جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

خودکشی


 

خودکشی

 

خیلی وقت بود که تو فکر بود. چند وقتی بود که دوباره افتاده بود به تکاپو، هی فکر و خیال می کرد.

دیگه خسته شده بود، دوباره زده بود به سرش که خودکشی کنه. این یه هزارمین باری بود که به خودکشی فکر کرده بود. ولی می‌ترسید. شایدم جرات نداشت. خودش هم نمی‌دونست.

بارها و بارها پیش خودش مجسم کرده بود که خودش رو از روی یه پل یا یه ساختمان بلند انداخته پایین.

ولی هیچیش نمیشد. فوقش فقط دست و پاش می‌شکست یا فوقش ناقص میشد ولی نمی‌مرد که!!!!!!!! اون وقت بازم یه بدبختی به بدبختی‌های دیگه‌ش اضافه شده بود.

بالاخره بعد از چند روز یه فکری زد به سرش! یه شب که رفته بود بخوابه، زد به سرش که خودش رو اهدا کنه!!!!!!!!!!!! به نظرش دیگه جلوی چشم همه خودکشی محسوب نمی‌شد، بلکه یه فداکاری و یه ایثار در نظر می‌اومد. اونم وقتی که خودش رو اهدا می‌کرد. اونم وقتی که شاید توی این بیمارستان‌ها به قلب و کلیه و ریه و... احتیاج دارن. سارا هم که به پول نیازی نداشت. فقط می‌خواست بذاره و بره!

خودش رو اهدا می‌کرد. تموم می‌شد و می‌رفت. خانواده‌ش هم که مهم نبود. فقط نمی‌دونست چی جوری این کار رو بکنه! باید با چند نفر حرف میزد؛ باید می‌فهمید که می‌تونه این کار رو بکنه یا نه؟ یعنی این که بیمارستانی پیدا میشه این کار رو بکنه؟! اونم بدون این که بیمارش مرگ مغزی شده باشه!

پیش خودش فکر می‌کرد که باید  با یه نفر حرف میزد که ببینه این کار خودکشی محسوب میشد یا نه؟

یه وقت بقیه فکر نکنن که واقعا قصد خودکشی داشته. یعنی اینکارش در نظر بقیه خودکشی نباشه؟

و... یه مدت زیادی بود که همش مشغول بود و همش فکر می‌کرد. دیگه خسته شده بود. باید یه جوری خودش رو خلاص میکرد یا نه؟! هی پیش خودش خیال بافی میکرد. آخه تازه عزیز ترین فرد ِ زندگیش ترکش کرده بود. فقط و فقط به خاطر اون تا این همه مدت صبر کرده بود؛ به خاطر اون بود که به زندگی امیدوار شده بود. به خاطر عزیزترین فرد زندگیش!!!!!!!!!! ولی حالا که ترکش کرده؛ اونم برای همیشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! بازم دیگه دلیلی برای زندگی نمی‌بینه! داشت پیش خودش فکر میکرد که به  دوستاش بگه که به عزیزترینش بگن که تقصیر اون نبوده! خودش رو ناراحت نکنه؛ خودش رو مقصر ندونه! بهش بگن که سارا هنوزم دوسش داره!

خب دیگه خسته شده بود. حال و حوصله هیچ کاری رو نداشت. ولی هنوز با هیچ کسی حرف نزده بود.

یعنی خانواده‌ش چی کار میکردن؟ آخه اجازه داشت که خودش بره هر جایی که می خواد خودش رو گم و گور کنه؟ چی جوری دکتر ها رو راضی کنه؟ اصلاً حاضر می شدن که همچین کاری بکنن؟ تا حالا توی دنیا کسی پیدا شده بود که خودش رو اهدا کنه؟ به نظرش این بهترین راه بود! به نظر خودش دیگه خودکشی نبود ولی در هر حال از زندگی راحت می شد. تنها دلیلش عزیزترینش بود اونم این آخرا!

ولی حالا چی؟؟! بالاخره باید یه تصمیمی می گرفت...

 

 

نوشته شده توسط: ویروس

تاریخ: 19 فروردین 1383

 

8 April 2004

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد