جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

میراث (3)

 

 

 

میراث (3)

 

دستپاچه ام. نمیتونم این یه مورد رو منکر بشم. در حالی که سعی میکنم لباس های بلندم زیر صندلم نیاد به آرومی پیش میرم. از نگاه کردن به خودم طفره میرم میترسم ناجور شده باشم. تمام سعی خودم رو دارم میکنم که کار اشتباهی نکنم. اون جلوتر از من راه میره. به طرف اتاقش میره. نمیدونم چندمین راهروییه که پشت سر میزاریم. چیزی که برای من عجیبه اینه که این بار خبری از پارچه ای نیست که همیشه روی سرم می انداختن. با این وجود ظاهرا کسی در راهرو هم نیست که باعث شه من یه همچین کاری کنم.

در اتاقش رو باز میکنه

«برو روی تخت.»

نمیفهمم چرا اما بدون سوالی روی تخت مینشینم. منتظرم ببینم بعدش میخواد چه کار کنه. اضطراب دارم. بیشتر از همیشه.

پیش رویم می ایسته. نگاه عمیقی بهم میندازه.

«وقتی بهت رسیدگی بشه خوب از آب در میای»


  


لبخندی زده. یه جورایی دارم دستپاچه میشم. دستش را روی گونه ام میزاره. دستش به طرز عجیبی سرده. میخواد چکار کنه؟

«حدس بزن!»

سرم رو کمی عقب میکشم. گیجم!

دستش رو روی گردنم میکشه. لبه‌ی یقه ام رو میگیره و یه طرفش رو تا شانه ام پایین میاره. به آرامی کمربندم رو باز میکنه. کم کم دارم میفهمم میخواد چی کار کنه. چشمهایم رو محکم میبندم. لباسم رو تا نیمه از تنم بیرون آورده احساسش میکنم. برخورد لب هایش به لبهایم باعث میشه چشمهایم رو باز کنم. با عجله خودمو عقب میکشم.

«د... داری چی کار میکنی؟»

«تکون نخور حرفم نزن. »

اینبار دستش رو پشت سرم قرار میده. نمیدونم از ناخن‌های به تیزی شمشیرش است یا ترس از چشمهایش هست که حرکتی نمی‌کنم. اینبار عمیق و عمیق تر میبوسم.

سرش رو کمی عقب میبره و دستش را از پشت سرم برمیداره و روی شانه ام قرار میده و محکم روی تخت میندازم. اینبار واقعا ترسیده ام. لباسش رو کم کم بیرون میاره و نگاهی عمیق به صورتم میندازه.

«اولش یه کوچولو درد داری. بعدش درست میشی»

 

روی تخت افتاده ام در حالی که به سختی نفس میکشم. درد دارم و خونریزی. خون ریزی زیاد نیست اما به اندازه ای هم هست که دردناک بشه.

بعد از انجام اینکار از اتاق بیرون رفت. السا اومد لباس هایم رو تنم کرد و یه جورایی با احتیاط به طرف اتاقم برد. وقتی رسیدیم چند دستمال پارچه ای تمیز دستم داد در رو قفل کرد و رفت. همش همین  و بعد رفت. صدای قدم هایش رو میشندیم که با اون کفش های پاشنه بلند دارد دور میشدن. ناامیدانه به در چسبیدم. زندانی بودن در اتاقی که نمیتونی کاری کنی. چه فرقی داره اینجا روی تخت گرمی بخوابی یا توی زیر زمین روی تخت پوشالی؟ وقتی که در هر دو مورد دسترسی به بیرون نداری... نه ممکنه اونا بتونن گه گاهی بیرون برن اما همین از من گرفته شده.

به چهره ی گرفته ام در آینه خیره میشم. جذابتر از همیشه و غمگین تر. قبلا هر از گاهی چهره ی خودم رو میتونستم از سطح آب ببینم هیچ وقت ما اجازه نداشتیم به ظاهر خودمون بها بدیم. الان برای اولین بار.... دونه‌های ریز اشک از گوشه ی چشمهایم روی گونه های یخ زده ام جاری میشود بعد قطره قطره روی زمین میچکد.

از تزئینات موهای سرم یک گل قرمز رنگ رو میبینم که کمی پژمرده شده. دستم رو بالا میارم و گل رو برمیدارم. هنوز طراوت خودش رو داره. اون رو در یکی از دو لیوان آب میزارم. کمی آب درون لیوان میریزم و بعد یادم میاد باید خودمو تمیز کنم. به آرامی مشغول میشم. زیاد وقتی نمیبره. خونریزیم زیاد نیست اما نباید محکم بکشم.

بعد از پوشیدن لباس های صبحم، کف اتاق رو تمیز میکنم. پیرزن بدعنقی که اکثر اوقات برای سرکشی میاد همیشه با داد و هوار میگوید باید تمیز کنم و چیزی درباره ی آدمهای احمقی که نمیدونن در جامعه چه ارزشی دارن میگه. حرفهای کنایه آمیزی که تنها باعث ناراحتی میشه. اما نمیتونم حرفی بزنم. اجازه‌ش رو ندارم اگه چیزی بگم که برایش ناخوشایند باشه، با چوبی که توی دستشه ضربه ی محکمی به بدنم میرنه و بعد چند تا فحش میره. با دونستن همه ی اینها، اونقدر احمق نیستم که این خطر رو به جون بخرم.

تازه شمع رو خاموش کردم و زیر پتو خزیدم که در باز میشه تا نیمه بالا میام. یوکی ست چهره اش تاریکه اما خودشه. دوباره همون عطر رو میده. میخواد چه کار کنه؟

در رو میبنده و  شمع رو روشن میکنه. قیافه اش مثل یه شبح، سرد و بیروحه.

چند ثانیه سکوت

 

بعد کنارم مینشیند. با لحن دستوری ای میگوید

«به شکم بخواب»

با اکراه قبول میکنم موهایم رو به آرامی کنار میزنه و پایم رو باز میکنه. با عجله واکنش نشون میدم. کاملا غیر ارادی... محکم به دستش ضربه میزنم و با وحشت خودم رو عقب میکشم تنها چند ثانیه بعد متوجه میشم  چی کار کردم

نترس کاریت ندارم

قوطی رو بالا میاره و جلوی چشمم تکون میده

این زخمت رو بهتر میکنه

بار دیگه میخوابم اما ترسیده ام. دست هایم رو زیر سینه ام محکم مشت کردم. چشمهایم رو محکم به هم فشار میدم. وقتی این مایع لزج رو بهم میماله، دردناکه. چند لحظه سوزش و بعد درد کم کم متوقف میشه.

یه بار در روز باید این رو بزنی ترجیحا وقت خواب انجامش بده.

فقط به طرفش برمیگردم و بهش نگاه میکنم. به چشمهام نگاه میکنه. متوجه میشم لباس سفر پوشیده.

هر شب السا میاد دنبالت حمام میکنی و برمیگردی توی اتاقت بقیه روز هم توی اتاق..

نمیتونم برم بیرون؟

مستقیم به چشمهاش زل میزنم و میپرسم. چند ثانیه سکوت بعد میگوید

شاید اجازه بدم باید دربارش فکر کنم فعلا دو روز اینجا نیستم. معنیش رو بهتر میدونی بیرون رفتن از اتاقت خطرناک تره.

حرف نمیزنم. همچنان به چشمهاش خیره نگاه میکنم یه جورایی دارم  در چشمهاش غرق میشم.

دستش را روی سرم میزاره و میره. به همین سادگی.

 

دو روز طاقت فرسا در اتاقی زندانی شدم. روزهای یکنواخت... دیگه حالم از این همه سفیدی بهم میخوره. وقتی به السا عصر روز دوم میگم میتونه یه لحاف رنگی بیاره، چپ چپ نگاهم مبکنه و چند دقیقه بعد با یه سطل پر از چوب برمیگرده. متوجه نشد نمیخوام میون این همه سفیدی باشم؟

 

تقریبا غروبه. هنوز غذا نخوردم که سر و کله ی السا پیدا میشه. یوکی برگشته و احضارم کرده. خوشایند نیست با این حال غر نمیزنم. دیگه خبری از پارچه ای که چهره ام رو بپوشونه نیست. تنها موهایم رو السا بافته.

بعد از در زدن و باز شدن در، السا خودش رو عقب میکشه. بایه کم معطلی وارد اتاق میشم. برعکس همیشه این بار لباس ساده ای پوشیده. شلوار و پیراهن با رو دوشی ضخیم. ظاهرا تازه برگشته. خسته به نظر میاد. هنوز گیجم اولین باره اون رو جور دیگه ای میبینم. از این لباس ها زیاد دیدم. اشراف زاده هایی که هر از گاهی به مناطق‌شون سر میزدن،  از این لباس ها میپوشیدن. بچه که بودم همیشه دوست داستم منم یکی از انها رو داشته باشم اما خیلی زود فهمیدم محاله.

«بیا اینجا»

به خودم میام با گام هایی نامطمئن به طرفش میرم. جلوی پایش با نگرانی متوقف میشم. نگرانم. سعی میکنم با چنگ زدن به گوشه ی لباسم، جلوی لرزشم رو بگیرم.

«قرار نیست انجامش بدم فقط میخوام پیش هم بخوابیم. لباس هات رو در بیار برو توی تخت »

نمیفهمم چه لزومی داره لخت بخوابیم. با این حال بدون حرفی کاری که گفته رو انجام میدم. سنگینی نگاهش رو احساس میکنم. چند دقیقه بعد لخت در آغوش گرمش خوابیده ام.

 

دو ماه بعد

در بهت و ناباوری فرو رفته ام. شکی که بهم وارد شده اونقدر سنگین است که حواسم رو از همه ی چیزای اطرافم پرت کرده و مستقیم به پیش رویم چشم دوخته ام. فریادی در سرم شکل گرفته. جیغ و دادهایی که فقط یه عبارت رو بیان میکنن.

قتل عام!

پیش رویم مردم یک قبیله رو جمع کردن و جلوی چشمهای بهت زده ام قصابی کردن. احساس میکنم محتویات معده ام هر لحظه ممکنه از دهنم بریزه بیرون. صورت پیروزمندانه ی زنی که قدم زنان درحال نزدیک شدنه. در حالی که شلاق سیاه بلند و باریکی در دستش وجود داره. بوی تعفن از اون پخش میشه. یه زن گرگی که سرتا پا خیس خونه. هنوز میشه لکه های قدیمی و خشک شده ی خون رو دید. ظاهرا از بوی اون لذت میبره. وحشتزده، به صورتش نگاه میکنم. از لبخندش یه چیزی میش فهمید. بعدی منم! هیچ تردیدی نیست. دست راستش رو بالا میبره و محکم چشمهایم رو میبندم.دیگه تمومه!

 انتظار درد سریع و وحشتناکی رو دارم که قبلا تجربه کرده بودم، اما پس از چند ثانیه به آرامی یکی از چشمهایم رو باز میکنم. میخوام بدونم چه اتفاقی افتاده.

دسته ای بلند از موهای نقره ای رنگ جلوی چشمهایم به رقص در میاد.

 

«آزاکس این حرکت چه معنی ای میده؟ گله ات رو ول کردی و سر خود به شکار میری؟»

آزاکس... زنی که روبه رویش ایستاده و غرق خونه... با لبخندی نفرت انگیز جواب میدهد

«من مثل شما کیتسونه ها گله ای راه نمیفتم. حداقل اونقدر ترسو نیستم. به نظر میاد قدیما بهتر بودی. حداقل از یه تیکه آشغال دفاع نمیکردی.»

صورت یوکی رو نمیبینم اما مطمئنم اون هم لبخند زده.

«این تیکه اشغالی که داری دربارش حرف میزنی خدمتکار منه. البته مطمئنم که خودت میفهمی مگه اینکه گوشت تنش چشمت رو کور کرده باشه»

«من اشغال خور نیستم»

خودم رو کمی جمع میکنم. میخوام برگردم به همون خراب شده.

«چه دلیلی برای ولگردی تو منطقه من داری؟»

میتونم کیتسونه های عصبی دیگه ای رو ببینم که حلقه وار دارن نزدیک میشن. بدون اینکه ترسی از این زن عبوس و سنگدل و پوشیده از خون داشته باشن.

«دیدن دوست قدیمی هم دلیل میخواد؟»

«دزدیدن برده ی شخصیم آره.»

«اون فقط یه برده است. نکنه خیال داری با گله ی کوچولوت به جونم بیفتی. لابد تا الان متوجه شدی اونی که تو خطره...»

حرفش با چند سرفه پی در پی قطع میشه. خون تیره رنگ رو روی برف های جلوی پایش میبینم. خم میشه و لحظه ای بعد به صورت به زمین برخورد میکنه. چند لحظه ای طول میکشه تا سر و کله ی یکی از میان درخت ها پیدا بشه.

مردی که پوست گرگ خاکستری رنگی را روی شانه اش انداخته. صورتش پر از جای زخم های بهبود یافته است، موهایش تقریبا تا گردنش میرسد و خاکستری رنگه. هوا را بو میکشد

با صدای بمی میگوید:

«هزینه اش پرداخت شد؟»

«نه اوکامی»

یوکینگاهی به اطرافش می اندازد «۵۳ نفر قتل عام شده. اینها نیروی انسانی بودن که برای منطقه ی ما کار میکردن!»

«۵۳ نفر  جایگزین میکنیم»

«سالم باید باشن»

با ضربه ی پای یوکی به پهلوی ازاکس، مرد پیش رویش رو تحقیر میکند.

«این دومین باره اوکامی خودت هم میدونی دفعه سومی وجود نداره. »

هاج و واج نگاه میکنم. اون چه طور میتونه از این قتل عام به این سادگی عبور کنه؟

نگاه های عصبانیه بقیه رو احساس میکنم اما نمیخوام بهشون توجه کنم. همه ی جرئت و جسارتم رو جمع میکنم و با گرفتن شنلش  مجبورش میکنم برای چند ثانیه هم که شده بهم نگاه کنه.

یه نگاه کوتاه. تازه متوجه شده صدمه دیدم با این حال احساس خاصی بهش دست نمیده به دو تا از همراهاش اشاره میکنه:

ببرینش قلعه اتاقم. زود.

سعی میکنم حرفی بزنم اما گلویم خشک تر از اونیه که بتونم یه همچین کاری رو انجام بدم

کمتر از نیم ساعت بعد سر و کله اش پیدا میشه. بقیه در حال بستن زخم روی پهلویم هستن. یه نگاه گذرا از سربی تفاوتی بعد به سمت شومینه میره. افکارم رو قفل میکنم. قبلا یکی از کیتسونه ها گفته بود چه جوری اینکار رو کنم تا کسی به سادگی به افکارم دسترسی پیدا نکنه. عین خودش سعی میکنم بی تفاوت به نظر بیام. اما این درد لعنتی نمیزاره.

بعد از پانسمان زخم به سختی از جایم بلند میشم. میخوام برم اتاقم. اصلا جالب نیست با کسی توی یه اتاق باشم که از من عصبانیه. مانع از رفتنم نمیشه. در رو میبندم. با کمک دیوار، طول راهرو رو طی میکنم.

نمیدونم چقدر طول میکشه تا به اتاق برم. اما میدونم اونقدر خسته و رنگ پریده هستم که فورا با پنهان شدن زیر اون همه لحاف خوابم ببره.

کابوس های آشنا... صحنه ی از دست دادن اعضای خانوادم بعد یه هو ازاکس از بدن پدرم بیرون میاد در حالی که دور لبش رو لیس میزنه. متوجه میشم اطرافم پوشیده از جنازه های تازه است.

 

از جا میپرم. دونه های ریز عرق روی پیشانی و گردنم مشخصه. کف دست هایم عرق کرده. سعی میکنم با خوردن یک لیوان آب کمی حالمو بهتر کنم.

به پشتی تخت تکیه میدم و چند دقیقه ای آسمان نیمه ابری رو نگاه میکنم. خواب از سرم پریده. هنوز متوجه ی شبح تیره رنگی که روی صندلی نشسته نشده ام. تا زمانی که از جایش بلند میشه و صدای قدم هایش به گوشم میرسه عکس العملی نشون نمیدم چون عطرش رو میشناسم. راحیه ای که از بدنش پخش میکنه خیلی خاصه. یوکی اومده اینجا چی کار؟

بدون اینکه حرفی بزند چانه ام را در دست میگیرد. کمی اخم میکند صورتم رو به چپ و راست میچرخونه داره چی کار میکنه؟ بعد روی تخت کنارم مینشیند. کمی سرش را خم میکند دستی به پهلویم میکشه. دردناکه با این حال سعی میکنم داد نزنم. اما نمیتونم تحمل کنم داره فشار رو بیشتر میکنه.

«آخ درد داره تمومش کن لطفا»

 احساس میکنم درد و سوزش کم کم در حال برطرف شدنه بعد از چند دقیقه میگوید.

«پانسمانت رو باز کن»

کاری که میگوید رو انجام میدم. دلیلی نداره از اون نافرمانی کنم. حداقل برای الان.  با احتیاط باز میکنم و از اینکه هیچ زخمی رو نمیبینم متعجب و شگفت زده ام.

لبخندی بهم میزنه. به آرامی دستش رو روی شانه ام میزارد.

«درباره ی دنیای بیرون چی میدونی؟ ببین اگه بخوایی سر خود بری بیرون اتفاقی که امروز دیدی برای خودت هم پیش میاد اگه نرسیده بودم ازاکس میکشتت. کشتن برای اون یه تفریح لذت بخش بود. »

سعی دارم از خودم دفاع کنم

«اما من توی محدوده ای که گفتی بودم».

«میدونم با این حال کمتر برو بیرون. الان فصل زمستونه. غذا کمیابه و هر کی هر چیزی رو ببینه شکار میکنه. وقتی انسان ها هم رو شکار میکنن بهتره توقعی از بقیه نداشته باشی. »

میدونم درست میگه با این حال نمیخوام بیشتر از این محدود بشم.

دستهایم رو محکم به هم چسبوندم تا از لرزششون جلوگیری کنم. روی تخت کنارم میخزد سرش را روی بالشت قرار میده.

«هر از گاهی با خودم میبرمت بیرون.»

دستهایم رو شل میکنم و به صورتش نگاه میکنم. لبخندی میزنه و با انتهای موهایم بازی میکند. با احتیاط سرم را روی شانه اش میزارم. هیچ شناختی از احساساتش ندارم و این دردناکه. حداقل برای من.

«تعریف کن از صبح که خانواده ات بیدار میشدن چی کار هایی انجام میدادن؟»

حتی یادآوریش هم دردناکه. اوایل فکر میکردم همه ی اینا به خاطر اینه که عذاب بکشم اما بعدا فهمیدم فقط میخواد کمکم کنه خالی بشم. اون مهربونه. به آرامی میگویم:

«خب تقریبا همه خانواده ها یه طور هستن. صبح بعد از صبحانه،  دخترا کمک مادر توی خونه کار میکنن اگه بز هم داشته باشن یا گاو شیرش رو میدوشن و استفاده میکنن. پسرا هم کار روی مزرعه. بعضی ها از خانواده ها که تعدادشون زیاده، معمولا پسر ارشد یا دوتا پسر و یه دختر رو میفرستن سمت منطقه پولدار نشین اونا معمولا کارگر قبول میکنن. روزی دو سکه برای دختر و ۴ تا برای پسر. از صبح تا نزدیک غروب گرفتارن. بعد از اون هم دستمزدشون رو میگیرن و برمیگردن.»

«غذاتون چیه؟ مثلا اگه رویداد خاصی باشه چکار میکنین؟»

چند لحظه ساکت میمونم. ولی بعد میگویم.

«خانواده ی ما معمولا صبح شیر  گاو رو میخورد و با نون تازه. مامان همیشه یه تنور توی خونه داشت. با اون نون درست میکرد. برای ظهر معمولا من و برادرم میرفتیم شکار دو تا خواهرم هم توی جنگل دنبال سبزی های خوراکی و میوه ها میگشتن. البته همه ی اوقات نمیتونستیم اینکار رو کنیم. اگه یکی از دام ها داشت میمرد، پدرم سرش رو میبرید و اون روز گوشت میخوردیم. خانواده های متوسط معمولا اینطوری بودن. خانواده های پولدار تر اوضاعشون متفاوت بود. اونا دام های زیادی داشتن. مرغ و خروس و بوقلمون  اونا رو توی چراگاه ول می‌کردن و شب هم توی طویله میبردنشون و درها رو میبستن تا حیون وحشی شکارشون نکنه. تخم مرغ همیشه داشتن. با شیر زیادشون پنیر و کره و اینجور چیزا درست میکردن. زیاد نمیدونم چون تا حالا از نزدیک ندیدم چه غذاهایی میخورن.اما داداشم میگفت نان های متنوع و انواع و اقسام غذا ها رو میخوردن. »

در سکوت به حرفهای من گوش میده. در حالی که رشته ای از موهایم در دستش است و با اونها بازی میکنه.

 

 

ادامه دارد ...

 

نویسنده: مهدیار // منبع: کانال یائویی-ورلد

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد