جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

میراث (20)

 

 

 

میراث (20)

 

نمی‌دونم جایی که میخوایم بریم چه جوریه فقط امیدوارم خوب باشه و حتی یوکی هم خوشش بیاد.

زیر چشمی بهش نگاه میکنم نگاه خیره اش به بچه‌هاست انگار اصلاحواسش اینجا نیست. با نگرانی نگاهش میکنم واقعا حواسش اینجا نیست؟ داره به چی فکر میکنه.

 

زمان زیادیه که در راه هستیم. کل روز رو فقط توی کالسکه نشسته بودیم. بلاخره از شر اون همه برف خلاص میشیم و کالسکه چی میتونه سریعتر از قبل حرکت کنه. تمام این مدت یوکی یک کلمه هم حرف نزده نگرانم. نمیدونم چی توی ذهنشه و این موضوع من رو آزار میده.

تقریبا یک ساعت بعده که به یکی از روستا ها میرسیم یوکی با عصایی که در دست داره دو ضربه ی محکم به زمین کالسکه میزنه چند ثانیه بعد کالسکه چی، کالسکه رو نگه میداره و یوکی بعد یه کوچولو مکث پیاده میشه به سردی نگاهی بهم می اندازه با نگرانی میتسوکی رو در آغوش میکشم. عرق سردی کل بدنم رو پوشانده. دستم میرزه نمیدونم باید چه نوع رفتاری از خودم نشون بدم. بدون اینکه حرفی بزنه اشاره میکنه پیاده بشم. ناخواسته آب دهنم رو قورت میدم ولی به حرفش گوش میدم و پیاده میشم. یه کم پیاده دنبالش میرم. اون همیشه از اینکه بچه‌ها رو بغل بکنه عصبی میشد اما برای الان چرا عین خیالش نیست؟


  


سعی میکنم استرس خودم رو کمتر کنم.

کجا داریم میریم؟

متوجه‌ی میزان بالای استرسم میشه به آرامی لبخندی میزند.

شب نمیخوام تو کالسکه بخوابم ترجیح میدم این دو تا هم روی تخت گرم و نرم بخوابن. اینجا یه مسافر خونه‌ی کوچیکه نگاه به اون تابلو کن

به آرومی سر تکان میدم و به حرفش گوش میدم نگاه میکنم به بالا، تابلوی چوبی نگاه میکنم. یه چیزای ناآشنا رویش نوشته. لبخند کمرنگی میزنم. اون داره فکر راحتی ما رو میکنه؟

ضربه‌ی آرامی به شانه ام میزنه در حالی که اخم ظریفی کرده میگوید:

هی تو میتونی اینقدر به این چیزا فکر نکنی؟

فورا سرخ میشم به کل فراموش کرده بودم که اون میتونه احساساتم بفهمه. با دستپاچگی نگاهش میکنم. لبخندی میزند و بعد جلوی یکی از خونه‌های دو طبقه با ظاهری سنگی و روستایی می ایستد. در میزند. یه جورایی معذبم و دستپاچه. به آرامی میگویم:

روی اون تابلو چی نوشته بود؟

مسافرخونه.

در با صدای غژه ای باز میشه. زن پا به سن گذاشته ای با ظاهری آراسته جلوی در می‌ایستد با دیدن یوکی فورا تعظیم بلند بالایی میکنه.

یوکی با لبخند کوتاهی سر تکان میده.

اتاق خالی دارین.

زن با دستپاچگی محض میگوید:

بله البته بفرمایید. شما رو به سمت بهترین اتاقمون راهنمایی میکنم. شام خوردین؟ دوست دارین چیزی براتون اماده کنم؟!

از نگاه کردن به یوکی خودداری میکنم. من گشنمه اما یوکی مثل من نیست برای همین نمیدونم اونم گرسنه به سرعت من میشه یا نه.

اگه لطف کنین غذا رو به اتاقمون بیارین. راهنماییمون میکنین؟

با دقت زن رو برانداز میکنم.

لباس قهوه‌ای با پیشبند سفیدی پوشیده و موهایش رو محکم بسته و روسری کوتاهی دور سرش بسته.

ببخشید جلوتر از شما میرم ارباب.

یوکی با خستگی میگوید:

مهم نیست فقط سریعتر راه بیفت.

پست سر یوکی راه میفتم دست‌هام خسته شده. میتسومی بیداره و خیلی دست پا میزنه برخلافش آیری تو بغل یوکی آرومه.

ته راهرو یکی از در ها رو باز  میکنه وارد میشه. میتونم بگم توی دنیای ما انسان ها اینجا یه جای ایده آله اما برای یوکی نمیدونم. یه اتاق مربع شکل با یه تخت بزرگ که روی اون رو تختی سفید رنگی پهن شده شومبنه ای که در گوشه ی اتاق روشنه و باعث شده اتاق گرمای مطلوبی داشته باشه. فرش کوچکی که کف اتاق پهن شده. یک پنجره ی کوچک در سمت چپ قرار داره. یک میز با سه صندلی چوبی. کل وسایل اتاق همین هاست.

تا چند دقیقه ی دیگه براتون غذا میارم.

تعظیم بلند بالای دیگه ای میکنه و از اتاق میره.

میتسوکی رو روی تخت میزارم. فورا چرخ میزنه و به شکم میخوابه و دست و پا میزنه با خستگی لباس های گرمم رو از تنم در میارم با یه زیر لباسی ساده، روی تخت مینشینم. بچه بزرگ کردن واقعا دردسره. موهایم رو با انگشت‌هایم به سمت عقب شانه میکنم توی این شرایط استرس زا اصلا نمیدونم باید چی بگم.

یوکی شنل خودش رو در میاره و به صندلی آویزون میکنه یه جورایی دلم میخواد بدنش رو دید بزنم نه اینکه منحرف باشم یا چیزی اما از دیدن هیکل بزرگش هیجان زده میشم. شاید دلیلش این باشه که من بیش از حد لاغر مردنی هستم.

 

چند دقیقه ی بعد چند ضریه به در میخوره که باعث میشه ناخواسته جمع و جور تر بشینم. میدونم باید بلند بشم به عنوان خدمتکار یوکی جلو برم. ظاهرا تصمیمم درست بوده که از جا بلند نشدم چون یوکی بلافاصله فرمان ورود رو میده و به میز اشاره میکنه که غذاها برن اونجا. به صدای سردی در حالی که خودش مشغول بافتن موهای بلندش است میگوید:

تخت برای این دو تا بچه هم دارین؟

خدمتکار با دستپاچگی تمام گوشه ای از پیشبندش رو چنگ میزنه و یه جورایی با وحشت میگوید:

نه قربان... متاسفانه نداریم.

تعظیم بلند بالایی میکنه میتونم احساسش رو درک کنم اینکه از مسی بارسی و درخواستی که داره رو نتونی انجام بدی باعث میشه فکر کنی هر لحظه این احتمال وجود داره که بلند بشه و یه چیزی رو محکم بزنه توی سرت یا حتی بدتر بکشت. اب دهنم رو قورت میدم و قبل از اینکه یوکی بخواد حرفی بزنه با یه لبخند میگویم:

مشکلی نداره. ممنون از غذایی که آوردین.

ایناری.

یوکی با عصبانیت اسمم رو صدا میزنه و همین من رو متوجه ی اشتباهم میکنه به سمتش نگاه میکنم میبینم دسته ی صندلی رو محکم‌ چنگ زده آب دهنم رو قورت میدم با اخمم و تخم به خدمتکار میگوید: مرخصی.

خدمتکار از  فرصتی برای فرار به دست اورده، با خوشحالی فورا از راه میفته. یه ارومی مچ دستم رو فشار میدم سرم داد میزنه؟

ببین دفعه اخره که میگم وقتی کسی میاد دارم باهاش صحبت میکنم، چه یه فرد عالی رتبه چه یک سگ پادو، تو باید دهنت رو بسته نگه داری بیا غذاتو بخور و بگیر بخواب.

با ناراحتی سرم رو پایین می اندازم. دلخورم لب هایم رو به هم فشار میدم. بی انصافیه که اینجوری میگه منم حق حرف زدن دارم.

با بی میلی پشت میز میشینم. از سوپ مقداری برای خودم میریزم و تکه ی نانی برمیدارم و مشغول خوردن میشم.

غذامو سریع تموم میکنم و به سمت تخت میرم مطمئن نیستم باید روی تخت بخوابم یا نه.

از جایش بلند میشه شمع هایی که روشنه رو خاموش میکنه. درسته این تخت بزرگه اما جای همه‌مون رو داره؟ ظاهرا داره چون یوکی بدون حرفی سمت دیگه میخوابه. چند نفس عمیق میکشم و بعدش من هم  میخوابم.

 

اواسط نصفه شبه که از جا میپرم. به سختی نفس نفس میزنم. دستم رو روی چشمهایم میزارم. این دیگه چی بود؟ با اوقات تلخی  چشمهایم رو میبندم این دیگه چی بود ؟

این کابوس‌های لعنتی چرا دست از سرم برنمیداره؟

از جایم بلند میشه به سمت پارچ آبی میرم و یه لیوان آب می یرم. احساس بدی دارم توی دلم آشوبه  احساس میکنم دارم میارم بالا.

دستم رو جلوی دهنم میگیرم. لعنتی کمی رو به عقب سرم رو‌ خم میکنم. خوابیدن هم مشکل ساز شده دیگه حتی نمیتونم با خیال راحت هم بخوابم همش این کابوس لعنتی جلوی چشمهام میاد اون همه خون مال کی بود؟

دستی به صورتم میکشم واقعا این چند وقته حسابی خسته شدم. همه‌ چیز تحملش برام سخت شده و فکرم بیش از حد درگیره. نمیفهمم کی قراره این شرایط بد تغییر کنه. از یه طرف این کابوس‌های لعنتی از یه ظرف روابطم با یوکی و از طرف دیگه جایگاهی که دارم. واقعا نمیفهمم الان من حکم خدمتکار رو دارم یا یه امگای بی‌دست و پا یا هر کوفت و زهر مار دیگه. با بداخلاقی  چند تار مویی که روی پیشانی ام افتاده، رو کنار میزنم. شرایطم دارم روز به روز گند تر از قبل میشه.

تا کی میتونم این شرایط رو تحمل کنم؟

از جایم بلند میشم و صندلی رو سر جای اولش برمی‌گردونم و به سمت تخت میرم برای الان نمیخوام بیشتر از این ذهنم رو درگیر کنم بعد از اون کابوس دلم فقط یه خواب آرومی میخواد اما با این دلشوره ای که من دارم امکان پذیره؟

 

صبح روز بعد با بی حوصلگی تمام بلند میشم احساس مزخرفی دارم انگار یه چیزی توی گلوم گیر کرده. احتمالا دارم سرما میخورم میدونستم لباسم کمه برای همین همه‌ش سردم بود اما فکر نمیکردم به این زودی نتیجه اش بشه این. به اطراف نگاه میکنم. ظرف‌های صبحانه روی میز چیده شده مشخصه یوکی قبل از من اینجا بوده و خورده خبری از بچه‌ها هم نیست. با خودش بردشون بیرون؟ اون از اینکارا نمیکنه چرا تصمیمش عوض شد؟

آهی میکشم. دستم رو لای موهایم فرو میبرم. خب راضیم حداقل میتونم از این سکوت کوتاه لذت ببرم. بهتره یه کم بیشتر بخوابم.

 

عصر همون روز

مدتی هست که با بچه‌ها برگشته اما هیچ حرفی با من نزده نمیدونم چه کار کردم که باعث شده اون تا این حد از دست من عصبانی باشه. یه چیز دیگه ای هم هست اون گاه به گاه بی اختیار لبخند کمرنگی میزنه دوست دارم بپرسم دلیل این خنده هاش چیه اما میترسم یه جواب ناجوری بهم بده پس فقط ساکت میمونم. احساس میکنم از همه چیز و همه کس دور افتاده ام. حس منزجر کننده ایه. به بچه‌ها نگاه میکنم هر دو در سبد بچه به خواب فرو رفتن. انتظار یه چیز خوب داشتم.

نظرم به دو نفر که در فاصله کمی از ما ایستادن جلب میشه. یه زمین دار با دختر بچه ای که داره به سختی کار میکنه نمیدونم چی شده که داره میزنش ناخواسته کمی به جلو خم میشم دست هایم رو محکم مشت میکنم دیدن اینکه اون داره اینطوری کتک میخوره دردناکه با نگرانی به یوکی که غرق خیالته نگاه میکنم باید یه کاری بکنم.

محکم آستین لباسش رو چنگ میزنم همین کار کوچک باعث میشه بهم نگاه کنه با التماس تو چشم هاش نگاه میکنم و میگویم:

یوکی داره میکشش یه کاری کن!

به بیرون نگاهی می اندازه اما بعد با بیخیالی میگوید:

بهتره کاری به این چیزا نداشته باشی اون از قوانین پیروی میکنه. در اصل با یه برده اینطوری رفتار میشه حداقل میفهمی که رفتار من با تو صد برابر بهتر از اینه درست میگم؟ حالا ساکت بشین.

از اینکه اونطوری بیرحمه قلبم به درد میاد در حالی که پرده ای از اشک جلو چشمهایم رو گرفته به دختر بچه نگاه میکنم، کالسکه در حال دور شدنه و من کاری از دستم برنمیاد. اگه اون بچه کوچولو همینطوری کتک بخوره میمیره! پیشانی ام رو به دیوار کاسکه میچسبانم.

یوکی واقعا اینقدر بیرحمه؟

 

 

اوایل غروبه که میرسیم. یه سرزمینی با حال و‌ هوای بهار. عمارت دو طبقه ای که در اون قراره اقامت کنیم با درخت های کاج و سرو های بند قامت محاصره شده. چمن ها یک دست سبزه و زمین غرق گل های رنگارنگه و پروانه ها در بالای اون ها در پروازه. در ورودی تنها یک نگهبان وجود داره و مسیری که از دروازه تا در خونه است با خاکریز پر شده. نمیدونم چرا اما دیدن این خونه با اون همه پنجره های بزرگ و قشنگ یا همچین منظره ای اصلا برام جالب نیست. هنوز نمیتونم اتفاق صبح رو از ذهنم بیرون کنم و واقعا نمیتونم قبول کنم که مردی که با اونم تا این حد سنگدله.

در باز میشه و مردی قد بلند با موهای بلند زرد رنگ در استانه ی در پدیدار میشه لحظه ای کوتاه سکوت برقرار میشه اما بعد با یه لبخند بزرگ به سمت یوکی میدوه. چشمهایم از حیرت باز میشه اون دست‌هاش رو دور گردن یوکی کرده و خودش رو به یوکی چسبونده اما چرا یوکی پسش نمیزنه؟ من حتی اجازه ی اینکارا رو ندارم اما این... این شخص فراتر از به پوسته. با اون چشمهای آبی رنگش انگار میتونه همه رو جادو کنه. دست هایش رو شل میکنه و میگوید:

خیلی وقت شده ندیدمت تقریبا ۳ سالی شده نه. فکر نمیکردم امروز برسی. اه گفته بودی که خدمتکارت رو داری با خودت میاری.

لبم رو گاز میگیرم اون داره از عمد اینطوری منو صدا میزنه. حتی بعدش یه نیشخندی هم زد، یوکی کور شده که اینا رو نمیبینه؟

‌خلاصه اینه هینا، اتاق برای خدمتکارت اماده کرده میدونی که ما از این رسما نداریم برای یه برده اتاق بدیم خیلی خب اینبار اشکال نداره. هینا برده‌ی لرد یوکی رو به اتاقش هدایت کن. سای تو هم وسایلش رو ببر. کایسا وسایل ارباب رو ببر. لبخندی به یوکی می زنه و دستش را روی شانه اش قرار میده:

من و تو هم‌ باید بریم یه لبی تر کنیم. خیلی وقت شده.

با نگرانی به یوکی نگاه میکنم میخواد من رو ول کنه و بزاره بره؟

لبخند یوکی بیشتر گیجم میکنه اینکه ایستاده و دستش رو لای موهای اون مرد فرو میبره بیشتر گیجم میکنه. بدون حرفی دو تا سبد بچه رو برمیدارم و پشت سر هینو راه میفتم همه چیز داره برام دردناک میشه اون بهم قول داده بود که من از این سفر لذت قراره ببرم اما فعلا دارم همش زجر میکشم. من اصلا یه همچین چیزی رو نمیخوام.

 

لب هایم رو بهم فشار میدم. یه اتاق که شبیه انباری میمونه. در واقع شک ندارم انباری بوده. هنوز قفسه‌های چوبیش هست. شاید عرضش دو متر در طول سه متر باشه و یه جای خفه کننده است. بدون هیچ پنجره ای. تنها با دو بسته شمع روی یک میز رنگ و رو رفته و اون مرد مو طلایی، با اینکارش فقط میخواد من رو بی ارزش تر نشون بده. با اینحال... نمیدونم چرا  نمیتونم از اون متنفر بشم بیشتر از تنفر، قلبم به درد اومده. از اینکه مردی که عاشقشم اینطوری نادیده ام میگیره، از اینکه اون ظاهرا عشق قدیمیش رو دوباره دیده.

خدمتکارش میگفت قبلا عاشق هم دیگه بودن این حرف بیشتر از همیشه اذیتم کرد و یه جورایی دارم به این ذهنیت میرسم که اگه من و بچه‌ها هم نباشیم اون براش مهم نیست. ناخواسته پوزخندی میزنم. نباید همه چیز اینطوری باشه. حس یه تیکه اشغال رو دارم که هر لحظه قراره دور بندازنش.

روی تخت ولو میشم. اونقدر سفته که احساس میکنم دارم بدن درد میگیرم. واقعا این سفر به خاطر منه؟ پس چرا من هیچ احساس لذت بخشی ندارم؟

با ناامیدی چشمهایم رو میبیندم. احساس خستگی شدیدی میکنم هم روحم و هم جسمم. صرف نظر از ابن حس کذایی، سرمای آزاردهنده ای توی این اتاقک کوچک وجود داره. از روی نگرانی از جایم بلند میشم و به سمت دو تا بچه‌ام میرم. اینجا واقعا آزار دهنده اس!

 

از زبان یوکی

گوش‌هایم رو تیز میکنم حس نارضایتی ایناری رو از این فاصله هم میتونم احساس بکنم و از افکارش میتونم تشخیص بدم شرایط اقامت اون خوب نیست. حالا که از شر کورو خلاص شدم، به سمت ایناری میرم. از چند پله پایین میرم و بعد دری رو باز میکنم وارد راهرویی میشم. متوجه‌ی تفاوت فاحش این بخش خانه با بخش دیگرش میشم. بخش قبلی رنگ و بوی زندگی داشت اما این بخش دلمرده است. با دیوارهای تیره رنگ بدون هیچ پنجره ای. چینی به پیشانی می اندازم. کورو ایناری رو اینجا اورده؟

با عصبانیت گام هایم رو برمیدارم. اون مرد باز داره بیش از حد لازم دخالت میکنه. 

از پیچ بعدی میگذرم و بعد از چند گام به در قهوه ای رنگی میرسم.

از این اتاق بوی اصلا خوبی نمیاد. قبلا انباری بوده؟ احتمالا. چون میتونم بوی کره رو احساس کنم. کورو با این کار داره نشون میده تا چه حد از ایناری متنفره و چقدر اونو پست میدونه. نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم خودم رو آماده بکنم و بعد در رو باز میکنم. روی تخت پشت به من نشسته. یه اتاق تنگ و کوچک بدون پنجره. عصبانیم با عجله وارد میشم و در رو بهم میزنم.

عصبانیتم رو سر ایناری خالی میکنم:

تو چه مرگت شده؟ باید بهم میگفتی!

به سمتم برمیگرده نگاهش غمزده است و با دو گام کوتاه، خودم رو بهش میرسونم دستم رو روی شانه اش میزارم با لحن محکمی میگویم:

ببین، قرار بود تنها سه روز اینجا بمونیم اما فردا صبح میریم. حالا پاشو میبرمت اتاقم اینجا درست نیست بمونی مخصوصا با دو تا بچه.

به آرومی سرش رو بهم تکیه میده با صدای ارام و غمگینی میگوید:

مجبور نیستم اینجا بمونم؟

دستی به موهایش میکشم وقتی اون اینجوریه نمیتونم سرش داد بزنم یا ناراحتیم رو خالی کنم پس تنها کاری که میکنم اینه که دستی به موهایش بکشم.

کمکش میکنم تا  بلند بشه سبد هر دو تا بچه با حرکت یک انگشتم به هوا بلند میشه و در رو باز میکنم. به آرامی میگویم:

بیا بریم.

از این محل خفه کننده بیرون میبرمش. در اولین فرصت باید با اون احمق صحبت کنم.

زیر چشمی به ایناری نگاه میکنم. حالا که دست چپم دور بدنشه، متوجه میشم وزن زیادی رو از دست داده و این برای من اصلا خوشایند نیست. بدنش سرده. اونقدر غرق افکارم بودم که به کل فراموش کردم اون لبلس گرم چندانی نداره. محیط قلعه اونقدر گرم هست که احتیاج به روپوش های ضخیم نداشته باشه اما بیرونش... باید بیشتر حواسم به این فرد باشه. این فرد اونقدر ضعیف و شکننده است که باید چهارچشمی حواسم رو جمع کنم. میتونم راحیه اش رو احساس کنم ضعیفه اما هنوز هست و این به اون معنیه که فقط دلخوره و ناراحت. این امگا برای من بیش از حد خاص شده.هیچ وقت فکرش هم نمیکردم که به یه امگا همچبن دلبستگی ای پیدا کنم.

 

به چشم‌های بسته ی ایناری نگاه میکنم. بلاخره به خواب رفت بعد از اینکه حدود یه ساعت زانوی غم بغل گرفته بود و ساکت یه گوشه ای نشسته بود. برای اینکه خستگی ام در بره، چند ثانیه ای چشمهایم رو میبندم تا بتونم ذهنم رو کاملا خالی کنم و خودم رو برای چیزی که پیش رو است آماده بکنم. بعد از گذست چند ثانیه از جایم بلند میشم کش و قوسی به بدنم میدم لحاف رو تا چانه ی ایناری بالا میکشم و بعد از اتاق بیرون میرم یه راست سمت اتاق کارش میرم. اگه اون هموز هم مثل گذشته باشه، باید اونجا باشه.

دفتر کارش طبقه ی دوم خونشه. در میزنم و بدون اینکه منتظر حرفی یا چیزی باشم در رو باز میکنم. روی لبه ی طاقچه نشسته و کتابی در دستشه. هنوز هم مثل سه سال پیشه با یه جذابیت خاص. اما دیگه مثل قدیم به اون علاقه ای ندارم. این چشم‌های ابی پر از مکر و حیله است. با خنده‌های دروغی. با دیدنم لبخندی میزند چشمهایش رو بسته به آرومی کتابی که در دست دارد رو میبندد با لحن ملایمی میگوید:

از دستم عصبانی هستی درسته؟

به آرومی روی صندلی مینشینم و با تحکم میگویم:

از عمد انجامش دادی؟

لبخندش رو حفظ میکنه بعد به ارامی میگوید:

بزارش رو حساب حسودی. قدیما اینقدر نگران من نبودی که الان نگران یه امگا هستی. چیزی که من نداشتم توانایی بچه دار شدن بود؟

سعی میکنم رک باشم در حالی که انگشت های دستم رو باز و بسته میکنم میگویم:

بدبختانه تو خیلی چیزها رو نداشتی.

چشمهایش رو باز میکنه از پنجره به بیرون نگاه میکند و با افسوس میگوید:

مثلا چی کم داشتم؟

پوزخندی میزنم کمی رو به جلو خم میشم.

 

 

ادامه دارد ...

 

نویسنده: مهدیار // منبع: کانال یائویی-ورلد

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد