میراث (5)
چه چیزی اون رو اینقدر عصبانی کرده؟ در کالسکه رو باز میکنم و با زحمت سوار میشم. پرده های زخیم قرمز رنگ رو میکشم. نمیخوام هیچ چیزی ببینم. حس میکنم آسیب پذیر تر از هر لحظه ی دیگه ای هستم. نگرانم. از اینکه میخواد چه اتفاقی بیفته. اینکه در عرض چند دقیقه اینقدر تغییر کرد نگران کننده اس. سعی میکنم به خودم اطمینان بدم که چیزی نیست لابد اونم خاطره بدی داره... اما بعد کم کم حتی نمیتونم این نظریه احمقانه رو باور کنم. چیز بد شاید برای اون بی معنی باشه. صدای جیغی رو میشنوم. پشت سرش جیغ دیگه ای. صدای دومی تیز تر و زنونه تر... از سمت راست میاد. صدای جیغ بمی از سمت دیگه بلند میشم. وحشت زده از پنجره ها فاصله میگیرم. نباید به بیرون نگاه کنم. نباید اینکار رو کنم.
دست هایم رو گره میکنم و بالا میاورم. دعا کردن... پدر میگفت در شرایط سخت دعا کن. همیشه آرومت میکنه. یه چیزی انگار بالای کالسکه داره میپره. دستهایم رو بی اختیار روی دهنم قرار میدم.
«کی اون داخله؟»
صدا جیغ جیغو هست. به سختی کلمات رو ادا میکنه. نفسم رو قورت میدم نباید جواب بدم. از سمت مخالف صدای یوکی رو میشنوم که ورد کوبنده ای رو برزبان میاره. دیگه خبری از لرزش کالسکه نیست. در رو باز میکنه. نگاهی به پرده های کشیده شده و من که وحشتزده ام می اندازد. بدون حرفی مینشیند و فرمان حرکت میدهد. هیچ حرفی نمیزند. کاری کردم که عصبانیش کردم؟ از چیدن گل ها عصبانیه؟
داغونم سعی میکنم بافشار دادن مچ دستم این همه احساس یاس و ناامیدی رو از خودم دور کنم. اما کم کم دارم از این هم ناامید میشم که میگوید: «این گلها رو برای کجا چیدی؟»
خوشحالم از اینکه بلاخره باهام حرف میزنه. با دقت به نیمرخش نگاه میکنم.
«برای اتاق. همش سفیده. فکر کردم بد نباشه.»
یکی از گلها رو برمیدارد و به آرامی بو میکند. لبخندی روی لبهایش مینشیند. گرم و حقیقی. نه مثل اون لبخند هایی که هر از گاه به من میزند.
«رز های وحشی عطری جادویی دارن. بیشتر برای صنعت عطر سازی استفاده میکنن. گرچه از انجایی که این مربوط به منطقه ی منه، اشکال نداره بچینیش اما دفعه بعد بپرس. چون ممکنه به خاطرش اعدام بشی.»
با سوءظن به گل نگاه میکنم.
«از اینکه گل رو چیدم ناراحت شدی؟!»
«زیاد نه. با اینکار پر بار ترش میکنی.»
لبهایم رو محکم به هم فشار میدم. تکان های کالسکه عصبیم میکنه اما سعی میکنم آروم باشم.
«پس چرا از من عصبانی بودی؟ کاری نکردم حداقل تاجایی که میدونم.»
برق خاصی در چشمهایش است. به آرامی میگوید.
«عصبانی نبودم داشتم فکر میکردم چه جوری باید امشب باهات بازی کنم. »
از این حرف یکه میخورم. با تردید به صورتش نگاه میکنم. داره شوخی میکنه؟ منظورش از بازی... اتاق خواب و خوابیدن باهاشه؟
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نمیشه. بوی که از خودش منتشر میکنه الان قوی تر از هر زمان دیگه ای شده.
* از زبان یوکی
به صورتش نگاه میکنم هوشیار تر از همیشه. ذهنش آشفته است. اما نمیخوام بخونمش. فکر میکنم گزینه ی خوبیه یه مدت عروسکم باشه. گرچه از لحاظ ظاهری هم مثل عروسکه. پوست زرد رنگ پریده. موهای بلند و قهوه ای رنگ، صورت بچگانه. چشمهای درشت سبز. گردنش بلنده. از همونهایی که باب میلمه. میتونی به راحتی انگشت هات رو دور گردنش حلقه بزنی. وقتی لباسی تنش نیست لاغر بودنش کاملا مشخصه. اوایل که فقط پوست استخون بود الان یکم بهتر شده اما نه در حدی که بگم از لاغر بودن فاصله گرفته. موهایش کمی نامرتبه و به خاطر استرس مدام پایش رو با یه ریتم خاصی به زمین میزنه. شک دارم خودش هم بدونه واقعا برای چی اینقدر استرس داره؟ ممکنه بودن کنار من بیشتر براش استرس داشته باشه؟به هر حال بخوام هم فعلا نمیتونم بزارم بره.
* از زبان ایناری
به گلدان شکستهی گل نگاه میکنم. گیج و متعجبم.نمیفهمم چطوری این گلدون شکسته وقتی کسی حتی توی اتاقم نبوده و فقط من تنها بودم. السا اسمش رو گذاشت خواب گردانی. میگه شاید وقتی خواب بودم راه افتادم و گلدون رو شکسته باشم جوری میگه انگار یه کار عادیه و وقتی تاکید میکنم اینکار رو نکردم از کوره در میره و با عصبانیت سرم داد میکشه. اوایل فکر میکردم اون جسور و مهربون و خوش برخورده اما الان میفهمم اون یه از خودراضی دیونه است که تمام تلاشش رو میکنه منو عصبانی کنه. نمونه ی واضحش سس خونی بود که کنار بشقابم گذاشت. و وقتی ظرف رو به طرفش پرت کردم خیلی راحت جاخالی داد و به دیوار خورد و شکست. افتضاخ به بار اومد. مخصوصا اینکه یوکی فهمید و فورا احضارمون کرد. هر دو رو تنبیه کرد. من رو به شیوه انسان ها، السا رو به شیوه خودشون. ظاهرا قرار گرفتن در آب -۴ درجه چیزیه که السا نمیتونه تحمل کنه. ۲۴ ساعت در همین آب زندانی شد. توی یه غار سنگی سرد.
حتی فکرش هم عذاب آوره. در مقابل من محرومیت سه وعده ی غذایی و شستن دیوار غرق خون رو به دست آوردم یه کار چندش آور. چند بار نزدیک بود حالم بهم بخوره. مطمئنم مورد دلخواه نیست اما خب میشد بدتر هم بشه. حداقل خدا رو شکر میکنم، اون با خشونت باهام رفتار نمیکنه.
یادمه یه سال پسر همسایمون، زمانی که فقط ۱۷ سال داشت، به خاطر شکستن یه استکان ۳۰ ضربه ی شلاق رو تحمل کرد. وقتی از تیرک اوردنش پایین، بدنش حسابی داغون بود و حال به هم زن. گهگاهی اون رو میبینم. برای همین حداقل شکر گذارم که همچین بلایی سر من نمیاد. معمولا برای صرف شام توی سالن میبینمش. یا زمانی که دارم کتابخونه رو تمیز میکنم. گفت بهای زندگی من اینجا اینه که این طبقه رو تمیز و مرتب نگه دارم. با این وجود تنها کافیه گردگیری کنم. چون کس زیادی به این طبقه نمیاد.
بعد از ماجرای جنگل، نه جایی بردم نه حرف زیادی باهام زده یه جورایی به نظر میاد داره از من فاصله میگیره. خودمم نمیفهم چرا اینقدر منتظرم تا بیاد.
روی صندلی مینشینم. بعد از شانه کردن موهایم، آن را به سه دسته تقسیم میکنم و مشغول بافتن میشم. اما هر بار وسط راه داغون میشه و مجبورم از اول شروع کنم.
بیا اینجا برات درستش کنم.
چنان با عجله و خوشحالی برمیگردم که خودم هم جا میخورم.
روی تخت نشسته و پای چپش را روی پای راستش انداخته. پشت به اون، روی زمین، جلوی پایش مینشینم. دستهایش با مهارت بین موهایم در حرکته.
با صورتی سرخ نگاهم رو به زمین میدوزم. یه چیز توی وجود این مرد هست که باعث میشه وجودم آتش بگیره. یه چیزی فراتر از حد تصورم. انگشتش پوست گردنم را لمس میکنه و پایین میاد روی لبه ی یقه ی لباسم متوقف میشه و بعد به آرامی یقه ام رو پایین میکشه، روی زمین کنارم مینشیند با دست آزادش کمربندم رو به گوشه ای پرت میکند و گاز نسبتا محکمی از گوشم میگیرد. نفس هایم تند تر شده و قلبم لبریز از حرارت دیونه کننده ایه که داره در تمام بدنم پخشش میکنه. کمی سرم رو به عقب خم میکنم و به شانه اش تکیه میدم. بوسه ای دیگر روی گردنم میزند. عطر بدنش داره دیونه ام میکنه. به سختی جلوی خودم رو میگیرم نپرم بغلش و ببوسمش. انگشت شصت دست چپش رو به آرامی روی لب پایینی ام میکشد.
«حسابی تحریک شدی عروسک من»
بی اختیار آهی تحریک کننده میکشم. چشمهایم رو تنگ میکنم. به آرامی برمیگردم میخوام صورتش رو ببینم.
نیشخند پررنگی روی صورتش ظاهر شده. چشمهای همیشه روشنش، هاله ای از تیرگی به خود گرفته. برق شرارت رو میتونم به وضوع از چشمهاش بخونم. دست هایم رو دو طرف صورتش میزارم و بی اختیار خودم رو بالا میکشم و بوسه ای آروم به لب هایش میزنم. برام مهم نیست الان تا چه حد تغییر کرده. اون مثل یه شخصیه که دو شخصیت داره. شخصیت مثبتش همه جا همراهشه اما بهضی اوقات روی دیگر خودش رو نشون میده. با جیغ و داد بیرون میاد و با یک نیشخند میخواد همه چیز رو خرد و خاکشیر کنه.
دست راستش رو زیر چانه ام میزاره و کمی بالا میاره. مغرورتر از همیشه بهم نگاه میکنه. مثل وقتی که کسی به یه چیز ناچیز از روی اجبار نگاه میکنه.
«بخون برام.»
«بخونم؟ چی رو؟»
با کلافگی دندون نیش بلندش رو نشون میده و میغرد.
«هر چیزی که باشه»
چند لحظه چشمهایم رو میبندم تا یادم بیاد. دهنم رو باز میکنم و یکی از شعر هایی که همیشه پدر برای مادر میخوند رو برایش میخونم:
اشک میریزم
مانند مروارید های درون صدف
اشک هایم میدرخشد
دستهایت را میکشی بر پوست زبر صورت من
اه
گل من
نفس من
شانه میکنم موهایت را
میبوسم لبهایت را
دست هایم را حلقه میکنم
زیر پیچ و تاب بدن زیبایت
میخندی
چه شیرین است
صدای خنده هایت
از خوندن دست برمیدارم. سکوت کرده فقط نگاه میکنه. احساس میکنم چشمهایش تیره تر شده. به آرامی دستم را روی گونه اش میزارم.
«یکی دیگه بخون»
اخم میکنم.
«فقط همین یکی رو بلدم پدرم همین رو میخوند. »
چند ثانیه به چشمهام نگاه میکنه. میدونم داره ذهنم رو بررسی میکنه ببینه راست میگم یا دروغ. اما در آخر فقط از جایش بلند میشود. دلسرد به نظر میاد. انتظار دارم از اتاق بره ولی تنها به سمت پنجره میره. با یک اشاره به آسمان بیرون از پنجره، صدای رعد و برق کر کننده ای بلند میشه. با سراسیمگی دستهایم را روی گوشهایم قرار میدم.
چرا داره این کار رو میکنه؟ از جایم بلند میشم. پارچه ای که دور کمرم بسته بود رو از روی زمین برمیدارم و دوباره دور خودم میبندم. با قدم های آرام به سویش میروم. داره خیره به رعد و برق هایی که ایجاد میکنه نگاه میکنه. در چشمهایش درندگی موج میزند.
دستم را روی شانه اش قرار میدم. احساس میکنم با اینکار میتونم ذره ای آرامش کنم. با سردی به طرفم میچرخد. دستم رو پس نمیزنه، حرفی نمیزنه فقط خیره به همدیگه نگاه میکنیم. بعد از چند لحظه دوباره برمیگرده و به بیرون نگاه میکنه. دستم از روی شانه اش میلغزد. اینجوری به نظر میاد که نمیخواد کسی پیشش باشه. به آرامی میگویم.
«باید چکار کنم؟»
«بیا اینجا»
بازویم رو میگیره به جلوی خودش میکشه. بدنم بین پنجره و اونه. از نگاه کردن به چشمهایش خودداری میکنم.
دوباره کمربند پارچه ای دور لباسم رو باز میکنه. کمی رویم خم میشه. موهایم رو بو میکنه.
«بوی بدنت تغییر کرده!»
متوجه ی حرفش نمیشم. تغییر چه جور تغییری؟ با بیقراری نگاهش میکنم.
«موهات...»
اخم میکنه
«صبح توی حمام یه شوینده ی موی جدیدی آوردن برام. »
لبخند سرسری ای میزند.
خم میشه و گردنم رو میمکد.
در حالی که به پنجره تکیه دادم دست چپم رو جلوی دهنم میزارم. تحریک کننده اس. هر حرکتی که داره انجام میده تحریک کننده است.
لباسم روی زمین می افتد برای چند ثانیه به بدن برهنه ام زل میزند. دستش را روی رانم قرار میدهد و آرام آرام بالا میاد. چشمهایش با کنجکاوی بدنم را برانداز میکند. لبخند عمیقی میزند.
با خستگی کمی جابه جا میشم. درد در پشتم میپیچه. برای چند ثانیه چشمهایم را از روی درد میبندم. اینبار سخت گذشت با توجه به اینکه فقط سه دفعه تا حالا انجام دادبم. اصلا دلم نمیخواد از تخت بیام پایین. سرم رو می چرخونم.کنارم خوابیده. دیشب اون تغییر کرد. حالت نگاه و چهره اش! اون واقعا کیه؟ یه شخصیت خونگرم و مهربون یکی دیگه بیرحم و سنگدل.
نمیدونم باید کدومش رو باور کنم. و همین موضوع باعث میشه شک و تردید های فراوانی داشته باشم. شاید اصلا اون چیزی که من اوایل خیال میکردم نبوده. شاید یه جورایی فکر میکنه باید دربرابر من ملایم تر رفتار کنن. نمیدونم.
از تخت پایین میام لباسهایم رو میپوشم. هنوز زوده اما بهتره زودتر از همه برم حمام کنم.
لوازم حمامم رو از کشوی تخت بیرون میارم و بدون سر و صدا از اتاق بیرون میرم.
آبگرم، واقعا لذت بخشه. با نفسی آسوده دراز میکشم. واقعا خستگی آدم از بین میره. تصمیم میگیرم تا بالای سر در آب فرو برم نفس عمیقی میکشم و بعد از حبس کردنش زیر آب میرم. موهایم رو به آرامی چنگ میزنم.
وقتی از آب بیرون میام، نگرانی صبحم به کل برطرف شده.
در حالی که آب از موهایم روی زمین قطره قطره می افتد، صاف سر جایم ایستادم. اینکه بدون خبر رفتم حسابی نگرانش ظاهرا کرده. الان ۱۰ دقیقه ای هست که دارم از سرما میلرزم اما همچنان بازجویی و سرزنش میشم.
دستهایم رودر هم گره میکنم و زیر لب مدام عذرخواهی میکنم. یه جورایی دردناکه. اینکه فقط برای یه حمام رفتن اینقدر دردسر بکشی.
بلاخره یوکی ساکت میشه. ولی خب دلیلش اینه السا میاد دنبالش.
ارباب منطقه سوم اومده ان. پایین منتظرتون هستن.
پذیرایی کردی؟
بله با دو تا از بهترین هامون.
متوجه منظورشون نمیشم برای همین با کنجکاوی نگاه میکنم. السا با اخم مبگوید: بهتره لباس هات رو بپوشی.
بعد از رفتن یوکی نگاه طعنه آمیزی می اندازد و از اتاق بیرون میره.
چیزی که برای من مشخصه اینه که السا از من متنفره.
در حالی که لباس آبی رنگ پریده ای میپوشم به سمت پنجره میرم. دستم را روی شیشه میزارم و از ته دل آهی میکشم. دلم برای بیرون رفتن تنگ شده. برای بازی ها و کارهایی که انجام میدادم. برای پدر و مادرم. برای همه ی کسایی که میشناختم دلم تنگ شده. اما هیچ وقت قرار نیست ببینمشون همین موضوع امید اندکم رو از بین برده. ناامیدم. تنها چیزی که سرگرمم میکنه کشیدن طرح هایی با مرکب و قلم مو روی کاغذ های زرد رنگ و شکننده است. قبلا پیش یه استاد دوره گرد آموزش دیدم. برای گذروندن وقت ایده بدی نیست. لبخند تلخی میزنم. موهایم را جمع میکنم و مشغول بافتنش میشم در انتها با روبان مشکی رنگی پایینش را میبندم. نفس عمیقی میکشم و پشت میز مینشینم و مشغول میشم.
بلاخره رد پای بهار سر و کله اش پیدا میشه. هر چند قراره زمان اندکی ببینمش اما همین هم خالی از لطف و لذت نیست. برف ها آب میشن و رودهای پرخروشانی رو به وجود میآورند. آب سرد و گوارا همه جا به چشم میخوره. درخت ها سرسبزی و طراوت خودشون رو به دست میآورند. سبزه ها و گل ها قدم زنان از راه میرسند و جایگزین برف های هفته ی پیش میشوند. با اجازه ی یوکی اکثر روزها پنجره ی اتاقم رو باز میکنم اما میله های حفاظتی هنوز هم پشت پنجره پا برجاست. احساس یه پرنده در قفس رو دارم. با وجود هوای خوب و بهاری، اجازه ی بیرون رفتنم محدوده.
آهی دردناک میکشم و خیره به بیرون نگاه میکنم. حتی خدمتکارای خونه هم وضعشون بهتره منه. میبینمشون رفتن کنار رودخانه. بچه هاشون درگیر بازی، بزرگتر ها درگیر کارهای دیگه. یوکی امروز رو بهشون استراحت داده. یه روز در هفته از اینکارا میکنه. لبخند احمقانه ای میزنم.
عقب میرم و به طرحی که زده ام خیره میشم. یه زن در حال زدن ساز چنگ.
تا دو ماه پیش نمیدونستم چنگ چیه و چه کاربردی داره اما بعد از ظهر یه روز دلگیر صدایش از اتاق انتهای راهرو به گوش رسید در حالی که با احتیاط پیش رفتم و در رو باز کردم، با دیدن زن ۳۰ ساله ای که روی تاقچه ی کنار پنجره نشسته و در حال زدن ساز بود، جا خوردم. زیباییش خدادادی بود. موهای بلند مشکی با رگه های نقره ای ظریف لای موهایش. چشمهای قرمز تیره و گونه های برجسته ی صورتی. لب های کوچک قرمز. لباس بلند سفید رنگی پوشیده و در حال نواختن، به اطرافش کوچکترین توجه ای نداشت. وقتی آهنگ زدنش به پایان رسید، با محبت سرش را به طرفم چرخاند. لبخندی زد و اشاره کرد داخل بیام. کمی تردید داشتم اما بعد داخل شدم و روی بکی از دو صندلی نشستم.
خودش رو خواهر کوچکتر یوکی معرفی کرد. ظاهرا بیماری سختی داشت و میدونست رفتنیه. با این وجود همیشه در حال لبخند زدن بود. هوای بیرون برای اون مثل سم بود. برای همین اکثر اوقآتش درون این اتاقک در بسته به سر میبرد.
به گفته خودش اونقدر ضعیف شده که حتی پایین رفتن از چند پله برایش کشنده است. اونقدر حرف ها و داستان های جالبی تعریف کرد که زمانی که به خودم اومدم، متوجه شدم که شیفته ی اون شدم. اما زمان زیاد با اون مهربان نبود. سه هفته بعد از آشناییمون اون چشمعایش رو بست و دیگر باز نکرد. تنها کاری که تونستم بکنم کشیدن تصویرش بر روی کاغذی نازک است.
برعکس انتظارم نه خبر مراسم انچنانیه نه چیز دیگه. تنها جسم بیجان دختر رو از اتاق خارج میکنن و میسوزونن و خاکسترش را در ظرفی سفالی در قسمت نامشخصی از زمین دفن میکنن.
از پشت پنجره به بیرون خیره میشم. چشمهایم اندکی نمناک هستن. فکر کردن به مرگ اون دختر برای من آزاردهنده بود. فکر اینکه چقدر درد کشیده تا زمانی که بخواد بمیره تنها باعث میشه ناراحت و عصبی بشم.
ادامه دارد ...
نویسنده: مهدیار // منبع: کانال یائویی-ورلد