جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

بابای دارا، بابای ندار (2)

 

 

 

 

بابای دارا، بابای ندار (2)

 

ثروتمندان به فرزندان خود در زمینه کارکرد پول چه چیزی می آموزند، که نادارها و اعضای طبقه میانی جامعه از آن غافلند!

 

رابرت کیوساکی، شارون لچنر

مترجم: دکتر عبدالرضا رضای ینژاد

نشر فرا - بهار 82

 

 

٣ هفته پیاپی در فروشگاه کار کردم. در ساعت ١٢ کارم تمام می شد و مسئول فروشگاه ٣ سکه ١٠ سنتی کف دستم می گذاشت که حتی در آن میانه دهه ١٩٥٠ برای کودکی ٩ ساله پولی هیجان آور نبود.

با فرارسیدن هفته چهارم من آماده ترک کار شده بودم چون می دیدم که برده ساعتی ١٠ سنت شده بودم. از این گذشته پس از نخستین دیدار دیگر بابای مایک را نمی دیدم. هنگام ناهار به مایک

گفتم من این کار را ول میکنم. مایک به خنده افتاد. با خشم و ناراحتی پرسیدم: چرا می خندی؟

 بابام گفت که چنین خواهد شد. سفارش کرد که هرگاه آماده ترک کار شدی، به سراغش برویم.

حاضر و آماده روبه رو شدن با او بودم. حتی بابای واقعی ام هم از او خشمگین بود.

پدر راستینم ، آنکه “بابای نادار ” می نامم، عقیده داشت که “بابای دارا” از قانون حمایت از کودکان

سرپیچی کرده است و باید تحت پیگرد قرار گیرد.

به ملاقات پدر مایک رفتم، پس از یک ساعت معطلی، مرا به اتاق خود فراخواند و گفت: شنیده ام

که خواهان اضافه دستمزد هستی وگرنه کارت را ترک خواهی کرد. با بغض گفتم شما شرط را  رعایت نکردید.

شق و راست در صندلی گردان اش نشست و گفت: بد نیست، در کمتر از یک ماه صدایت به بلندی دیگر کارکنان گل همندم رسیده است.

از موضوع سر درنیاورده بودم. گفتم چی؟ شما قول خود را شکسته اید. به من چیزی یاد ندادید، حالا می خواهید مرا تنبیه هم بکنید؟ این بی رحمانه است. به راستی بی رحمانه.

بابای دارایم با آرامی گفت: ولی من دارم به تو درس می دهم.

با خشم گفتم، به من چه یاد داده اید؟ هیچ. بابای دارا گفت: اوه اکنون صدایت درست مانند بیشتر

کسانی شده که برای من کار می کنند. کسانی که یا اخراج کرده ام، یا خودشان مرا ترک کرده اند.

با دلیری دور از انتظار برای یک پسربچه پرسیدم: چه داری بگویی، شما قول خود را نگه نداشتید. به من هیچ یاد ندادید.

بابای دارا با آرامی پرسید: چگونه می دانی که هیچ یاد نداده ام؟

 

گفتم: هرگز با من سخنی نگفتید. من برایت کار کردم و شما هیچ یادم ندادید.

بابای دارا پرسید: آیا درس دادن تنها از راه گفتگو و سخنرانی شدنی است؟

پاسخ دادم: خوب، آره.

لبخندزنان گفت: این روشی است که در مدرسه ها یاد می دهند. زندگی این گونه درس نمی دهد.

زندگی سخن نمی گوید. شما را به این سو و آن سو می فشارد. با هر فشاری می گوید بیدار شو، چیزی هست که باید بیاموزی. اگر از آن دسته آدم هایی باشی که هر بار زندگی روی خشن خود را نشان دهد، تسلیم می شوی، چنین آدم هایی همواره حاشیه امن را بر می‌گزینند، آهسته می‌آیند و آهسته می روند. پس انداز می کنند برای روز مبادایی که هرگز نخواهد آمد.

پرسیدم: شما هم دانسته با من خشن رفتار کردید؟

بابای دارا گفت: برخی چنین گمان می کنند، ولی من تنها خواستم اندکی مزه زندگی را به تو بچشانم.

پرسیدم: کدام مزه زندگی؟

گفت: شما پسرها نخستین کسانی هستید که از من خواسته اند تا در زمین ه پول ساختن درسشان بدهم. بیش از ١٥٠ نفر برایم کار می کنند ولی حتی یک نفرشان از من نپرسیده است که از پول چه می دانم.

از من شغل و چک پرداختی را می طلبند ولی هرگز نخواسته اند که درباره پول چیزی بیاموزند. همین است که بهترین سال های زندگی خود را در کسب پول صرف می کنند بدون آنکه به درستی آن را

بشناسند. از این رو هنگامی که مایک به من گفت شما م ی خواهید چگونگی پول درآوردن را بیاموزید، خواستم زندگی اندکی خشونت خود را به شما نشان دهد تا آماده یادگیری شوید. به این دلیل بود که مزدتان را ساعتی ١٠ سنت پرداختم.

پرسیدم درسی که از ساعتی ١٠ سنت کار کردن گرفته ایم چه بود؟ اینکه شما آدم بی مقداری هستید و کارکنان را استثمار می کنید؟

بابای دارا از ته دل به خنده افتاد. هنگامی که خنده اش تمام شد، چنین گفت: تو بهتر است دیدگاهت را درباره من عوض کنی، از سرزنش من و تصور اینکه مسئله سازم دست بردار. اگر گمان می کنی که من مشکل آفرینم، تغییرم بده، ولی چنانچه مشکل از خودت است، به اصلاح خود بپرداز. چیزی تازه بیاموز و خردمندتر شو. بسیاری از مردم خواهان دگرگون سازی سراسر جهان هستند، غیر از خودشان. بگذار چیزی به تو بگویم. تغییر خود از تغییر همه مردم بسی آسان تر است.

گفتم: مطلب را نمی فهمم.

بابای دارا با بی صبری گفت: به جای خودت، مرا سرزنش نکن.

 ولی شما بودید که ساعتی ١٠ سنت به من پرداختید.

بابای دارا با لبخند پرسید خوب چه چیزی آموختی؟

با اندکی اخم گفتم: اینکه شما آدم بی مقداری هستید.

 ببین گمان می کنی که مشکل از من است؟

 بله همین طور است.

 خوب همین رفتار را ادامه بده و چیزی نخواهی آموخت. اگر این رفتار را ادامه دهی، چه راهی برایت باقی می ماند؟

 خوب چنانچه دستمزدم را اضافه نکنی، به من احترام نگذاری و درس ندهی کار را ترک می کنم.

بابای دارا گفت: خوب همین کار را بکن. همان گونه که بسیاری از دیگران می کنند. آنان به دنبال کاری دیگر می روند، فرصتی بهتر و پرداخت بیشتر. گمان می کنند که شغل تازه و دستمزد بالاتر

مشکل شان را حل می کند. در بسیاری موارد چنین نیست.

پرسیدم پس چه چیزی مسئله را حل می کند؟ پذیرش ساعتی ١٠ سنت؟

بابای دارا با خنده گفت: این کاری است که گروهی می کنند. چک دستمزد خود را می گیرند و می دانند که خانواده شان در فشار مالی دست و پا می زند. در انتظار افزایش دستمزد می مانند و گمان می کنند که پول بیشتر مشکل آنان را برطرف می کند. برخی هم شغل دومی می گیرند و یک دریافت مختصر دیگر.

چشم بر کف اتاق دوخته رفته رفته پیام آموزشی بابای دارا را دریافت می کردم. می توانستم احساس کنم که مزه زندگی همین است. از او پرسیدم: پس چه چیزی مسئله را حل می کند؟

در حالی که به نرمی بر سرم ضربه می زد گفت: این، چیزی که میان دو گوش تو جا دارد.

اینجا بود که بابای دارا تفاوت خود را با کارکنان اش و بابای نادارم، به نمایش گذاشت. (چیزی که دست آخر او را یکی از بزرگ‌ترین ثروتمندان هاوایی بود، در حالی که بابای بسیار درس خوانده و نادارم همچنان با دشواری های مالی درگیر بود.) تفاوت خیلی ساه است. بابای دارا پیوسته این دیدگاه ساده را  تکرار می کرد (چیزی که من آن را درس شماره ١٠ می نامم).

 

ناداران و طبقه میانی برای پول کار می کنند، ثروتمندان ترتیبی می دهند تا پول برایشان کار کند. بابای بسیار درس خوانده توصیه می کرد “سخت درس بخوانم، نمره های خوب بگیرم تا بتوانم در یک شرکت بزرگ شغلی مطمئن و تضمین شده با مزایای عالی به دست آورم. بابای دارا از من می خواست تا رمز کارکرد پول را بیاموزم و آن را به خدمت بگیرم. این گونه درس ها را با راهنمایی او در خلال زندگی (نه کلاس درس) یاد گرفتم. ثروتمندان برای پول کار نمی کنند.

 

دوری گزیدن از یکی از بزرگترین دام های زندگی بابای دارا می گفت بسیاری از مردم را می توان با یک بها خرید. هرکدام از آنان بهایی دارند که برخاسته از میزان ترس و آزشان است. نخست، ترس از بی پول شدن آنان را به سخت کوشی بر می انگیزد و هنگام ی که چک دستمزد خود را گرفتند، آزمندی یا آرزوها سربرم ی دارد و به فکر چیزهای دلپذیری می افتند که پول می تواند بخرد. بدین گونه است که الگوی زندگی شکل می گیرد.

پرسیدم چه الگویی؟

 الگوی از خواب برخاستن، رفتن به سر کار، پرداختن صورتحساب ها و تکرار برخاستن، به سر کار رفتن، پرداخت صورتحساب ها … از آن پس، زندگی را تنها او احساس هدایت می کند: ترس و آز. به آنان پول بیشتر بدهید، به هزینه کردن ها می افزایند.

بابای دارا گفت در نهایت همه ما مستخدم هستیم. تنها در سطح های متفاوتی کار می کنیم. من از شما می خواهم که از آن دام بپرهیزید. دامی که آفریده احساس ترس و آرزوی ماست. اینها را به سود (نه زیان خود) به کار بگیرید. این است آنچه می خواهم به شما بیاموزم. اگر در سایه احساسات به  بالاترین درآمد هم برسید همچنان برده هستید. برده ای با دستمزد بالا.

پرسیدم چگونه می‌توانیم از این دام بگریزیم؟

دلیل اصلی ناداری یا رویارویی با مشکلات مالی، ترس و نادانی است نه اقتصاد، دولت، یا ثروتمندان.

ترس درونی و نادانی انسان را در دام اسیر می کند. پس شما درس بخوانید و دانشگاه را هم تمام کنید. من هم یادتان می دهم که چگونه بیرون از دام بمانید.

بابای دارا توضیح دا د که زندگی انسان کوشش و دست و پا زدنی است میان نادانی و آگاهی گسترده. هنگامی که انسان از جستجوی اطلاعات و دانش خودشناسی بازایستد، به نادانی میدان داده است. لحظه به لحظه با این کوشش درگیریم که بیاموزیم تا چشم دل را باز کنیم یا ببندیم.

دیدن آنچه دیگران نمی بینند.

بابای دارا می گفت: به کار ادامه دهید، هرچه زودتر از اندیشه نیاز به چک و دستمزد رها شوید، زندگی بزرگسالی شما آسان‌تر خواهد شد. مغز خود را به کار بیندازید و بی مزد کار کنید. روزی خواهد رسید که راهی پیدا کنید با درآمدی بسی بیشتر از آنچه من بتوانم به شما بدهم. چیزهایی خواهید دید که دیگران نمی بینند. فرصت هایی که درست پیش چشم تان است. بسیاری از مردم هرگز این فرصت ها را نمی بینند، زیرا تنها به دنبال پول و ایمنی هستند، پس به همین ها می رسند. هرگاه که یک فرصت را  شناختید، در سراسر زندگی آن را خواهید شناخت. این ر ا بیاموزید و خود را از بزر گ ترین دام زندگی رها کنید، دیگر هرگز به این دام نخواهید افتاد.

 

این نکته ها باعث شد ما یک مشارکت دیگری به راه اندازیم. مامان ما زیرزمینی داشت که بدون استفاده مانده بود. آنجا را تمیز کردیم و صدها کتاب نقاشی خنده آور، که تاریخ آن گذشته و نیمه جلد هرکدام را قبلاً پاره کرده بودند و ظاهرًا ارزشی نداشت، گردآوری کردیم.

کتابخانه ای برپا کردیم و  خواهر کوچک تر مایک را که عاشق مطالعه بود به کتابداری گماشتیم.

کتابخانه از ساعت 14:30 تا 16:30 باز بود و از هر ورودی 10 سنت می گرفت.

رفته رفته همه بچه‌های منطقه مشتری کتابخانه ما شدند. برای آنان داد و ستد خوبی بود. در فاصله دو ساعت پس از مدرسه، می‌توانستند پنج-شش کتاب خنده دار بخوانند و تنها ١٠ سنت بپردازند، در حالی که اگر می خواستند کتاب ها را بخرند، می بایست در برابر هر جلد ١٠ سنت بدهند.

خواهر مایک کار ثبت‌نام روزانه مشتریان، و مواظبت از کتاب ها را به خوبی انجام می داد. میانگین درآمد مایک و من هفته ای 9.5 دلار بود. نفری یک دلار به کتابدار می دادیم و اجازه داشت که هرچه می خواهد کتاب بخواند.

کوشش کردیم که شعبه دیگری هم برپا کنیم ولی  هیچ گاه کسی به امانتداری و سخت کوشی خواهر مایک نیافتیم. از آن زمان دریافتیم که پیداکردن کارمند شایسته چقدر دشوار است.

 

ادامه دارد ...

 

 

#رمان #بابای_دارا_بابای_ندار

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد