به یاد مانده (18)
قسمت پنجاه و هفتم
جیغی با تمام وجودم کشیدم و گفتم: نه...خدایا...نه...
و دیگه هیچ چیز نفهمیدم. وقتی چشم باز کردم صدای صوت قرآن رو می شنیدم درب اتاق باز شد و خاله زهره اومد داخل. خدایا پس بالاخره یه چهره ی آشنا دیدم، اومد به طرفم و من رو بغل کرد، زدم زیر گریه و گفتم: خاله به خدا امیر نمرده... امیر زنده اس...
خاله زهره در حالیکه من رو در بغل می فشرد و گریه میکرد گفت: الهی خاله قربونت بشه، صبور باش... صبور باش خاله...
ای وای خدایا خاله زهره هم حرف من رو باور نمیکنه! چرا همه فکر میکنن من دچار شوک و حمله عصبی شدم و پرت و پلا میگم؟!!!
خونه ی مادر امیر بی نهایت شلوغ شده بود و بیشتر خانمها برای دیدن من یا مادر امیر، گویا از هم سبقت میگرفتن... ولی چیزی که از همه بیشتر عصبیم کرده بود این بود که افرادی می اومدن و به جای تسلیت از کلمه ی تبریک استفاده میکردن!!!! امیر من که زنده بود ولی بر فرض هم اگه شهید شده بود، من معنای تبریک اونها رو نمی فهمیدم!... هر کسی که وارد می شد برای تسلای خاطر دل من حرفی میزد که بیشتر باعث عصبانیت من می شد و تمام این موارد سبب میشد که فشار شدیدی رو تحمل کنم، با توجه به اینکه چندین بار از دهان من شنیده شده بود که امیر نمرده، کم کم پچ پچ ها و شایعات رو در اطراف خودم حس می کردم که با دلسوزی به همدیگه میگفتن: طفلک دچار شوک شده، خدا کنه عقلش ناقص نشه... خوب حق داره خیلی جوونه... طفلکی رو بردن برای دیدن جنازه... خوب هر کی دیگه هم باشه به همین روز می افته... آخی بیچاره ببین چه از سر بدبختی به جمعیت نگاه میکنه... و...
اون شب رو به هر جون کندنی بود در اون جو و محیط خفقان آور به صبح رسوندم اما فردای اون روز وقتی جنازه ی مورد نظر رو به محل آوردن که همراه اون بسیاری از نظامیان و افسران و حتی خلبانها نیز حضور داشتن، حسابی حالم خراب شد... چرا که در میون تمام اون نظامیان جای امیر خالی بود، هر چی با چشم دنبالش میگشتم اون رو پیدا نمیکردم... هر لحظه که نظامی جدیدی وارد جمع میشد خیال می کردم امیر اومده ولی افسوس که در تمام موارد اشتباه می کردم...
به یاد مانده (17)
اواسط بهمن بود برفم اومد و سرما چند برابر شد از درد کتفم تقریباً کم غذا هم شده بودم وکمی ضعیف... این رو خودم کاملا حس کرده بودم چرا که بعضی از لباسام کمی برام گشاد شده بود. شب بعد از اینکه شام مختصری خوردم دو تا پتو روی رو تختی پهن کردم و رفتم زیر رو تختی و با هزار زحمت به خواب رفتم اما دوباره کابوس دیدم، دوباره همون صحنه ها تکرار میشد... من فرار میکردم و امیر با سرعت به من میرسید و بازم کتک...
قسمت پنجاه و چهارم
به آشپزخونه برگشتم و براش چایی ریختم و به اتاق خواب بردم. حالا دوست داشتم حتی کتکم بزنه ولی با من حرف بزنه هر کاری حاضر بودم بکنم تا فقط با من حرف بزنه، من به امیر احتیاج داشتم. ولی اون اصلاً به من نگاه نمیکرد بعد که چایی رو خورد سینی رو از اتاق بیرون آوردم، متوجه شدم میخواد بخوابه. به هال رفتم و تلویزیون رو با صدای خیلی کم روشن کردم و به رادیاتور تکیه دادم، گرمای رادیاتور کمی از درد کتفم کم میکرد.
ساعت چهار رفتم حمام، حالا که شوفاژ درست شده بود هوای حمام گرم بود و با خیال راحت دوش گرفتم... وقتی بیرون اومدم امیر خونه نبود از بیرون که برگشت متوجه شدم مقداری میوه خریده، چیزی که مدتها بود نخورده بودم اما جالب این بود که اصلاً از یادم رفته بود و حتی حالا که جلوی چشمم بود تمایلی به خوردن نداشتم... کلاً نسبت به همه چیز بی میل و اشتها بودم. کمی میوه شستم و براش بردم توی هال... برای اولین بار سرش رو بلند کرد و نگام کرد... گفتم: چیز دیگه ای میخوایی؟
به یاد مانده (16)
قسمت پنجاهم
احساس تنفر میکردم... حالم داشت از این سیاست مزورانه به هم میخورد... پسر کوچیکش رضا با بی غیرتی تمام چشم به ناموس برادرش داره و اون وقت اون چه مکری به کار میبرد و تمام تقصیر ها رو چه خوب متوجه من میکرد.
از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم: من چیز دیگه ای فکر میکردم...
او هم بلند شد و در حالیکه سعی داشت به من نگاه نکند و گفت: چی فکر میکردی؟ هر چی باشه من یه مادرم... دلم نمیخواد به هیچکدوم ازبچه هام خالی بیفته در ثانی تو دیشب متوجه این موضوع شدی... در حالیکه من یه ساله متوجه شدم که رضا به تو نظر دیگه ای داره...
گریه میکردم و با همون هق هق گفتم: خواهش میکنم... بسه دیگه...
از هال بیرون اومدم و به سمت پله ها رفتم، پشت سر من درب هال رو باز کرد و گفت: یادت نره چی گفتم... نذار امیر موضوع رو بفهمه چون خون راه می افته... خودت رو جای من بذار... اصلاً بهتره یه مدتی بری خونه ی مادرت تا من ببینم چه خاکی به سرم بریزم...
به یاد مانده (15)
خیلی سعی کرد من رو آروم کنه ولی موفق نشد تا اینکه با گریه به خواب رفتم، مطمئناً اون بعد از من خوابید چون تا وقتی بیدار بودم و گریه می کردم اونم بیدار بود. صبح پنجشنبه اصلاً حوصله نداشتم... وقتی بیدار شدم سرم درد میکرد با بی حوصلگی آثار ظرف و میوه های دیشب رو پاک کردم.
ظهر امیر خیلی زود اومد و سعی داشت با محبتهای لحظه به لحظه اش خنده به لب من بیاره ولی نمیتونستم! نبودن مامان و حالا رفتن امیر خیلی برام مشکل بود؛
ظهر مادر امیر یکسری اومد بالا و اصلاً در چهره اش اثری از اونهمه هیاهوی دیشب نبود و این کاملا مشخص بود مادر امیر خیلی بهتر از من به هضم این مسائل وارده، ولی من خیلی بی طاقت بودم.
امیر هر کاری کرد که شب برای شام بیرون بریم قبول نکردم اصلاً پاک از دل و دماغ افتاده بودم.صبح جمعه وقتی امیر پیشنهاد کرد که به بهشت زهرا بریم مثل این بود که از خدام باشه... بلافاصله حاضر شدم و رفتیم، اونجا سر خاک بابا حسابی عقده ی دلم رو خالی کردم، امیرم خیلی گریه کرد.
دوباره حالم داشت بد می شد و برخلاف میل واصرار من، هر کاری کردم امیر دیگه اجازه ی بیشتر نشستن در کنار مزار بابا رو بهم نداد و من رو بلند کرد. در راه برگشت شیر کاکائو داغ خرید که خیلی بهم مزه کرد. در حالیکه خودشم داشت لیوان شیر کاکائو رو سر می کشید گفت: ببین افسانه... من اگه دارم میرم برای همیشه که نیس... هر بار حدود هیجده تا بیست روز اونجا هستم و بعد دو سه روزی بر می گردم، تمام مدتی که اونجام یه روز به تو تلفن می زنم و یه روز پایین به مامان... مطمئن باش به لطف خدا اتفاقی برام نمی افته... به جای این همه بی قراری دعا کن... تو رو خدا نذار با دل پر غصه برم... به خدا برای منم سخته که عروس خوشگلم رو تنها بذارم و برم... ولی خوب چاره ای نیست وظیفه اس و باید به وظیفه عمل کرد... مگه میشه غیر از این بود؟....
به یاد مانده (14)
قسمت چهل وسوم
سه ماهی از زندگی مشترکمون گذشت و هر روز احساس بهتری نسبت به دیروزش داشتم و وجود امیر برام بزرگترین نعمت بود،دنیایی از مهربونی در وجودش بود البته در کنار تموم خوبیهاش تنها یه چیز در وجودش کمی من رو آزار میداد و اون تعصبش که خیلی بیش از حد بود روی من و معمولا" بیش از توانم باید مراقب بودم تا خلاف میل امیر کاری نکنم.
البته هفته های اول خیلی سخت بود ولی از اواسط ماه دوم به خیلی از مسائل اخلاقیش آشناتر شده بودم و با توجه به صداقتی که داشت خیلی سریع همه چیز برام روشن می شد و با توجه به 14 سال اختلاف سنی که با من داشت مطالب رو خیلی پخته و صحیح برام توضیح میداد و منم که دیگه عاشقش شده بودم با دل و جون خواسته هاش رو جامه عمل می پوشوندم.
مادرشم کم و بیش دست از اون همه ساز مخالف برداشته بود و پذیرفته بود که امیر غیر از مادرش به شخص دیگه ای هم که من بودم تعلق داشت! یکی از مسائلی که امیر براش مهم بود این بود که وقتی رضا در خونه بود حق رفتن به پایین رو نداشتم حتی با چادر!
به یاد مانده (13)
گفتم: آخه…
دستش رو روی لبم گذاشت و گفت: دیگه حرف نباشه…حالا رضا نبود هر کس دیگه...من اصلا" به رضا کار ندارم... مسئله وضع تو بود که اصلا" وضع مناسبی نبود تا با اون جلوی نامحرم بخوای بچرخی...قبول داری؟...الانم بلند شو اینجوری اشک نریز...غذا رو بکش که از گرسنگی دارم میمیرم.
قسمت سی و هشتم
بعد از ناهار امیر یه ساعت خوابید و وقتی بیدار شد منم نمازم رو خونده بودم و داشتم تلویزیون نگاه میکردم. هر وقت از خواب ظهر بیدار میشد چایی تنها چیزی بود که حسابی سرحالش میکرد بلند شدم و براش چایی ریختم از آشپزخونه که بیرون می اومدم داشت نگام میکرد وقتی رسیدم کنارش بلند شد و نشست پرسید: تو نخوابیدی؟
گفتم: نه... داشتم تلوزیون نگاه میکردم.
کنارش نشستم و بقیه برنامه تلوزیون رو نگاه کردم در ضمنی که چایی میخورد گاه گاهی شوخی میکرد تا اینکه بعد از مکثی گفت: افسانه؟
نگاهم رو از تلوزیون گرفتم و گفتم: بله؟
استکان چایی رو به طرفم گرفت و گفت: اولی توی شکمم گم شد…!
به یاد مانده (12)
قسمت سی و دوم
غروب وقتی بیدار شدم صدای اذان تلوزیون که از پایین پخش می شد به گوشم میرسید البته همراه صداهای زیادی که معلوم بود مهمان اومده. مطمئن بودم دایی هام و خونواده هاشون بعلاوه چند نفر دیگه بودن چون فردا، شب هفت بابا بود و قاعدتا"مهمانهایی که راهشون نسبتا دور بود خودشون رو میرسوندن. ضربه ی ملایمی به درب خورد و بعد به حالت نیمه باز شد برگشتم ولی نور چراغی که از راهرو به داخل میتابید مانع این میشد که تشخیص بدم چه کسیه بعد درب کاملا باز شد و چراغ اتاقم روشن. مهناز بود، اومد داخل و گفت: بالاخره بیدار شدی! دو ساعته که پایین نشستم…
از روی تخت بلند شدم. مطمئن بودم از ماجرای صبح خبر داره ولی جرات صحبت کردن در اون مورد رو نداشت، حالا دیگه من و مهناز فقط دوست نبودیم یه جورهایی فامیل هم به حساب می اومدیم!…بعد مهناز درحالیکه کمکم میکرد تخت رو مرتب کنم گفت: پایین خیلی مهمون دارید؛ هر کسم که اومد سراغت رو گرفت! الان که رفتی پایین مراقب باش عصبی نشی تو رو به خدا افسانه…
به یاد مانده (11)
گفت: اه… چقدر حرف می زنی…حال خانم عزیزی بده باید بریم.
گفتم: اون که الان سالم با تو داشت حرف میزد! چرا چرند میگی؟
گفت: نه… یعنی حال شوهرش بده.
و در حالیکه کیف و وسایل من رو هم همراه وسایل خودش به دست گرفته بود دست دیگر من رو گرفت و به دنبال خود کشوند!
گفتم: من رو کجا میبری؟... گفت:حرف نزن با من بیا…
هاج و واج مونده بودم و به دنباش راه افتادم بیشتر دبیرها از دفتر بیرون اومده بودن و به ما نگاه میکردن برای یه لحظه حرف مهناز باورم شد و توی دلم به حال خانم عزیزی تاسف خوردم؛ بعد دیدم خانم عزیزی در حالیکه در کیفش دنبال سوییچ میگشت از دفتر خارج شد و به ما گفت بریم… کمی برام عجیب اومد ولی از اینکه به خودش مسلط بود خوشم اومد. خیلی سریع از مدرسه خارج شدیم و در ماشین نشستیم مهنازم عقب کنار من نشست!
ماشین به حرکت دراومد در بین راه دیدم مهناز رنگش خیلی پریده! برام عجیب و کمی مسخره می اومد… شوهر خانم عزیزی حالش بده اونوقت رنگ مهناز چرا پریده؟ یکدفعه متوجه شدم که خانم عزیزی سر کوچه ما ماشین رو نگه داشت!!!
گفتم: ا... چرا اینجا ایستادید؟
دیدیم خانم عزیزی سوییچ رو در آورد و کیفش رو برداشت و گفت: مهناز جان کمک کن افسانه جان بیاد پایین…!
حالا دیگه مهناز گریه میکرد! کیفم را برداشتم و درب ماشین رو باز کردم و اومدم بیرون، پشت سر من مهناز پیاده شد با تعجب به مهناز و خانم عزیزی نگاه کردم از جوی آب رد شدم وقتی وارد کوچه شدم دیدم درب حیاط بازه و تک و توک همسایه ها به حیاط رفت و آمد میکردن! برگشتم دیدم مهناز با دست جلوی دماغ و دهنش رو گرفته و فقط گریه می کنه!
به یاد مانده (10)
قسمت بیست و چهارم
به طرف مهناز رفتم و آرام پرسیدم:بابا و مامانت کوشن؟
گفت:قرار نیس اونها باشن! زن عمو بعد از ظهر زنگ زد خونه ی ما و گفت که تو شب شام میای اینجا و از من خواس که بیام اینجا تا تو زیاد احساس غریبی نکنی...
بلند شدم و از جا ظرفی چاقویی برداشتم و شروع کردم به پوست کندن خیارهای سالاد... متوجه شده بودم که رضا در خانه نیست و این کمی برایم رضایت بخش بود! نمیدونم چرا ولی از همون شب عقد مهناز اصلاً از اون خوشم نیومده بود! سالاد که آماده شد هر دو به هال اومدیم، متوجه شدم که مادر امیر همونطور که سر سجاده نشسته آروم آروم با امیر صحبت میکنه مهناز هم فهمید چون بلافاصله گفت: امیر! من افسانه رو بالا ببرم اونجا رو نشونش بدم؟
امیر به طرف ما برگشت و گفت: مهناز تو باید فضول همه چیز باشی؟!!!
به یاد مانده (9)
روی تخت دراز کشید از کمد دیواری پتو آوردم و روش انداختم تشکر کرد و اونقدر خسته بود که کمتر از چند دقیقه طول نکشید خوابش برد اول فکر کردم اشتباه می کنم و خودش رو به خواب زده ولی وقتی خوب دقت کردم دیدم واقعاً خوابش برده!... روی زمین نشستم و کتاب فیزیکم رو که روی زمین بود با چند تا ورق چکنویس برداشتم و شروع کردم به خوندن.
فردا امتحان فیزیک داشتیم از پنجره نگاهی به آسمون انداختم، دوباره برف می بارید. دو ساعت کامل گذشته بود و با سکوت خوبی که در محل و خونه برقرار شده بود و با وجود اومدن امیر که دیگه نگرانیم از بین رفته بود خیلی عالی تونستم فیزیکم رو بخونم، شروع کردم به زدن تست که ضربه خیلی آرومی به درب خورد و بعد آروم درب باز شد! مامان بود؛ نگاهی به داخل اتاق کرد و گفت: خوابیده؟!
گفتم: آره؛ دو ساعته!
گفت: بیدار شد بیاید پایین.
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم و مامان رفت. نیم ساعت بعد امیر تکون خورد و آروم آروم بیدار شد چشماش خیره به سقف بود من نگاش میکردم کاملاً معلوم بود که هنوز کامل کامل بیدار نشده و فقط چشماش باز شده. به چشماش نگاه کردم هنوز خسته بود، چرخی خورد و به طرف من برگشت دوباره همون لبخند روی لبش نشست و گفت: چقدر اتاق خوبی برای استراحت داری؟
به یاد مانده (8)
از جام بلند شدم و پشت سر مامان وارد آشپزخونه شدم و مشغول خوردن بودم که یکدفعه نبودن بابا برام عجیب اومد پرسیدم: راستی بابا کجاس؟!!
مامان گفت: نمی دانم والله…رفته کجا! اصلا حرف نزد رفت بیرون!
از پنجره آشپزخونه نور چراغ ماشین رو دیدم که از زیر درب حیاط به داخل اومده بود و گفتم:چه حلال زاده بود اومد!
بدون اینکه از مامان اجازه بگیرم دو تا کتلت دیگه برداشتم و گوجه خورد کردم و با کمی خیار شور شروع کردم به خوردن خوشبختانه درسهای فردا خیلی سنگین نبود و اصلا دلهره ای نداشتم بابا اومد داخل می دونستم اونقدر مهربونه که رفتار زشت صبح رو فراموش کرده چون مثل همیشه اومد سرم رو بوسید و لقمه ای رو که برای خودم گرفته بودم رو از دستم گرفت و خورد.
با تمام وجودم دوستشون داشتم هر دو مهربون بودن. یعنی همه ی پدر مادر ها اینطور بودن؟!! من که فکر نمی کنم همیشه مطمئنم بهترین پدر مادرهای دنیا رو داشتم... ما هر وقت غذا کتلت داشتیم به وقت غذا نمیرسید همون سر گاز شروع میکردیم به ناخنک زدن و دست آخر فقط طفلک خود مامان تنها می نشست و کتلت میخورد؛ اونقدر از سر گاز برمی داشتیم با نون یا خالی می خوردیم که دیگه برای وعده ی شام یا ناهارش سیر سیر بودیم.
شب برای خوابیدن که بالا رفتم زیاد احساس مریضی نمی کردم مثل این بود که خواب بعد از ظهر حسابی رو من اثر گذاشته بود ولی چیزی که آزارم میداد این بود که دائما رفتار و حرکات و صدای امیر مثل فیلم جلوی چشمم بود! نگاه همراه با لبخندش، گرمی صداش، رفتار صمیمانه اش...اینها چه معنی داشت یعنی من به همین راحتی...!
نه این امکان نداشت شاید فقط به خاطر اینکه من اصلا تجربه ی قبلی نداشتم، شاید حالا که بهش فکر می کردم برام جالب اومده بود اما نه انگار نیروی عجیب و سرگرم کننده ای من رو وادار میکرد تمام حرکاتش رو به یاد بیارم.
به یاد مانده (7)
و بعد زد زیر خنده. یکسری دختر جلف پشت پنجره رفتن و با جیغ های کوتاهی که کشیدن و سعی کردن هرچه بیشتر برای خودنمایی تلاش کنن با خوشحالی میگفتن شام اومد؛ شام رو آوردن، امیر اینها اومدن...
در این موقع مادر امیر بلند شد و گفت: الهی قوربونش بشم...
و بعد به مامان رو کرد و گفت: راستی خانم شفیعی اونم که دم درب اتاق ایستاده پسرکوچیکم رضاس...
با نگاه جهت انگشت مادر امیر رو نگاه کردم باورم نمی شد همون پسر … بی ادبی که با نگاههاش من رو کلافه کرده بود پسر کوچیک این خانمه!!! صدای موسیقی بلندتر شده بود و کف زدن مهمانها شدیدتر در این لحظه چند نفر وارد حال شدن و یکی از اونها امیر بود اکثر مهمونهای حاضر متوجه شدم که جلوی پای امیر بلند شدن! خیلی از دخترها برای جلب توجه مهمونهای تازه وارد به هر حرکتی دست میزدن!
کسی که برادر امیر شناخته شده بود بعد از سلام و احوال پرسی به حیاط رفت و خدا رو شکر تا آخر مهمونی اون رو ندیدم. امیر با اشاره دست مادرش به سمت ما اومد؛ تموم تنم داغ داغ شده بود، با مامان سلام و احوالپرسی کرد و سلام کوتاهی هم به من کرد و خوش آمد گفت.
به یاد مانده (6)
خاله زهره گفت: هیچی خاله، من و عمو مرتضی می خواستیم بریم قم، سر خاک آقاجون بزرگ و مادرجون؛ مامانت وقتی فهمید، تلفن زد بانک به بابات گفت، آقای شفیعی هم قبول کرد که همه بروم قم ... قرار گذاشتیم سنگ قبر شون رو عوض کنیم برای همین با یه ماشین جامون کم بود حالا دو ماشینه میریم قم، بعد از ناهار میریم. به امید خدا فردا بر میگردیم.
در حالیکه دکمه های روپوش رو یکی یکی باز میکردم، گفتم: خوب فردا جمعه اس، پس منم میام.
مامان که داشت حالا میز ناهار رو آماده میکرد گفت: جا نداریم.
صدای زنگ درب بلند شد و خاله زهره رفت به سمت اف اف که ببینیه کیه ...با اخم گفتم: یعنی چه؟...!
مامان با صدای بلند تری گفت: حالا لباست رو عوض کن...
خاله زهره که داشت گوشی اف اف رو سر جاش می ذاشت از پایین پله ها نگاه مهربونی به من کرد و گفت : بابات و عمو مرتضی هستن.
به یاد مانده (5)
درب هال که بسته شد به پذیرایی برگشتم، بشقاب ها رو جمع کردم و به آشپزخونه بردم در جعبه شیرینی رو گذاشتم و اونرو هم به آشپزخانه بردم و گذاشتم روی میز. مامان و بابا بعد از یک خداحافظی طولانی بالاخره اومدن داخل خونه.
مامان حسابی اخمهاش توو هم بود و اصلاً حرف نمی زد یک راست به طرف آشپزخونه رفت و قابلمه هایی رو که از غذای ظهر مونده و در یخچال بود رو خارج کرد و سر گاز گذاشت تا گرم بکنه. بابا هم رفت سر تلویزیون و اون رو روشن کرد چند دقیقه ای از اخبار گذشته بود ولی نشست روی راحتی توی هال و مشغول دیدن اخبار شد دوباره به پذیرایی رفتم تا ظرف میوه رو به آشپزخونه ببرم که تازه چشمم به گلی که آورده بودن افتاد.
وای خدای من چه گلی بود درست به اندازه ی یک مبل بود برای همین اون رو روی زمین کنار یکی از مبلها گذاشته بودن پر بود از گلهای سرخ و مریم چقدر قشنگ درستش کرده بودن در پایین ترین قسمت نزدیک به خود سبد پر بود از گلهای عروس اونقدر زیبا اونها رو کنار هم گذاشته بودن که آدم از دیدنش لذت می برد.در حالیکه هنوز نگاهم روی گلهای سرخ و مریم بود به طرف ظرف میوه رفتم و اونرو برداشتم و به آشپزخونه اومدم...حالا مامان داشت سالاد درست می کرد ولی لام تا کام حرف نزد.
به آرومی گفتم: کمک کنم؟
سرش رو بالا گرفت و گفت: دستت درد نکنه، فقط ظرف های میوه رو بشوری کار دیگه ای نیست. بعد می خوایم شام بخوریم.
پیش دستی های میوه رو شستم و بعد اونها رو خشک کردم و دوباره سر جاشون در کابینت قرار دادم در این بین گاه گاهی به بابا که توی هال نشسته بود نگاهی می کردم؛ مطمئن بودم که اخبار گوش نمی کنه؛ نمی دونم چی بین اونها رد و بدل شده بود ولی هرچی بود که بابا رو به فکر واداشته بود و مامان رو حسابی دمق کرده بود.
من که جرات حرف زدن نداشتم، نمیدونم چرا ولی شدیداً احساس تقصیر و گناه می کردم، فکر می کردم باعث تمام نگرانی ها و عصبی شدن ها من هستم.
مامان میز شام رو آماده کرد سه تایی سر میز نشستیم و شام رو در سکوتی وحشتناک خوردیم، حسابی بغض گلوم رو فشار می داد. چرا مامان و بابا اینطوری شدن، من که گفته بودم نمی خوام ازدواج کنم، حالا که طوری نشده اگه واقعاً اونها چیزی رو فهمیدن خوب به سادگی میتونن از ادامه اون خودداری کنن. بعد از شام مامان رفت توی هال و روی مبل نشست و شروع به بافتنی کرد بابا هم روزنامه رو دست گرفت و مشغول مطالعه شد میز شام رو تمیز کردم و ظرفها رو شستم بعد از اینکه دستکش و پیش بندم رو سر جاش گذاشتم از آشپزخانه بیرون رفتم به ساعت دیواری توی هال نگاه کردم بیست دقیقه به دوازده شب رو نشون می داد و من حتی یک صفحه از درس ها ی فردا رو نخوانده بودم و اصلاً یادم نمی اومد که فردا چه درسهایی دارم؛ حسابی خسته بودم و دلم می خواست زودتر از این جو ناراحت کننده که در خونه حکمفرما شده به اتاق خودم پناه ببرم تا لااقل توی تنهایی فکر کنم و بفهمم که چه اشتباهی کردم؟!!!
به یاد مانده (4)
مامان همین که از پله پیایین میرفت گفت: اون وقت میگم به عقلت شک کردم میگی چرا؟!!
به دنبال مامان از پله ها پایین رفتم .با همدیگه وارد آشپزخانه شدیم مامان به غذای روی چراغ گاز سری زد و منم خودم رو مشغول چیدن میز شام کردم بابا هنوز در هال نشسته بود و روزنامه مطالعه میکرد.روزنامه رو روی میز وسط هال گذاشت و اومد به آشپزخانه؛ به من اصلا نگاه نمیکرد و دائم خوش رو مشغول نشون میداد یا با قاشق و چنگال بازی میکرد و یا خودش رو در حال غذا خوردن نشون میداد! اما مطمئن بودم تموم این حرکات تصنعیه و بابا بیشتر از اون چیزی که من فکرش رو میکردم ذهنش مشغول قضیه منه مامان سکوت شام رو شکست و گفت: شفیعی، افسانه فردا میخواد بره مدرسه! میگه حالش خوبه و مشکلی نداره و میتونه به مدرسه بره!
بابا تازه سرش رو بلند کرد و نگاهی به من کرد و گفت: منم اثری از اون بیماری شب گذشته نمی بینم؛ بچه که نیست اگه فکر میکنه خوبه، خوب بذار بره.
مامان با تعجب گفت: ولی شفیعی! افسانه آنژین و آنفالانزا داره دکتر سه روز استراحت براش نوشته حالا ممکنه ظاهرا خوب نشون بده اما هنوز واقعا خوب نشده!
بابا دوباره حرف خودش رو تکرار کرد: اون دیگه بزرگ شده، اگه خودش احساس میکنه حالش خوبه بذار هر طوری که راحته تصمیم بگیره.
به یاد مانده (3)
قسمت ششم
آنقدر بی حس و خواب آلود شده بودم که به محض تماس سرم روی بالشت به خواب رفتم.فردا صبح که بیدار شدم تقریباً 9 بود بارون بند آمده بود و آسمون کم کم آفتابی میشه اما آفتابی بی حس و حال که فقط دل رو خوش / ساعت نزدیک 30 میکرد و نوید تمام شدن روزهای بارونی رو میداد.
هنوز در گلوم احساس درد شدیدی داشتم و استخوانهایم هنوز درد میکرد،چرخی روی تخت زدم اثری از مامان تو اتاق نبود ولی مطمئن بودم دیشب رو تو اتاق من خوابیده چون عطرش را حس می کردم اما اینکه رخت خوابش در اتاق نبود دلیلش نظم همیشگی اون بود به محض بیدار شدن قبل از هر کاری رخت خوابش رو مرتب می کرد و دلیل اینکه الان اثری از او در اتاق نبود هم همین موضوع بود.
به یاد مانده (2)
سرجام خشکم زد، اصلاً فکرش رو هم نمی کردم که متوجه کار من شده باشه از اونجایی که سفیدی پوستم کاملاً مثل مامان بود مثل اونهم هر وقت خجالت می کشیدم شدت سرخی گونه هام رو هم خودم می فهمیدم؛ سرم رو پایین انداختم و خانم عزیزی در حالیکه آروم ورقه رو از دستم می کشید گفت: برو بیرون.
درحالیکه از کلاس خارج می شدم برگشتم مهناز رو دیدم که بی خیال نشسته و از پنجره بیرون رو نگاه می کنه از عصبانیت 8 دقیقه بعد یکی یکی بچه ها اومدن از کلاس بیرون ولی، دندونهام رو به هم فشار می دادم از کلاس بیرون رفتم . تقریباً 7 چون بارون شدید شده بود همه بی صدا و آروم با هم حرف می زدن و توی سالن موندن . هرچی انتظار کشیدم مهناز بیرون نیومد تا اینکه زنگ تفریح زده شد و خانم عزیزی ورقه هارو گرفت و از کلاس خارج شد با عجله به سر جام برگشتم؛ کنار مهناز نشستم دیدم چشماش برق خاصی داره و خنده ی معنی داری روی لباش نشسته.
با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم: مرده شورت رو ببرن!
یک دفعه پرید من رو بغل کرد و حسابی ماچ بارونم کرد بچه های کلاس که زیاد این حرکت های مهناز رو دیده بودن زدن زیره خنده و گفتن شفیعی خدا به دادت برسه مهناز امروز دوباره دیوونه شده!
با فشار زیاد به عقب هولش دادم و گفتم: میگی چه مرگته یا برم دنبال کار خودم؟!
در حالیکه می خندید گفت: اول مرسی به خاطر اینکه زحمت ورقه ی من رو قبول کردی! دوم اینکه. ... نگذاشتم حرفش تموم بشه با کتاب زیست محکم زدم تو سرش و اون در حالیکه می خندید و با دودست سرش رو از ضربات پی در پی کتاب حفظ می کرد گفت: صبر کن بقیه اش رو بگم.
گفتم: د بمیر زودتر بگو ببینم چه مرگته!!
به یاد مانده (1)
قسمت اول
به نام یگانه آفریننده ی هستی بخش
این حکایتی است نه چندان شیرین از زندگی دختری که با عشق زندگی کرد و لحظاتش دستخوش حوادثی گشت که در این دیار کهن بسیاری از دختران و زنان شیردل در دو دهه ی اخیر گرفتار آن گشتند.
سکوت کردند و تنها خداوند وضع حال دل ایشان را دید و گریست!
زنانی که در سخت ترین لحظات زندگی به غیر از خدای خویش هیچ یاوری نداشته اند و تنها صدای قلب تپنده ی آنها را ایزد یکتا شنید!
این داستان با تمام فراز و نشیب هایش و تمام کاستی ها و کمبودهایش تقدیم می شود به تمام شیر زنان و نیکو خصلتان این دیار که در هیچ کجا یادی از آنها و غم دل آنها نشد.
آنان ماندند و گریستند و خدای خویش را فریاد کردند باشد این وقایع مرهمی نه چندان مفید باشد بر دل سوخته و تنهای ایشان....
هرگونه تشابه اسمی کاملاً تصادفی می باشد.
صدای رعد و برق وحشتناکی من را از حال خودم خارج کرد ساعتها بود که در اتاقم نشسته بودم و مشغول خواندن درس زست شناسی بودم.
http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg
دشمن عزیز - جین وبستر (15) - پایان
جمعه:
شاید تعجب می کنی که چرا من درباره وضعیت دکتر گزارشی به تو نمی دهم. البته من اطلاعات دست اول ندارم، چون او حاضر به ملاقات با من نیست. هرچند او همه را دیده غیر از من، یعنی بتسی، آلگرا، خانم لی ور مور، آقای برتلند، پرسی و سایر متولیان نوانخانه را...
همه می گویند که او حالش روز به روز دارد بهتر می شود البته با دو دنده شکسته و دو انکسار ساق کوچک احتمالا این نام علمی استخوان پای او است که شکسته. در این مورد دکتر اصلا دوست ندارد و نمی خواهد مثل یک قهرمان با او رفتار شود. من به عنوان یک مدیر قدردان چندین بار رفتم و خواستم از او سپاسگزاری کنم ولی هر بار جلو در ورودی به من گفته شد که او خواب است یا دوست ندارد کسی را ببیند.
اول یکی – دو بار فکر می کردم که مک گورک راست می گوید ولی بعد... خب آقای دکتر را خوب می شناسم. بعد از آن وقتی که زمان فرستادن دختر کوچولویمان برای گفتن خداحافظی دردناک به مردی که زندگیش را نجات داده بود، فرا رسید، او را همراه با بتسی اعزام کردم.
اصلا نمی دانم مردک چه مرگش است. رفتار او هفته پیش خیلی دوستانه بود ولی حالا اگر بخواهم نظرش را درباره مسئله ای بپرسم باید پرسی را برای دریافت جواب بفرستم. اگر او دلش نمی خواهد دوستی خصوصی بین ما باشد، فکر می کنم لازم است مرا به عنوان مدیره نوانخانه بپذیرد.
شکی ندارم که حنایی ما یک اسکاتلندی است!
بعدا:
راستی که برای فرستادن این نامه به جامائیکا باید کلی تمبر باطل کنم، ولی خب دلم می خواهد تمام اخبار را بدانی. این را هم بدانی که از سال 1876 که این موسسه افتتاح شده است هیچ وقت یک چنین مسائل نشاط آوری در اینجا اتفاق نیفتاده بود.
آتش سوزی آن چنان ما را تکان داده است که می خواهیم برای چند سال آینده زنده تر از قبل باشیم. فکر می کنم بهتر باشد هر نوانخانه ای در هر 25 سال یک بار در اثر آتش سوزی با خاک یکسان شود تا لااقل از شر اسباب و اثاثیه کهنه و نیز ایده های کهنه خلاص شود. از اینکه در تابستان گذشته پول آقا جرویس را خرج نکردیم بی نهایت خوشحالم و راستی که سوختن آن پول فاجعه بزرگی می بود. من اصلا اهمیتی به اموال ن ج گ نمی دهم. چون اینجا با درآمد حق امتیاز دارویی ساخته دشه است که شنیده ام در آن دارو تریاک هم به کار فته است. درباره بقایای آنچه از آتش سوزی جان سالم به در برده اند، باید بگویم که تا حالا همه تخته پوش و قر اندود شده اند و ما داریم در ساختمان قسمت خودمان، به راحتی زندگی می کنیم. بد نیست بدانی این بخش برای کارمندان و غذاخوری برای کودکان و کارمندان و همچنین آشپزی اتاق کافی دارد و ما می توانیم برای آینده آن طرح های دائمی تری بکشیم.
می فهمی سر ما چه آمده؟ خدای مهربان دعاهای مرا شنیده و حالا ن ج گ یک نوانخانه با کلبه های فراوان است.
من پر مشغله ترین آدم در بخش شمالی استوا هستم.
س مک براید
http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg
دشمن عزیز - جین وبستر (14)
از نوانخانه جان گریر
15 فوریه
جودی جان
یک هفته تمام سدی کیت مشغول نوشتن نامه کریسمس برای تو بوده است. او دیگر برای من حرفی باقی نگذاشته است که برایت بنویسم. وای خدا جون چقدر خوش گذشت. گذشته از همه هدایا و تفریحات و خوردنی های فراوان، بر پشته های علف، علف سواری کردیم. بعد از آن هم سرسره روی یخ و آب نبات کشی و...
نمی دوانم می شود این یتیمان کوچولو را دوباره به زندگی عادیشان بازگرداند یا نه.
از آن شش هدیه ای که فرستادی متشکرم. از همه آنها خوشم آمد مخصوصا از عکس جودی دوم. آن تک دندانی که دارد، زیبایی لبخندش را چند برابر کرده است.
از این که بشنوی هتی هیفی را به یک خانواده کشیش سپرده ام، خوشحال می شوی. چقدر آدم های خوبی هستند وقتی که موضوع فنجان مقدس عشای ربانی را به آنها گفتم، ککشان هم نگزید. آنها «هتی» را به عنوان هدیه کریسمس به خودشان تقدیم کردند و با خوشحالی هر چه تمام تر در حالی که دست «هتی» در دست پدر جدیدش بود، از اینجا رفتند.
دیگر بیشتر از این سرت را درد نمی آورم. البته دلیل اصلیش این است که پنجاه تا از بچه ها دارند نامه های تشکرآمیز برایت می نویسند و طفلکی عمه جودی موقع رسیدن کشتی بخار حامل نامه ها، زیر کوهی از نامه غرق خواهد شد.
عشقم را به پندلتون ها تقدیم می دارم.
سالی مک براید
حاشیه: سنگاپور به توگو درود می فرستد و از اینکه گوش او را گاز گرفته است، پشیمان است.