جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

یعنی چی؟

 

 

 

#داستان_کوتاه

 

یعنی چی؟

 

توی اتوبوس نشسته بود؛ داشت از پنجره بیرون رو نگاه می کرد؛ یه هو صدای جیغ و داد و فریاد رو شنید و بعدش یه سری دست و پای کنده شده وسط خیابون! شوکه شده بود! مردم همین طوری جیغ می زدن و فرار می کردن؛ ماشین ها می زدن رو ترمز؛ هیچی معلوم نبود، فقط دست و پاهای  مردم هی به هوا می رفت و خون روی زمین پر شده بود؛ راننده اتوبوس خیلی سریع درهای اتوبوس رو بست؛

به جز مگان فقط 5 نفر دیگه توی اتوبوس بودن؛ مگان هنوز داشت اون صحنه های وحشتناک رو نگاه می کرد. مردم رو می دید که دارن فرار می کنن؛ ولی چیزی نبود؛ هیچ چیز غیر عادی نبود؛ فقط این که دست و پای یه نفر کنده میشد و خون همه جا رو میگرفت!

آدمهایی هم که توی اتوبوس بودن از ترس و وحشت داد و فریاد راه انداخته بودن. از راننده می خواستن که هر چه زودتر اون خیابون رو ترک کنه! راننده هم که شوکه شده بود نمی تونست کاری بکنه!

ولی کم کم با داد و بیداد مسافران به خودش اومد، اتوبوس رو روشن کرد و پاشو گذاشت روی پدال گاز تا راه بیافته!

تو این گیر و دار مگان هیچ عکس العملی نشون نداده بود؛ فقط اون اولش یه کم شوکه شده بود.

ولی انگار بعد از یه چند لحظه دوباره حالت اولش رو بدست آورده بود. یه جورایی با لذت به این مناظر وحشتناک نگاه میکرد. خودشم نمی دونست چرا از دیدن این صحنه ها خوشحال شده؛ یه جور احساس شادی بهش دست داده.

مگان حرکت آرام اتوبوس رو حس کرد، حواسش رو به داخل اتوبوس برگردوند.

اتوبوس آروم آروم شروع کرد به حرکت؛ همون موقع دوتا زن به طرف اتوبوس دویدند، راننده دوباره ماشین رو نگه داشت و در رو باز کرد و اون دو تا زن سوار اتوبوس شدن؛ مگان وحشت کرد.

مگان از دیدن اون دوتا زن ترسید؛ به بقیه مسافرا نگاه کرد، ولی بقیه هیچ اثری از ترس بیشتر به خاطر این دوتا مسافر جدید در صورتشان نمایان نبود.

انگاری فقط مگان بود که لبهای خون آلود اون دوتا زن رو می دید.

اونا متوجه مگان شدن؛ مگان از جاش پرید به سمت جلو اتوبوس رفت؛ شروع کرد به جیغ و داد.

التماس می کرد که راننده اتوبوس رو نگه داره. اون دوتا هنوز به مگان نزدیک می شدن.

یکی از مسافرا گفت : آروم باش دختر! ما دیگه از اون منطقه دور شدیم؛ نترس!

مگان داشت فریاد می زد و هی التماس می کرد به راننده، راننده سرعت ماشین رو کم کرد.

مگان فریاد کشید : نذارین این دوتا به من نزدیک بشن‌! نزارین! اینا آدم نیستن!!!!!!!! تو رو خدا نذارین اینا بیان جلو...

اون چند تا مسافر اتوبوس به دو تا زن خیره شدن، راننده هم اتوبوس رو نگه داشته بود، در رو باز کرد همین که مگان اومد از اتوبوس پیاده بشه، او دو تا زن بهش حمله کردن، دست و پای مگان به هوا بلند شد، خون از بدن مگان می چکید، مگان تقلا می کرد؛ اون دو تا مشغول شده بودن به خوردن گوشت و خون مگان، مسافرای دیگه از ترس بیهوش شده بودن.

مگان سعی داشت خودش رو از دست اون دو تا بیرون بکشه ولی نمی تونست، دیگه قدرتی براش نمونده بود.

حس می کرد که داره کم کم بی حس میشه.

یه مدت گذشت هیچ دردی حس نمی کرد... خودش رو دید که بالای سر اون دو تا زن وایستاده و داره اونا رو نگاه میکنه.

اون دو تا هنوز داشتن باقیمانده ی بدن مگان رو می خوردن...

 

نوشته شده توسط ویروس - 26 فروردین 83

 

#Story #Short_Story

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد