http://rashteroyaiee.ir/wp-content/uploads/2017/10/20160513145733_thumbnail.jpg
« فرار از زندگی »
زده بود به سرش که پیاده برگرده خونه، اون همه راه رو؛ بالاخره بعد از مدتها تصمیمش رو میگیره. پیاده می خواد برگرده خونه اون همه راه رو. به میدون میرسه، می ره طرف ایستگاه اتوبوس همیشگی، ولی فقط یه نگاه گذرا به اتوبوس می کنه و رد میشه. بالاخره هر چی باشه خیلی با خودش کلنجار رفته بود که پیاده بره خونه! حالا نه همه راه ِ دانشگاه تا خونه رو، ولی یه قسمتی رو که می تونست بره! با خودش حرف می زنه. اون روز تازه تربیت بدنی هم داشته و کلی هم اونجا دویده بوده، ولی با این حال می خواد پیاده برگرده خونه.
اونقدر میره تا به ایستگاه می رسه، هنوز اتوبوسی رو که تو میدون بود، ندیده رد بشه، هنوزم کلی جلو است. یه کل کل حسابی با خودش! دیوونگی مطلق! اون ور خیابون یه کافی نت کوچولو است، تاحالا کافی نت نرفته، بد جوری هوایی است که یه بار بره کافی نت. ولی بازم راهش رو ادامه میده. اصلا ً احساس خستگی نمیکنه، ولی گشنه اش می شه. از تو کیفش یکی دو تا انجیر خشک درمیاره و میذاره تو جیب مانتوش! دست کش هاش رو هم در میاره. بد جوری زده به سرش که زنگ بزنه به بیتا و شقایق که بگه زده به سرش و داره پیاده بر می گرده خونه. بیتا خونه نبود، به شقایق هم زنگ نمی زنه! نزدیک یه ساعت شده بود که داشت راه می رفت، اونم تو این هوای سرد.
فقط دو تا 4راه دیگه مونده بود برسه خونه. بعضی ها بدجوری نگاش می کردن، اون موقع شب، تو این هوا، یه دختر تک و تنها وسط این راه که از حالا به بعدش یه نموره بیابونی می شد. دیگه از تعداد آدم ها کم می شد، رسیده بود به ایستگاه بعد از 4راه، اتوبوس می رسه، ولی سارا فقط یه نگاهی به اتوبوس و راننده و مسافراش می اندازه. راه خودش رو تو اون پیاده روی ِ کنده کاری شده و پر از گل و لای ادامه می ده.
اطرافش مغازه هم نیست، هیچ نوری هم نیست. تو اون تاریکی. فقط یکی دو تا مکانیکی است...
یه کم می ترسه، ولی براش اهمیت نداشت. دیگه یه کم دیر شده بود؛ همین الانا بود که مامانش زنگ بزنه بپرسه سارا کجاست! سارا با خودش می گفت: فقط زودتر برسم به چهاراه همیشگی، اون وقت مشکلی نیست، اگه هم مامان زنگ زد، مجبور نیستم دروغ بگم.
بالاخره می رسه خونه، یک ساعت و 30 دقیقه تو راه بود. فقط یه کم کف پاهاش درد می کرد، چون کفشش پاشنه نداشت، یه کتونی بود پارچه ای.
دوباره صبح کلاس داشت. اصلا ً دوست نداشت بره سر کلاس، ولی مثل همیشه رفت. با هر جون کندنی بود خودش رو سر کلاس ها نگه داشت مثل همیشه.
دوباره زده بود به سرش، مثل دیروز (دیشب) اون همه راه رو پیاده می خواست برگرده خونه؛ ولی هوا روشن تر بود. بدجوری تو فکر بود. حوصله هیچی رو نداشت.
میرسه به میدون همیشگی، اتوبوس نبود. ولی مگه مهم بود! سارا که می خواست پیاده بره، پس چرا ایستگاه رو نگاه می کرد؟
وسط میدون، یه کلانتری سیار بود، خودش هم نمی دونه چی جوری از خیابون رد میشه و میره اونجا! یه سرباز اونجا بود که اسلحه دستش بود. سارا همین طوری که به تفنگ سرباز نگاه می کنه، میگه: میشه یه تیر خالی کنین تو سر من؟
سرباز هاج و واج به سارا نگاه میکنه؛ انگار درست نفهمیده سارا چی گفته! میگه: ببخشید خانم چیزی گفتین؟
سارا در حالی که به چشم های سرباز نگاه می کنه می گه: می شه با این تفنگ یه تیر خالی کنین تو سر من؟
سرباز: حالتون خوبه؟
سارا: نه، بهتره منو به جرم قتل بازداشت کنین، ولی در حین فرار یه تیر خالی کردین تو مغز من، این طوری بهتره.
سرباز می خواد بره تو اتاق که مافوقش رو بیاره. سارا می گه: اگه می تونستم خودم این کار رو میکردم، محتاج شما هم نبودم. چرا شما منو نمی کشین که مجبور نشم برم جدی جدی کسی رو بکشم که به خاطر اون دارم بزنن؟ چرا یه تیر خالی نمی کنین تو سر من؟
سرباز دستش رو بالا می آره و یه سیلی می زنه تو صورت سارا، سارا با عصبانیت نگاش می کنه و خیلی آهسته می گه: چرا منو راحت نمی کنین؟ چرا کاری می کنین که خودم دست به کار بشم؟ چرا راحتم نمی کنین؟
بعد از گفتن این حرف ها از سرباز دور میشه، سرباز دنبالش می ره، سارا می رسه به پل هوایی، سرباز دنبالش است، می خواد سارا رو برگردونه؛ از پله ها می ره بالا، ارتفاع کمی نداره؛ یه لحظه وای میسته، به مردمی که روی پل در حال حرکت هستن نگاه می کنه، به سرباز که داره نزدیک تر می شه و داد میزنه: خانم صبر کنید!
چشماش رو می بنده، کیفش رو می ذاره زمین و می ره رو نرده های پل....
مغز متلاشی شده سارا روی آسفالت خیابون...
جیغ و داد دختر ها و زنهایی که صحنه رو دیدن....
صدای برخورد ماشین ها با هم که یه هویی ترمز کردن....
سارا همه اینا رو داره از بالای جسدش نگاه می کنه...
سارا: از این دنیای فانی راحت شدم....
نویسنده: ویروس
نوشته در تاریخ 14 دی 1383