب می آمدند، پس از آن دوران صنعتی فرارسید و صاحبان صنایع به ثروت رسیدند. امروز دوران دانش و اطلاعات است. کسانی که به اطلاعات تازه و روز دسترسی داشته باشند ثروتمندند.

نویسندگان کتاب، روش های آموزشی مدارس را برای عصر حاضر مناسب و کافی نمی دانند و معتقدند که  “مدرسه ها کارمندپرورند و نه کارآفرین پرور.”

آموزش هایی که برای عصر سازما ن های بزرگ و بوروکراتیک مناسب بود، دیگر جوابگوی نیازهای سازمان های پیچیده، شبکه ای و مبتنی بر دانش امروز نیست. در واقع فرزندان ما را برای دنیایی تربیت می کنند که دیگر وجود ندارد. نویسندگان به جوانان امروز توصیه می کنند که کارآفرین باشند.

 

 برای کارآفرینی باید سخت کوش، خوش بین و ریسک پذیر بود و باید هوشمندی مالی داشت.

هوشمندی مالی نیز از چهار عامل

 آشنایی با حسابداری،

 روش های سرمایه گذاری،

 بازاریابی،

 آگاهی از قوانین، حاصل می شود.

و بالاخره پیام اصلی کتاب این است: “برای پول کار نکنید، بگذارید پول برایتان کار کند.”

 

من دو بابا داشتم، یکی دارا و دیگری نادار.

یکی بسیار درس خوانده و زیرک بود، مدرک دکترا داشت. بابای دیگر هرگز نتوانسته بود کلاس هشتم

را هم به پایان برساند. هردو مرد سختکوش و در کار و زندگی خود پیروز بودند.

درآمد هر دو نفر رضایت بخش بود، ولی یکی از آنان در زمینه هایی پیوسته مشکل داشت.

بابای دیگر از ثروتمندترین مردان ایالت هاوایی شد. و تأثیرگذار بودند. هر دو به من اندرزهایی دادند، ولی (charismatic) هر دو مرد با اراده، فرهمند اندرزهای آنان متفاوت بود. هر دو مرد به درس خواندن سخت عقیده داشتند ولی موضوع های یکسانی را توصیه نمی کردند.

 

اگر من یک بابا داشتم ناچار بودم تا اندرزهای او را بپذیرم یا رد کنم. با داشتن دو بابا این فرصت را

یافتم تا دیدگاه های آنان را با هم بسنجم، دیدگاه یک مرد دارا و یک مرد نادار.

 

مشکل من در نوجوانی این بود که مرد دارا هنوز به ثروت نرسیده بود و مرد نادار هم تنگدست نشده

بود. هر دو مرد تازه پا به راه نهاده و با درآمد و خانواد ه خود سرگرم بودند. ولی دیدگاه آنان درباره پول متفاوت بود. برای مثال: از دید یک بابا “عشق به پول سرچشمه همه بدی ها” و از دید دیگری «بی پولی ریشه همه بدی ها».

 

دوگانگی در دیدگاه آنان، به ویژه هنگامی که پای پول به میان می آمد، آن چنان چشمگیر بود که مرا سخت کنجکاو و جستجوگر بارآورد.

 

یکی از دلایلی که دارایان همواره داراتر و ناداران نادارتر می شوند، این است که موضوع کاربرد پول را در خانه (نه در مدرسه ) یاد می گیرند. بسیاری از ما از پدران و مادران خود درباره کارکرد پول چیز

می آموزیم، بنابراین یک پدر و مادر نادار از پول چه می دانند که به فرزند خود بیاموزند؟ آنان به سادگی

اندرز می دهند که: “خوب درس بخوان و نمره های خوب بگیر.” در مدرسه از پول چیزی به ما نمی آموزند.

از آنجایی که من دو پدر اثرگذار داشته ام، از هر دو چیز آموخته ام. برای مثال یکی از باباهایم

عادت داشت بگوید: “ از عهد ه من بر نمی آید.” دیگری از به کار بردن این واژه پرهیز می کرد و به جای آن می گفت: “چگونه می توانم از عهده این کار برآیم؟ ” عبارت نخست حالت خبری و عبارت دوم  جنبه پرسشی دارد. “ از عهده من برنمی آید” مغز را از کار می اندازد و “چگونه می توانم از عهده آن برآیم؟مغز را به حرکت و جستجو وا می دارد.

 

از دید بابای دوم عبارت “ از عهده من برنمی آید” نشانه تنبلی مغزی و فکری است. او به ورزیده ساختن مغز (این نیرومندترین رایانه جهان) عقیده داشت. هر قدر مغز شما نیرومندتر شود، داراتر می شوید.

یکی از باباها توصیه می کرد: “خوب درس بخوان تا در شرکت ارزشمندی استخدام شوی.

توصیه دیگری چنین بود: “خوب درس بخوان تا بتوانی شرکت ارزشمندی برای خریدن پیدا کنی.”

یکی از باباها می گفت: “دلیل اینکه ثروتمند نشده ام شما بچه ها هستید.” دیگری می گفت: دلیل اینکه باید ثروتمند شوم شما بچه ها هستید.”

یکی می گفت: “پول را باید محتاطانه و بی خطر هزینه کر د.” دیگری می گفت: “مدیریتٍ خطر کردن را بیاموزید.”

 

یکی عقیده داشت: “خانه ما بزر گ ترین دارایی خانواده است.” به عقید ه دیگر ی: “خانه بزرگ‌ترین

بدهکاری است و هر کس بیشترین درآمدش را در خرید خانه سرمایه گذاری کند، دچار دردسر می شود.

هر دو بابا صورتحساب هایشان را به هنگام می پرداختند، ولی یکی در نخستین فرصت و دیگری در

آخرین فرصت.

به عنوان یک نوجوان، آگاهانه تصمیم گرفتم تا پیوسته متوجه برگزیدن اندیشه ها باشم، اندرز کدام را آویزه گوش کنم. بابای دارا یا بابای نادار؟ هرچند که دو مرد سخت بر لزوم آ موزش و یادگیری تأکید

داشتند، اما دیدگاه شان در اینکه چه باید آموخت متفاوت بود.

 

یکی از من می خواست تا خوب درس بخوانم، به درجات تحصیلی بالا برسم و برای پول درآوردن کار

کنم، وکیل، حسابدار یا کارشناس ارشد مدیریت بازرگانی شوم. دیگری مرا تشویق می کرد تا برای ثروتمند شدن درس بخوانم، دریابم که پول چگونه کار می کند و چگونه می توانم آن را به خدمت خود بگیرم. وی پیوسته می گفت: “من برای پول کار نم یکنم، پول برای من کار می کند!”

 

از ٩ سالگی تصمیم گرفتم تا در زمینه پول از بابای دارایم پیروی کنم و چیز بیاموزم. گوش دادن به بابای نادارم را کنار گذاشتم هرچند که دارای مدرک عالی دانشگاهی بود.

همین که تصمیم گرفتم تا گوش جان به که بسپارم، آموزشم در زمینه کارکرد پول آغاز شد.

بابای دارا به مدت ٣٠ سال به من درس داد تا ٣٩ ساله شدم. هنگامی که دریافت آنچه را که خواسته به کله غالباً مقاوم من فرو کند، به خوبی فهمیده و یادگرفت هام، از تلاش بازایستاد.

 

پول گوشه ای از قدرت است، از آن قدرتمندتر، آموزش مسائل مالی است. پول می آید و می رود، ولی اگر چگونگی کارکرد پول را بیاموزید، بر آن چیره می شوید و به ثروتمند شدن می پردازید.

 

چون من از ٩ سالگی به یادگیری پرداختم، درس های بابای دارایم ساده بودند. مهم ترین آنها شش

درس بود که در طول ٣٠ سال تکرار می شدند. این کتاب درباره آن شش درس است، با همان  سادگی که بابای ثروتمندم به من آموخت. اینها نشانه های راهنما هستند، نشانه هایی که به شما و  فرزندا ن تان کمک می کنند تا بر ثروت خود بیفزایید، هرچند که فضای جهانی نامطمئن و ناپایدار باشد:

درس ١- ثروتمندان برای به دست آوردن پول کار نمی کنند.

درس ٢- چرا آموختن دانش مالی ضروری است؟

درس ٣- مواظب کسب و کار خود باشید.

درس ٤- تاریخ مالیات ها و قدرت شرکت های بزرگ

درس ٥- ثروتمندان پول شان را سرمایه گذاری می کنند.

درس ٦- برای یادگیری کار کنید نه پول درآوردن.

 

 بابا میتوانی به من بگویی چگونه می توان ثروتمند شد؟

بابام روزنامه عصر را کنار گذاشت و پرسید: پسرم چرا می خواهی ثروتمند شوی؟

 امروز مامان جیمی را در حال رانندگی با کادیلاک تازه شان دیدم. آخر هفته هم به ویلای کنار دریای

خود می روند، سه تا از دوست ها را با خود می برند ولی من و مایک دعوت نشده ایم. گفتند شما بچه های نادار هستید و با ما جور در نمی آیید.

بابام با ناباوری پرسید: راستی چنین گفتند؟

با آهی غمگین گفتم: بله همین طور است.

بابام در سکوت سری تکان داد، عینک اش را از روی بینی بالا زد و به خواندن روزنامه ادامه دا د.

من هم چنان منتظر پاسخ ماندم.

بابام عاقبت روزنامه را زمین گذاش ت. به آرامی آغاز سخن کر د: خوب پسرم، اگر می خواهی  روتمند شوی، باید پول درآوردن را بیاموزی.

پرسیدم: چگونه می توانم پول دربیاورم؟

با لبخند پاسخ داد: کله ات را به کار بینداز! معنای سخن اش به سادگی این بود که، پاسخ  درستی برایت ندارم، بیشتر مزاحم من مشو.

 

صبح روز بعد آنچه را بابایم گفته بود با بهترین دوستم، مایک در میان نهادم. مادر و پدر من نیازهای ابتدایی همچون خوراک، پوشاک و سرپناه را فراهم آورده بودند. آنها عادت داشتند که بگویند: اگر چیز دیگری می خواهید، برای به دست آوردنش کار کنید.

مایک پرسید: خوب برای پول درآوردن چی کار کنیم؟

گفتم نمی دانم، ولی از تو می خواهم با من شریک شوی.

مایک پذیرفت و در یکی از بعدازظهرها آن پرتو نوری که در انتظارش بودیم تابیدن گرفت. مطلب را

مایک در یکی از کتاب های علمی خوانده بود. من و مایک به خان ه تک تک همسایه های منطقه مراجعه کرده و خواهش می کردیم تا لوله های خمیردندان خود را برای ما نگهدارند.

نگرانی مادرم رو به فزونی نهاد. در کنار ماشین لباسشوییِ او گوشه ای را به عنوان انبار مواد خام خود برگزیده بودیم. یک روز مادرم با لحنی جدی پرسید: پسرها چه کار می کنید؟ با این آشغال ها

کاری بکنید یا همه را بیرون می ریزم. توضیح دادیم که به زودی تولید خود را آ غاز خواهیم کرد. منتظر چندین همسا یه دیگر هستیم که خمیردندا ن هایشان را مصرف کنند و لوله های خالی آنها را نیز گردآوری کنیم.

مادر یک هفته دیگر به ما مهلت داد. تاریخ تولید را جلو انداختیم.  پدرم یک روز با یکی از دوستان اش به خانه آمد و دید که دو کودک ٩  ساله در محل پارکینگ خط تولید خود را با تمام سرعت به راه انداخته اند. گرده پودر سفیدی همه جا را گرفته بود. روی میزی دراز، پاکت های کوچک شیر که در مدرسه مصرف می شوند، و منقل بزرگ خانواده ویژه کباب کردن پر از زغال و آتش سرخ با گرمای زیاد قرار داشت.

پدرم با احتیاط پیش آمد. او و دوست اش که نزدیک‌تر شدند دیدند که داخل دیگ فولادی روی آتش

پر از لوله های خالی خمیردندان است که ذوب می شوند. در آن روزگار لوله های پلاستیکی  خمیردندان هنوز به بازار نیامده بود. ما لوله ها را در دیگ فولادی می ریختیم و گرما می دادیم تا ذوب شود. سپس دیگ را با احتیاط از روی آتش برداشته و فلز آب شده را از سوراخ های کوچکی که در بالای پاکت شیر درست کرده بودیم، به درون آن می ریختیم. دیواره‌های پاکت شیر را با خمیر گچ پوشانده بودیم. پودر سفید پخش شده در پیرامون، از همان گچی بود که به دیواره ها مالیده بودیم. به خاطر شتابی که در کار داشتم  پای من به کیسه گچ خورده و با ریختن آن بر زمین، به نظر می رسید که کولاک برف بر کارگاه وزیده است. پاکت های شیر لایه بیرونی قالب های گچی ما بودند. دست آخر کار تمام شد و دیگ را پایین گذاشتیم.

 

پدرم محتاطانه پرسید: پسرها چه کار می کنید؟

گفتم همان کاری را می کنیم که شما گفتید، می خواهیم ثروتمند شویم. مایک هم خندید و گفت : شریکیم.

بابا پرسید: خوب توی قالب گچی چی دارید؟

گفتم تماشا کن.

پدرم با هیجان گفت: اوه خدای من! دارید نیکل گدازی می کنید. پدر از ما خواست تا همه چیز  را کنار بگذاریم و به او گوش دهیم. با لبخند و به آرامی کوشید تا معنای جعل کردن را برایمان توضیح دهد.

مایک با صدای لرزان پرسید: منظورتان این است که کاری غیرقانونی کرده ایم؟

بابا با نرمی گفت: بله، با این وصف شما یک اندیشه بکر و کاری بی سابقه را به تماشا گذاشته اید. به راستی من به شما افتخار می کنم.

 

مایک و من نومیدانه بیست دقیقه ای را در سکوت نشستیم. کسب و کار ما در روز بازگشایی به هوا

رفته بود. به مایک گفتم گمان می کنم جیمی و دوستان اش راست می گویند، ما آدم های ناداری هستیم.

پدرم برگشت و گفت: پسرها، شما تنها هنگامی نادار هستید که از کوشش بازایستید. نکته مهم این است که شما حرکتی کرده اید. شما کاری انجام داده اید. من به هر دوی شما افتخار می کنم. ادامه بدهید. تسلیم نشوید.

پرسیدم بابا پس چرا شما ثروتمند نیستید؟

 چون من آموزگاری را برگزیده ام. به راستی که آموزگاران به ثروتمند شدن نمی اندیشند، تنها

درس دادن را دوست دارند. اگر می خواهید درس ثروتمند شدن را بیاموزید، نزد بابای مایک بروید.

مایک با چهره ای درهم کشیده گفت: پدر من؟

پدرم با لبخند تکرار کرد آری پدرت و کارشناس بانکی من و پدرت یک نفر است. او از بابایت سخت تعریف می کند. چندین بار به من گفته است که پدر تو در زمینه پول ساختن نابغه است.

با شنیدن این سخنان من و مایک خوشحال شدیم و با پدرش دیدار کردیم.

او گفت پسرها آماده اید؟ ما با تکان دادن سر پاسخ دادیم.

 بسیار خوب، به شما درس خواهم داد ولی نه به روش مدرسه ای. شما باید کار کنید منهم درستان می دهم. اگر نکردید از درس هم خبری نخواهد بود.

گفتم: می توانم چیزی بپرسم؟

نه، بپذیرید یا رها کنید. اگر نتوانید ذهن خود را تصمیم گیرنده بارآورید، هیچ گاه پولساز نخواهید شد. فرصت هایی می آیند و می روند. اینکه بدانید کی و چگونه باید با شتاب تصمیم گرفت، مهارت مهمی است. فرصتی که خواست ه اید اینک در اختیار شماست تا ده ثانیه دیگر یا درس آغاز می شود یا قرارمان به هم می خورد.

من و مایک پذیرفتیم. بابای مایک گفت به فروشگاه من می روید و برایم کار می کنید. ساعتی ١٠ سنت به شما می دهم و هر شنبه ٣ ساعت کار خواهید کرد.

من گفتم ولی شنبه ها بازی بیسبال دارم.

بابای مایک با خشونت گفت: می پذیرید یا رها می کنید؟

پاسخ دادم می پذیرم، و کار کردن و آموختن را جانشین بازی بیسبال نمودم.

 

 

ادامه دارد ...

 

#رمان #بابای_دارا_بابای_ندار

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد