جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

میراث (10)

 

 

 

 

میراث (10)

 

چشمهایم رو میبندم. میدونم در نبود من کسی توی اتاقم پیش اون بچه هست اما هنوز هم نگرانم. نگرانی بابت اون به کنار، یوکی چطور یه دفعه این مدلی شده؟ چرا هیچ چیزی رو توضیح نمیده؟ اون فقط داره سعی میکنه لذت ببره. از چی داره لذت میبره؟ دیدن بدبختی و نگرانی بقیه؟

ایناری درست بشین!

این حرف را با تحکم میگوید. بعد از یک مکث بلند میگوید:

یه مقدار دیگه راه مونده بعد از اون میرسیم.

با نگرانی به زانو هایم نگاه میکنم:

قراره اونجا چه کار کنم؟

با بدجنسی میگوید: بعدا میفهمی.

اینجور رفتارش اذیتم میکنه اما هیچ حرفی نمیزنم. حداقل برای الان ساکت باشم بهتره. نمیخوام تو دردسر زیادی بیفتم. پس به بیرون نگاه م‌کنم سعی میکنم از منظره ی بیروح و ترسناک اطرافم لذت ببرم.

درخت های در هم تنیده از نزدیک هنوز ترسناک تره. ظاهرشون مثل اینه که انگار آماده ی حمله کردنن. یوکی به حالت اخطار یقه ام رو میگیره و اندکی من رو عقب میکشه:

سرت رو از پنجره نبر بیرون... البته اگه میخوایی زنده بمونی.


  


فورا به حرفش گوش میدم و اینبار با حسرت به کف کالسکه چشم میدوزم. اصلا برای چی من رو آورده؟

زیاد نمیگذره که بالاخره چرخ خای کالسکه از حرکت می ایسته و یوکی در رو باز میکنه. دستم رو میگیره و با عجله به سمت در میره و پیاده میشه. بیش از حد محکم دستمو گرفته داره دردم میاد. سعی میکنم بهش بگم اما با دیدن نیمه آدم_نیمه حیوانان پیش رویم فورا دهنم رو میبندم و پشت یوکی پناه میبرم. پشت ردایش رو میکشم. ترسناکه دیدن چیزهایی که نه میشه گفت آدم هستن نه حیوان و بدتر از اون توسط این ها محاصره شدیم.

یوکی.

با صدای لرزان اسمش رو صدا میزنم. محکم دوباره دستم رو چنگ میزنه. قیافه ی خونسردی به خودش گرفته. به آرومی راه میفته. زیر پایش شاخه های ریز درخت شروع به رشد و گل و غنچه دادن میکنن. با حیرت پشت سرم رو تا چند قدم نظاره میکنم. این فوق العاده است. دیدن ردی از گل های زیبا. مقداری از استرسم رو کم میکنه. الان آروم تر از چند لحظه پیشم.

نمیخواد نگران باشی. همینطور کنارم راه بیا مشکلی پیش نمیاد.

به آرومی سر تکان میدم.

اشتباه دیدم؟

برای چند ثانیه سر جایم می ایستم و خیزه به جنگل نگاه میکنم. یوکی که از ایستادن من تعجب کرده کمی سرش رو برمیگردونه. با تحکم میگم: جنگل حرکت کرد!

راه بیفت.

کمی عصبی شدم. دستم رو بالا میارم و موهایم رو کنار میزنم. با صدای زیری میگویم:

اما من دیدم.

بدون حرفی از جانب اون، راه میفته و منم از روی اجبار دشت سرش راه میفتم. از چیزی که دیدم مطمئنم. مطمئنم که اشتباه نکردم. اخرین نگاهم رو به جنگل می اندازم و بعد وارد قلعه ای با دیوار های بلند از جنس نوعی سنگ سیاه میشم. همه چیز اینجا غیر عادی و عجیب به نظر میاد. یوکی برای چی من رو اورده اینجا؟ اینجا ترسناکه.

همه چیز سیاهه. راه با مشعل های بلند روشن شده. نور نارنجی رنگ آتش تصاویر رو عجیب تر و غیر هادی تر جلوه میده. ناخواسته گوشه ی لباس یوکی رو چنگ میزنم. اینجا به من احساس ترس رو منتقل میکنه. باید از اینجا دور بشم! مغزم این دستور رو فرمان یده اما پاهایم از اون اطاعت نمیکنه و مثل بره ای رام پشت سر یوکی حرکت میکنم.

هیچ صدای به جز طنین گام های یوکی و قدم های لرزان من نیست.

اینجا کجاست؟

بعدا میفهمی. ساکت باش و حرف نزن.

لبم رو گاز میگیرم. این دیگه چه شکلشه؟میخواد من رو دق بده؟

دیوار ها از جنس نوعی سنگ سیاه ماته. به آرومی به سمتش میرم.فقط میخوام جنسش رو بفهمم اما وقتی نگاه سنگین یوکی رو احساس میکنم دستم رو پس میکشم.

نمیدونم چه کار کردم که اینقدر عصبانیه و باهام بد برخورد میکنه. با قیافه ی عبوس به پشت سرش نگاه میکنم. چرا همه ی بدبختی ها همیشه برای منه؟

از چند تا پیچ عبور میکنیم تا به یه منطقه ی باز میرسیم.

به سمتم برمیگرده: خب بهم راستش رو بگو.

با چشمهای متعجب بهش نگاه میکنم. نمیدونم درباره ی چی صحبت میکنه. با بی حوصلگی میگوید:

درباره ی نژادت و خودت. تو به من گفتی فقط دو نوع زن و مرد اما نگفتی مردهایی هم هستن که توانایی بچه دار شدن دارن.

با نگرانی قدمی به سمت عقب برمیدارم و آب دهنم رو قورت میدم. با دلشوره به چشمهایش نگاه میکنم. هیچ حرفی برای گفتن ندارم.

یه قدم به سمتم برمیگرده در عوض من دو قدم به سمت عقب برمیدارم.اون منو میکشه.

چشمهایش رو کمی باریک میکنه.لب پایینیم رو گاز میگیرم.

حرفی برای گفتن نداری؟

بازویم رو چنگ میزنم. میخواد باهام چه کار کنه؟

باید دقیق معاینه بشی.

با گریه میگویم: متاسفم اما خواهش میکنم نه... نمیخوام برم.

با التماس به چشم هاش نگاه میکنم خودم میدونم تو بدنم چه خبره.

با دو قدم بلند خودش رو بهم میرسونه و محکم دستم رو میگیره و دنبال خودش میکشونم. ناخواسته اشک هایم دونه دونه سرازیر میشه. هیچ کاری از دستم برنمیاد.

 

به سختی میتونم بشینم. تحمل نگاه کردن به چشمهای یوکی و این مرد ریش سفید رو ندارم. لب پایینی ام رو گاز گرفتم تا درد مانع از گریه کردنم بشه.

خب اینجا چی داریم برای تشریح اومده؟

نه. معاینه است. میخوام ببینم... توله ای توی بدنش هست یا نه.

توله؟ فهمیدم. پاشو بچه بیا اینجا

میترسم با اکراه از جایم بلند میشم. از چیزی که میترسیدم سرم اومد. با خشونت به سمت اتاق پشت هلم میده. هیچ چیزی به جز یک میز و یک تخت نیست. با بغض روی تخت دراز میکشم از نتیجه ی کتر میترسم. میدونم هست فقط نمیدونم عکس العمل یوکی چیه!

مرد با لبخند چندش آوری میگوید:

فکرش رو کن یه ولگردی مثل تو باردار بشه. چه غلطا.

چرا ؟ چرا نمیتونم؟

گدا گشنه هایی مثل تو فقط باید بشینن زمین رو بشورن. حالا دهنت رو ببند و پات رو باز کن.

کاری که میخواد رو انجام میدم. چشمهام رو محکم میبندم. متوجه میشم یه چیزی رو واردم میکنه درد داره اما سعی میکنم حرفی نزنم. بعد از چند دقیقه ی طولانی میگوید:

بلند شو. تمومه.

با عجله  به سمت خروجی میرم اهمیتی به دردم نمیدم فقط میخوام از اینجا برم.

یوکی با دیدنم، به سمت چپش اشاره میکنه. طبق خواسته ی اون سمت چپش مینشینم و کاملا دست هایم رو به هم فشار میدم استرس دارم. مرد در حالی که مشغول تمیز کردن دست هایش است میگوید:

یه توله داره حدودا یک ماهه. میخواین باهاش چه کار کنین؟ کارش رو تموم کنم؟

ترس وجودم رو پر کرده. لبم رو محکم گاز میگیرم مزه ی خون رو توی دهنم احساس میکنم. با همه ی وجودم میخوام این اتفاق نیفته:

فعلا نه. باید درباره اش تصمیم بگیرم. نمیخوام این خبر جایی پخش بشه متوجه هستی؟

مرد با اجبار کامل سر خم میکنه. هر چند راضی نیست اما بالاخره پس از یک مکث میگوید:

بله ارباب. هر چیزی که شما بخواین.

پاشو.

یوکی تنها همین رو میگه و از جایش بلند میشه. با قیافه ی گرفته ای دنبالش راه میفتم. میدونم آخر و عاقبتم چیه باید از دستش بدم.

یه جورایی دردم بیشتر شده قدم هایم رو با احتیاط بیشتری برمیدارم در حالی که اخم کردم مستقیم و بدون هیچ حرفی پیش میرم.

بعد از خروج از ساختمون، پشت سرش سوار کالسکه میشم هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشه. اون عصبانیه منم هم ترسیده و هم دلخور. از شدت استرس اتفاقات بعد، تماما دارم میلرزم.

برنمیگردیم. تمام مدت به بیرون خیره شدم و وقتی هم میرسیم به قلعه اش، مستقیم من رو سمت اتاقم میفرسته. میدونم اشتباهه اما تصمیم گرفتم برم. نمیخوام تنها شانسم برای تشکیل یه خانواده ی کوچک رو از دست بدم. ذهنم رو کاملا قفل میکنم و منتظر موقعیت میمونم.

 

۱۳ روز بعد

 

حالم بدتر از قبل است. به زور میتونم غذا بخورم. یوکی من رو کاملا از خودش رونده و بعد از برگشتنمون، حتی یک بار هم دیگه ندیدمش. در حالی که لباس سفید گشادی پوشیدم پشت پنجره میرم. موهای بلند و مشکی ام رو باز گذاشتم. به تصویر خودم که در شیشه نقش بسته خیره میشم ولی بعد توجه ام به چیز دیگه ای جلب میشه.

یوکی؟ اون داره میره؟

به اطرافم نگاه میکنم.از اونجایی که دیگه هیچ امیدی ندارم پس میتونم از این موقعیت استفاده کنم.

 

از زبان یوکی

حسم بهم میگه اتفاق ناجوری قراره بیفته اما نمیدونم چیه. برای همین برای سرگوش آب دادن، کالسکه رو آماده میکنم و همراه چهار سوارکار راه میفتم. ای کاش میدونستم چه اتفاقیه حداقل میتونستم جلوش رو بگیرم یا نمیتونستم. چرا همه ی اتفاقات بد همزمان میفته؟ توله دار شدن اون،  شورش کوچکی که توی یکی از روستاهای مرزی شکل گرفت، همه ی اینا بیش از حد بود الان هم این پیشگویی و این احساس کوفتی. با کلافگی موهایم رو به پشت گوشم هدایت میکنم. من باید چه کار کنم؟

 

از زبان ایناری

نفس عمیقی میکشم. تنها یک قدم... یک قدم کافیه تا بردارم از این خط اگه زد بشم دیگه هیچ نقطه اتصالی بین ما وجود نداره. دنیای بیرون خشن و سرد و بی رحمه اما تونستم یه چیزایی زو یاد بگیرم. اگه بخوام بچه‌م رو زنده نگه دارم این تنها شانسمه. آب دهنم رو قورت میدم. نگاهی به آسمان می اندازم. امروز برخلاف روزهای دیگه، روز بدون ابری هست با حضور درخشان خورشید. خیلی وقته که حتی خورشید رو ندیده بودم. لبخندی میزنم و قدم برمیدارم. به سمت مقصدی ناآشنا.

 

از زبان یوکی

به عجله برمیگردم و به پست سرم خیره میشم. این امکان نداره! اون نمیتونه بزاره بره.

دستور ایست میدم. فورا از کالسکه پیاده میشم و یکی از سوارکار ها رو پیاده میکنم و سوار بر اسب میشم. رو به سوار کاری که پیاده کردم میکنم و با تحکم میگویم:

شما طبق برنامه پیش برین. بعدا بهتون ملحق میشم.

با عجله افسار اسب رو میکشم و به تاخت راه میفتم. از شدت عصبانیت دارم منفجر میشم. نفس عمیقی میکشم میتونم گیرش بندازم بعد از اون میفهمم چه بلایی سرش بیارم. این گستاخی... به هیچ عنوان قابل بخشش نیست.

 

با استفاده از گوی مخصوصم موقعیتش رو پیدا میکنم تنها از مرز حفاظتی قلعه بیرون رفته اما هنوز توی محدوده‌ی منه. افکارم رو متمرکز میکنم. از این به بعد هر اتفاقی بیفته تقصیر خودشه. با حرص لب هایم رو به هم فشار میدم.

 

از زبان ایناری

زیاد دور نشدم. اما به شدت پشیمونم پس فورا با دو برمیگردم. نمیدونم چرا یه دفعه ذهنم پر از اتفاقات ناخوشایند شده. با عجله سمت قلعه میردوم. در حالی که نفس نفس میزنم مستقیم برمیگردم به سمت قلعه. شکر خدا هنوز هیچ کسی نفهمیده. اگه اون هم فهمید.. نه نمی‌فهمه. تنها ۵ دقیقه طول میکشه تا وارد قلعه بشم. از پشت سر که نگاه میکردم دیدم درخت ها در اطراف قلعه ریشه هایشان شروع به رشد کرده و رفتاری جنون آمیز داشتن. دیدن این صحنه ها فقط من رو بیشتر میترسونه. برمیگردم به اتاقم. وسایلم رو خالی میکنم و مستقیم به چشمه میرم. از بیرون اون محوطه دو شاخه گل در دستمه. اونقدر که فشارشون دادم کاملا از بین رفتن. ناامید کننده است لباس هایم رو در میارم و در آب گرم  فرو میرم. به هر دو گلی که در دستمه نگاه میکنم. بعد از چیدن اینا بود که یه عالمه افکار به ذهنم هجوم اورد افکاری که بعد از فرارم رو له تصویر میکشید. ترسیدم و برگشتم. حتی نمیدونم چرا این کار رو کردم.

تا گردن زیر آب فرو میرم. من واقعا افتضاحم. حتی عرضه ندارم تنهایی گلیم خودم رو از آب در بیارم واقعا چه انتظاری از بقیه دارم؟

بیرون میام. حوله رو دور خودم می پیچونم. و در حالی که لباس هایم رو در دست گرفتم با عجله سمت اتاق گرم خودم میرم. تنها چیزی که میخوام اینه که جلوی شومینه بشینم و بزارم گرما به بدنم برسه.

در رو باز میکنم بدون توجه به اطراف داخل اتاق میشم در رو میبندم و مستقیم جلوی شومینه میشینم. کوچکترین توجه ای به مردی که با حرص داره نزدیکم میشه نمیکنم. بعد از چند ثانیه دو گلی که کاملا درب و داغونه رو پیش رویم میزارم. خیلی خوشگل بود. حیف شد. هر دو تا رو برمیدارم میخوام بندازمشون تو شومینه که محکم از پشت سر کسی دستم رو میگیره. یه لحظه وحشت کل وجودمو پر میکنه اما بعد کم کم میفهمم این شخص کیه: اینا رو کجا پیدا کردی؟

بدون اینکه برگردم و به چشمهایش نگاه کنم میگویم:

بیرون محوطه... خیلی خوشگل بود. کنار تخته سنگ ایستاده ای که توی زمینه. کلی ازش بود.

میشه گفت اولین دفعه است که سرم داد میزنه. صدایش رو بالا میبره و میگوید:

احمق! این گل توی این سرزمین مقدسه و تو اونو چیدی و بعد داری میندازی توی شومینه؟ تو چرا اینقدر احمقی؟ کی بهت اجازه داد میتونی پاتو بزاری بیرون ها؟

سرم رو پایین میندازم: معذرت میخوام.

بعدا تنبیهت میکنم برای الان... در اتاقت و پنجره ها تمام قفل میشه. آزادی زیاد برات خوب نیست.

تنها کاری که از دستم بر میاد اینه که مستقیم به چشم هایش خیره بشم. تنها چند ثانیه به چشمهایم نگاه میکنه اما بعد بدون حرف دیگه ای میره. همین! نه حرفی نه حتی یه لبخند یا اخمی. صدای قفل شدن در رو میشنوم. نمیدونم چرا اما یه دفعه احساس سبکی میکنم. با آرامش خاطر دراز میکشم. دستم را روی شکمم قرار میدم. یه بچه... یه بچه ی کوچولو. ناخواسته لبخندی میزنم. تصمیم درست بود. هم درباره‌ی اینکه نرفتم هم درباره ی اینکه جنگیدم و این بچه رو نگه داشتم. درسته دیگه اون من رو توی تختش راه نمیده اما در عوض چیز های مهمتری رو به دست آوردم. از حالا باید بیشتر مراقب باشم. نباید چیزهای سنگین بلند کنم نباید کارای خطرناک مثل یه هویی پریدن توی چشمه یا روی شکم خوابیدن انجام بدم. زندگیم متفاوت میشه. باورم نمیشه تنها یه چیز کوچک باعث این تغییرات در من شده.

بعد از خشک کردن موهایم بلند میشم لباس درست  میپوشم و زیر لحاف میرم. ناخواسته به پنجره نگاه میکنم. این بار طوفان به شکل بی سابقه ای شروع شده. دستم رو روی قفسه ی سینه ام میزارم. نفس عمیقی میکشم. امیدوارم وقتی برمیگرده از شدت عصبانیتش کم شده باشه.

 

دو روز گذشته، غذاهام رو روی سینی، به اتاقم میاوردن. ظاهرا به آشپز گفته غذاهام باید مقوی باشه. آشپز خط و نشون کشیده که باید غذاهام رو تکمیل بخورم ذره ای باقی مانده نباید داشته باشه. پس حتی اگه مجبورم بشم میخورم نمیخوام با یه کیتسونه ی عصبانی روبه رو بشم. یه جورایی غذاهای پرادویه رو نمیتونم تحمل کنم اذیت کننده است. بعد از خوردن نصف بیشتر غذام کمی نرمش سبک میکنم و بعد به تختم میرم. احساس میکنم دارم مثل یه خرس بزرگ میشم. هر چی باشه کارم شده خوردن و خوابیدن.

یه چیزی ذهنم رو مشغول کرده چرا یوکی مثل قبلا تنبیه ام نکرد؟ به این سادگی کنار اومد و رفت؟ صرفا به خاطر تغییر شرایطم؟

 

 

 

ادامه دارد ...

 

نویسنده: مهدیار // منبع: کانال یائویی-ورلد

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد