« و این گونه من ربوده شدم... »
سر اتوبان وایستاده بود، با یکی از بچه ها بود، منتظر ماشین بودن!
معمولا ً خودش تنهایی توی اتوبان سوار ماشین نمیشد! ولی این بار
تنها نبود! یه نیم ساعتی تو اوج گرما وایستادن توی اتوبان! هی ماشینا
می آمدن و بوق میزدن، ولی جایی نمی بردن! دیگه طاقتشون تموم
شده بود! خسته ی خسته بودن! عرق از سر و صورتشون می چکید!
دیگه ساعت به 12 ظهر داشت نزدیک میشد! یه 40 دقیقه ای بود که
کلاس تموم شده بود و اونا خودشون رو رسونده بودن به اتوبان که برن
خونه! یه پیکانه از دور چراغ زد، ترمز کرد! ا راننده یه پبر مرد بود، یه پیر
زنی هم کنارش نشسته بود جلو، در عقب قفل بود، پیر زنه در رو
براشون باز کرد! سارا و مهدیه هم سوار شدن. یارو خیلی یواش میرفت
سارا طبق معمول شروع کرد به نق زدن به دوستش که چرا این، این قدر
یواش میره... جون میکنه و از این حرفها! بالاخره بعد یه نیم ساعتی
دیگه داشتن نزدیک میشدن! مهدیه همیشه یک چهار راه زود تر پیاده
می شد. کرایه اش رو داد و خداحافظی کردن! ( همیشه کرایه هاشون
رو خودشون حساب می کردن )... سارا از همون اول دیده بود که
پیر مرد پیر زنه یه جورایی همدیگه رو نگاه می کنن! ولی حواسش به
مهدیه بود! احساس خواب آلودگی شدیدی می کرد! سعی می کرد
که چشماش رو نبنده! همیشه حواسش بود که توی ماشین نخوابه!
خیلی گرمش بود، داشت آتیش میگرفت، دیگه طاقت نداشت، چشم
هاش رو بست تا چند دقیقه سردردش کم بشه...
چشم هاش رو باز کرد، احساس میکرد که تو این چند لحظه کوچولو که
چشماش رو بسته هوا یه هو تغییر کرد، خنک تر شده، سردردش کم تر
شده، احساس خواب آلودگی نمیکرد! ولی دیگه هیچ صدایی نمیشنید
صدای ماشین ها، صدای بوق، صدای موتور ماشین و... همه جا ساکت
بود و تار، نیمه روشن! انگار دم غروب بود! جا خورد! توی ماشین نبود!
ترس برش می داره، پا میشه! اطرافش رو نگاه می کنه! تو یه اتاق بود
که نورش خیلی کم بود! فقط یه صندلی داشت! بی اختیار ساعتش رو
نگاه میکنه! ساعت از 12:30 گذشته بود! تا یه ساعت دیگه باید خونه
می بود! ولی حالا نمی دونست کجاست! کیفش رو می بینه که کنار
صندلی روی زمین است! همه چی سر جاش بود! پولهاش، کارت ها
و مدارکش! حتی موبایلش هم سر جاش بود! شاید هر کس دیگه ای
بود داد و بی داد میکرد! کمک می خواست، گریه میکرد ؛ با دیدن موبایل
لبخندی روی لبهاش میشینه! با خودش میگه اونا کی بودن؟ چی کار
داشتن؟ برای چی همه ی وسایلم رو گذاشتن پیش خودم؟ می خوان
چی کار کنن؟ بی اختیار گوشی رو بر می داره و شماره ی دوستش رو
میگره!
- الو! سیاوش؟ سلام.
- سارا؟ سلام. خوبی؟ کجایی؟ دیر کردی؟ من این جا منتظرم! نکنه
منو کاشتی؟
- نه! راستش اینه که، چی جوری بگم، نمی دونم کجام!
- حالت خوبه دختر؟
- فکر می کنم!
- یعنی چی که نمیدونم کجام؟! کجایی؟
- گفتم که نمی دونم! فقط می دونم تو یه اتاق تاریکم، فکر می کنم که
منو دزدیدن!
- سارا، اذیت نکن! من حال و حوصله ی این شیطنت های تو رو ندارما!
سارا خیلی عادی جواب میده: منم شوخی نمی کنم، راست میگم!
شروع میکنه به تعریف ماجرا از وقتی سوار ماشین شده!
سیاوش مضطرب میشه: دیوونه، اون وقت به جایی که زنگ بزنی پلیس
زنگ زدی به من؟ دختره ی دیوونه! حالا من چی جوری پیدات کنم!
زنگ بزن پلیس! دختر خوبی باش!
- نه! می خوام بدونم چی جوری است!
- سارا اگه زنده برگردی خودم می کشمت!
سارا می خنده و میگه خب بابا!شلوغ بازی نمی کنم! فقط یه کوچولو
فوضولی! مواظبم!
- دیوونه تو رو دزدین، معلوم نیست کجایی! معلوم نیست میخوان چه
بلایی سرت بیارن! اون وقت تو می خوای فوضولی کنی؟
- خب پس اول یه کوچولو این اتاق رو دید می زنم بعدش زنگ میزنم
به پلیس! خوبه؟
- آره. ولی همین الان زنگ بزن! من هم میرم کلانتری!
- یه وقت شلوغش نکنی ها! اینا فقط یه پیر مرد پیرزن هستن!
- من از دست تو دق می کنم! حالا قطع کن! خودم تل میزنم پلیس
شمارت رو هم میدم! نگران نباش! پیدات می کنم!
- الان که اصلا ً نگران نیستم!
- دیوونه! مواظب باش!
- خداحافظ!
- خداحافظ!
سارا با خودش میگه: چه دزدی باحالی! حتی کیفم رو نگشتن که
گوشی رو بردارن و من با کسی تماس نگیرم!
یه پنجره ی کوچولو فقط اتاق داره، بیرون رو نگاه میکنه! یه حیاط که
وسطش یه حوض گرد آبی رنگ است! یه خونه ی قدیمی! با درخت
و باغچه!
توی اتاق یه میز هم بود! پنجره که بسته بود، اون قدر هم کوچیک
بود که باز بودنش فایده نداشت! رفت به سمت در، می خواست در
رو باز کنه! قفل بود!
- چه بد شانسی بزرگی! فکر میکردم با این کارهاشون در رو هم باز
گذاشته باشن!
موبایلش زنگ میخوره! حالا خوبه روی ویبره بود!
- خانم طلایی؟!
- بله! شما؟!
- من سرگرد مشهودی هستم! یه آقایی تشریف آوردن اینجا میگن که
شما ربوده شدین!
- راست میگه! نمیدونم کجام!
- خانم! لطفا ً واضح تر بگین!
سارا شروع میکنه به تعریف ماجرا! از اتاقی که توش است تعریف
می کنه ؛ از حیاطی که داره می بینه! از این که همه ی وسایلش سر
جاش است، از این که هیچی رو بر نداشتن! از این که در اتاق قفل
است و ….
- خانم! ما سعی میکنیم که موبایل شما رو ردیابی کنیم!
سارا یه کم هیجان زده میشه و میگه: فکر میکنم صدا میاد!یکی داره
میاد طرف اتاق!
- تلفن رو قطع نکنین!
در اتاق باز میشه! پیرزنه وارد اتاق میشه، توی دستش یه سینی غذا
است با یه لیوان آب!
سارا: شما کی هستین؟ من کجام؟ این جا کجاست؟ برای چی منو
آوردین اینجا!؟
- خانم لطفا حرف نزنین! غذاتون رو بخورین!
سارا: خب میشه بدونم با من چی کار دارین؟!
- لطفا ً این قدر حرف نزنین! نذارین که دست و پا و دهنتو ببندم!
سارا یه آن به فکرش زد که پیرزنه رو هل بده و از در بره بیرون!
ولی شیطون گولش زد و هیچ حرکتی نکرد! روی صندلی نشست!
پیرزن رفت بیرون! سارا گوشی رو از جیبش در آورد و گفت: صدای
منو میشنوین؟!
- بله! ما داریم دنبالتون میگردیم!
سارا: خیلی ممنون!
- این آقا با شما کار دارن! می خوان با شما صحبت کنن!
سارا: ممنون!
- سارا؟ حالت خوبه؟
- سلام! خوبم! دارن اونجا چی کار می کنن؟
- دارن سعی می کنن خط موبایلت رو ردیابی کنن!
- می خواستم الان این پیرزنه رو هل بدم و از در فرار کنم ولی
نمیدونم چرا این کار رو نکردم! حالا دفعه ی بعد که اومد اینا رو
جمع کنه و ببره! مجبورم که هیچی نخورم، دارم از گشنگی تلف
میشم! ولی نمیشه به غذاشون اعتماد کرد!
- تو کیفت چیزی نداری که بخوری؟
- فقط آب نبات!
- همونم خوبه! کار احمقانه ای هم نکن! خب؟
- اِ اِ اِ اِ سعی می کنم
- سارا! دیوونگی نکنی ها!!!!!!!! ببین چند بار بهت گفتم! اگه تا نیم
ساعت دیگه نتونن پیدات کنن به خانوادت خبر میدن! اون وقت باید چی
کار کنم؟
- فکرش رو نکن! هر وقت اونا رو دیدی یه چی میگی دیگه!!!!!!!!
ولی یه دقه صبر کن! من نشنیدم که پیرزنه در اتاق رو قفل کنه!
- یعنی چی؟
سارا با خوشحالی میگه: خب شاید در الان باز باشه! قفل نباشه!
- میخوای چی کار کنی؟
سارا: از خونه میرم بیرون سعی می کنم آدرس رو بفهمم بهت بگم!
البته به شرطی که در اتاق قفل نباشه و یه دری هم از حیاط به بیرون
داشته باشه!
- مواظب باشی ها!
- خب بابا!
میره دم در! عجب شانس باحالی! در اتاق قفل نیست!
- سیاوش میشنوی؟ در اتاق قفل نیست. من میرم بیرون!
- مواظب باش! اینا میگن بهتره کاری نکنی!
سارا: مواظبم! فقط میخوام از اینجا فرار کنم، کاری نمیخوام بکنم که!
همون طوری که یواش در رو باز میکنه از لای در آروم بیرون رو نگاه میکنه!
یه راهرو که در و دیوارش کاغذ دیواری شده، ولی اصلا جالب نیست!
یه چند تا در اتاق توی راهرو که همه بسته بودن! اون روبرو منبع نور بود
درش هم باز بود! داشت حیاط رو میدید! خیلی آروم، پاورچین پاورچین
رفت به سمت در! ناگهان با دست زد توی سرش! و گفت: اَه!
- چی شد سارا؟
- هیچی! آدم چقدر میتونه خنگ باشه؟ کیفم رو توی اون اتاق جا
گذاشتم ؛ باید برم برش دارم!
- نمیخواد! بی خیال کیف شو!
- مگه میشه؟
به سمت اتاق بر میگرده و کیفش رو بر میداره، دوباره میاد بیرون!
با خودش میگه: بابا تا حالاش که خیلی خوش شانس بودم!
از پله ها میره پایین توی حیاط! اطراف رو دید میزنه، کسی نیست!
تمام حواسش رو روی اون چهار تا پنجره متمرکز می کنه که یه وقت
کسی پشت پنجره نباشه! گوشی هم هنوز روشن بود!
- سارا! می شنوی؟ کجایی؟ سارا؟
- ساکت! یه وقت صدات رو میشنون! توی حیاطم ؛ دارم میرم سمت
در!
- اونا پیدات کردن! مامور فرستادن!
- باشه!
به در حیاط میرسه! دستش رو میزاره روی دستگیره و در رو باز میکنه
. جدا ً که خیلی خوش شانسم!
یه خیابون اصلی است! صدای ماشین پلیس ها رو میشنوه!
- سیاوش؟ هنوز پشت خطی؟
- آره ! چی شد؟
- اومدم بیرون! ماشینا رو هم دارم می بینم! این جا خیلی آشناست.
قبلا با ماشین از این خیابون رد شدم! رسیدن!
بالاخره مامورها می رسن و سارا توی خیابون منتظر است! خونه رو
نشون میده! یکی از مامور ها اونو سوار میکنه و به کلانتری می بره!
سیاوش منتظرش است!
- خانم شما خیلی شانس آوردین!
- جناب سرگرد، فکر می کنم اونا هیچ تجربه ای نداشتن! اصلا ً
نمی دونستن می خوان با من چی کار کنن؟!
- اونا رو گرفتیم! باید بازجویی بشن!
- من می خوام برم خونه!
سیاوش: با هم بریم!
- بهتره که با مامورین برین و بگن چه اتفاقی افتاده!
سارا: هر جور بهتره!
...
نوشته شده توسط ویروس – 29 مرداد 1383