جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

میراث (22) - پایان

 


 

میراث (22) - پایان

 

حلقه زدن اشک در چشمهاش رو میتونم احساس کنم ناخواسته اس میدونم. با پشت دست اشکش رو پاک میکنه. حالتی که داره یه جورایی بین خنده و گریه است. به ارامی کمی رو به جلو خم میشه و پیشانی ش رو به سینه ام میچسباند با صدای آرومی میگوید:

یعنی من میتونم به خودم اجازه بدم کمی امیدوار بشم؟

دست چپم رو پشت سرش حلقه میزنم در حالی که با دست آزادم موهایش رو نوازش میکنم با اطمینان خاطر میگویم:

میتونی تو مال منی!

توی ذهنم تصویری از اون ساختن. یه موجود کوچک و شکننده که با هر اتفاقی میشکنه دوست ندارم دیگه از این به بعد شاهد شکستنش باشم. شاید مسخره و بی معنی باشه اما حس میکنم باید از اون محافظت کنم هر جور که شده.

در حالی که همچنان سرش روی سینه ام قرار گرفته به ارامی میگوید:

آسیابی که میگفتی کجاس؟


  


کمی فکر میکنم ناخواسته لبخند پررنگی میزنم.

آسیاب قدیمی... اون نزدیک یک دره است بچه که بودم چند بار با پدربزرگم اومدم. وجود جنگل و دره و آب کنار هم... اینا باعث میشد من از اون کلبه و اون آسیاب خاطرات خوبی بسازم. جای قشنگیه اشتباه نکنم اونجا الان باید غرق گل باشه. کمی دیگه راه میفتیم. یادم رفت اینو بگم اونجا قبر پدر بزرگم هم هست آخرای عمرش کاملا تنها زندگی میکرد.

چند دقیقه ای در سکوت میگذره تا اینکه بلاخره میگوید:

بچه بودی اونو از دست دادی؟

اهوم هم سن و سال های تو بودم. اون توی یکی از شب‌های پاییز مرد. مرگش دردناک نبود پس یه جورایی فکر نکنم بابت این قضیه ناراحت باشم. اون بود که خیلی از چیزها رو نشونم داد و مخالف سرسخت کشتن انسان ها بود.‌ بهتره بدونی بیش از حد به نژاد تو اهمیت میداد  هیچ وقت هم دلیلش رو نمیفهمم اکثر هم نژادهای من با بهبود روابط بین کیتسونه و انسان ناراضی بودن و هستن ولی به هر حال یه قراردادی به ثبت رسیده و انسان‌ها توسط ما تار و مار نمیشن.

نگاهش میکنم دستش رو کمی بالا آورده و روی لب‌هایش گذاشته همیشه وقتی این حرکت رو میکنه بعنی داره فکر میکنه. ناخواسته لبخندی میزنم.

لباس های من رو روی صندلی بیار باید آماده بشیم.

با عجله از من فاصله میگیرد و بلند میشه و سمت صندلی میره و تازه دستش روی لباس هایو قرا گرفته که با استرس میگوید:

پس بچه ها چی؟

اون دو تا جاشون امنه الان رو به خودمون دو تا اختصاص میدم نه کس دیگه.

احساس خوشحالی بیش از حدش رو میتونم حس کنم. پس میشه اون رو به راحتی خوشحال کرد.

لباس‌هایم رو میپوشم. در حالی که موهایم رو جمع میکنم زیر چشمی نگاهش میکنم گوشه ای ایستاده و به آرامی انتظار میکشه.

 

برام سواله که چه چیزی این بچه آروم رو وادار کرد که خانواده اش رو بکشه. عاقلانه است حافظه اش رو برگردونم؟ حس میکنم اگه اینکار رو بکنم اون رو به صورت کامل نابود میکنم و آخرین رشته هایی که اون رو به این زندگی وصل کرده میبرم. پس باید به هر طریقی که شده اون یادش نیاد در گذشته چه کار کرده.

 

نیم ساعت بعد

 

از زبان ایناری

همه چیز فوق‌العاده است. چمن های بلندی که تقریبا تا زانوبم میرسه و گل های رنگارنگ که با وزش باد میرقصن و بوی فوق‌العاده ای رو پراکنده میکنن. صدای آب رو میشنوم  و این نشانه ی اینه که نزدیک محلی شدیم که یوکی میخواست من رو ببره. اینجا خبری از درخت نیست تنها یه بیشه با کلی گله. توی تمام عمرم همچین چیزی ندیدم. ناخواسته می‌ایستم و دستم رو دراز میکنم و گلبرگ و برگ های گل های مختلف رو لمس میکنم.

ناخواسته به یوکی نگاه میکنم که در فکر و خیال خودش غرقه و به آرامی جلو میره. آب دهنم رو به سختی قورت میدم. چی میشه اگه اون واقعا واقعا عاشق من شده باشه؟ اگه عاشقم بشه دیگه ولم نمیکنه؟ باز تنها نمی‌مونم؟

من نمیخوام دوباره تنها بشم و نمیخوام اون حس تهی بودن رو دوباره بچشم... پس میتونم یه کم خودخواه باشم و اونو برای خودم بخوام؟ حداقل تا موقعی که زنده ام؟

این زیاده خواهی نیست؟

دوباره راه میفتم. احساس عجیبی دارم.بدنم گر گرفته و حسابی بی تابم. مچ  دستم رو به آرامی فشار میدم میخوام من و اون با هم یکی بشیم.

با عجله به سمتش میرم. هاله اش برای من قوی تر شده و بیشتر من رو جذب میکنه با تک تک سلول های بدنم میخوام اون رو لمس کنم و به دستش بیارم.

خودتو کنترل کن!

صدای جدی اش باعث میشه سر جایم بایستم. از اینکه حتی کنترل بدن خودم رو ندارم ناراحتم. با سه قدم به طرفم میاد دستش رو دراز میکنه و دستم رو میگیره با اخم میگوید:

همین نزدیکی یه جایی میشناسم اونجا انجامش میدیم... آسیاب قدیمی برای جفتمون خاطر انگیز میشه فعلا مقاومت کن.

این بار با ملایمت حرف هایش رو گفت به آرومی سر تکان میدم اگه اون اینو میگه قبول میکنم.

دنبالش راه میفتم محکم لب هایم رو به هم فشار میدم. بهتره زودتر برسیم نمیتونم بیش از این تحمل کنم همین الان هم حسابی راست کردم. این خجالت آوره!!!

 

با اصرار اسمش رو صدا میزنم دیگه از حدم بیشتر رفته .

یوکی خواهش میکنم نمیتونم تحمل کنم.

حس شهوت باعث شده حتی نتونم از جایم تکون بخورم. روی زمین مینشینم و دست هایم رو دور بازوهایم حلقه میزنم. میخوام اونو درونم احساس کنم.

به سرعت روی پاشنه ی پا چرخی میزند و دست چپش رو زیر زانویم و دست راستش رو پشت کمرم قرار میده و با به حرکت بلندم میکند به آرامی میگوید:

اونجا رو میبینی؟ نزدیکیم دیگه اونجا میخوام برای خودمون خاطره بسازم. اونقدر تو رو از خودم پر میکنم که به گریه بیفتی.

دست‌هایم رو دور گردنش حلقه میزنم عطر بدنش و بوی موهایش هوش از سرم برده. سرم رو به سینه اس میچسبانم.

 

از زبان یوکی

روی زمین میندازمش دست چپم رو سمت راست صورتش قرار میدم  راحیه ای که از خودش منتشر میکنه داره منو دیونه میکنه هر لحظه ممکنه هوش از سرم بپره. خم میشم و لب هایم رو به گردنش می چسبونم میبوسمش. ناله‌های ضعیفی که داره میکنه عقل از سرم میپرونه توی این شرایط اون خیلی کیوت شده. دهنم رو باز میکنم می‌دونم این کار درستی نیست و منو مثل به حیوون وحشی میکنه اما انجامش میدم. گاز محکمی از گردنش میگیرم میتونم مزه ی خون رو احساس کنم. شیرین و دلچسب. لرزش شانه هایش رو زیر دستم احساس میکنم از شدت درد داره میلرزه ولی میدونم این برای اون هم لذت بخشه پس هیچ پشیمونی ای در کار نیست.

به آرامی پایین تر میرم و جابه جای بدنش رو با مارک هایم میپوشانم. حس مالکیتی عجیبی به این بچه دارم از الان تا آخر عمرش اون پیش منه هر روز و هر شب. همیشه میتونم این چشمهای گریون رو ببینم. دستش رو دور گردنم قفل میکنه و با صدای تحریک کننده ای از من میخواد تا زودتر واردش بشم و میدونم پایینش منو میخواد.

 نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم دیدن صورت حشری اش و بویی که از خودش منتشر میکنه. و زل زدن با اون چشمهای شهوت کننده اش... میخوام زودتر ترتیبش رو بدم.‌

بدون اینکه درست و حسابی آماده اش کنم، به سختی واردش میشم. صدای ناله اش بلند میشه محکم بازویم رو چنگ زده و به نفس زدن افتاده.

گرمای بدنش یا هر کوفت دیگه ای که هست حسابی داره منو داغون میکنه لعنت بهش!

 

از زبان ایناری.

سرم رو کمی برمیگردونم. خوابیده.

برام جالبه همه چیز به اینجا کشیده شده هیچ وقت فکرش رو نمیکردم روزی برسه که من، با همچین کسی روبه رو بشم چه برسه به اینکه باهاش سکس داشته باشم و حتی از اون بچه داشته باشم. بعد از مرگ خانواده ام، فکر میکردم قراره من هم همینطوری مثل اونا بمیرم. تو سرما و تنهایی.

اما زندگی روی دیگه اش رو نشون داد. چیزی که من حتی صدم درصدی بهش فکر نمی‌کردم. میخواستم بقیه‌ی زندگیم رو همینطوری بگذرونم.

میدونم بعد از اینکه برگردیم، یوکی دخل همه ی کسایی که بهش خیانت کردن رو میاره و شاید از این حالت مهربون فعلیش فاصله بگیره با این حال همچنان میخوام کنارش باشم و بچه‌هام رو بزرگ کنم. شاید حماقت محض باشه اما الان من کسی رو دارم که کنارش باشم و همین من رو خوشحال میکنه و برای من همه چیزه.

 

 

پایان

 

نویسنده: مهدیار // منبع: کانال یائویی-ورلد

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد