جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

میراث (15)

 

 

 

میراث (15)

 

احساس سنگینی بهم دست میده به آرومی سعی میکنم تکون بخورم اما چیزی که روی سینه ام قرار کرفته سنگین تر از این حرف هاست. چشمهایم رو به آرامی باز میکنم. صورتم گُر میگیره. احساس میکنم قرمز شدم. اینکه اون روی یه تخت با من، بعد از اینهمه مدت خوابیده عجیبه و عجیب تر از اون اینه که اون دست راستش رو روی سینه ام انداخته. و حتی جالب تر اینه که داسی که آغشته به خونه هنوز در دستش خودنمایی میکنه. یعنی اون واقعا عصبانیه؟ بیدار بشه چه کار میکنه؟ ترسناکه. به آرومی سعی میکنم خلاص بشم. نمیخوام بگم که نترسیدم... واقعا ترسناکه اینکه ببینی یکی کنارت با یه سلاح آغشته به خون خوابیده و تو حتی نمیتونی حرکت کنی. چشم هام رو میبندم. باید آروم باشم اگه بخوام بیش ار حد حرکت کنم ممکنه عصبانی بشه.



  


بی حرکت دراز میکشم و به سقف سفید نگاه میکنم. اتفاق هایی که برام افتاده رو  توی ذهنم مرور میکنم. چرا هر چی بلا و دردسره واسه من اتفاق میفته؟ به نظرم همه ی اینا عجیبه.

به سختی به پهلو میچرخم حتی نمیدونم اینکارم درسته یا نه ولی احساس میکنم با در آغوش کشیدن یوکی، میتونم حجم زیادی از استرسم رو فراموش کنم. پس به آرامی و با تردید، دستم رو دور کمرش حلقه میزنم و لباسش رو چنگ میزنم. اون عطر فوق‌العاده ای داره  شیرین و ملایم. احساس آرامش بهم میده. انگار هر چی حس بد دارم از بین رفته. به جورایی لذت بخشه.

 

صبح زود از خواب بیدار میشم اما زمانی که چشم باز میکنم هیچ اثری از یوکی نیست. با بی حوصلگی از تخت پایین میام. گرسنمه. لباس هایم رو عوض میکنم احساس میکنم نسبت به دیروز، امروز سردتره. در اتاقم رو باز میکنم. آشورا پشت در ایستاده. به آرامی میگویم:

صبح بخیر. میرم طبقه پایین یه چیزی بخورم.

بعد از گفتن این حرف راه میفتم. این روزا احساس سنگینی بیش از حدی میکنم. پله ها رو با احتیاط پایین میرم. با اخم نگاهی به اطرافم می اندازم. چرا اینجوریه؟ اول صبحی صورت ناامید آشورا و بعدش قلعه ی سوت و کور. انگار هیچ کسی اینجا نمیاد. اونقدر ساکت هست که میتونم صدای نفس کشیدن خودم رو بشنوم. به پاگرد طبقه ی اول میپیچم. اول به سمت اتاق غذا خوری میرم و زمانی که میز خالی رو میبینم به سمت آشپزخونه میرم آشپرخونه خالیه اما روی میز سیب‌زمینی و چیزهای مختلف زیادی گذاشته شده. به آرومی دستی لای موهایم میکشم یعنی چی؟ چرا کسی اینجا نیست؟

به انبار میرم مقداری از عسل رو از کوزه ای برمیدارم و روی تکه نانی میریزم و با ولع گاز میزنم. همه کجا رفتن آخه؟ آشپزخونه همیشه سرآشپز داخلش بود. پس کجان؟

با اینکه دلم نمیخواد اما باید برم از خود یوکی بپرسم. از روی زمین بلند میشم. درد برای چند ثانیه در بدنم میپیچه اما خیلی زود برطرف میشه. با نگرانی به سمت اتاق یوکی پیش میرم فقط دعا میکنم اون توی اتاقش باشه.

پشت در اتاقش می ایستم و بعد از کشیدن یه نفس عمیق در میزنم.

خودم متوجه هستم که تا چه حد استرس دارم. صدایش رو میشنوم:

بیا تو.

با خوشحالی در رو باز مبکنم. پشت میز کارش نشسته و در دستش چند کاغذ دیده میشه.

سرش رو کمی بالا میاره و با چشمهای قرمز روشنش به صورتم نگاه میکنه. موهاش رو پشت سرش بسته و چهره اش حالت سرد و خشکی داره.

چی شده؟

به آرامی نزدیک میشم. با انگشت های دستم بازی میکنم به آرومی میگویم:

هیچ کس توی ساختمون نیست.

چند ثانیه ای سکوت میکنه. لب پایینی ام رو گاز میگیرم. بعد از چند ثانیه میگوید:

بیا اینجا روی این صندلی بشین.

به صندلی که کنار میزش قرار داره اشاره میکنه. نمیدونم واقعا حضور در اینجا درسته یا نه اما تصمیم مبگیرم حرفی که قلبم مبگه رو بهش عمل کنم پس روی صندلی مبنشینم و مشتاقانه به یوکی نگاه میکنم.

چند ثانیه به آرومی سپری میشه اما بعد میگوید:

میدونی این چیه؟

در دستش وسیله‌ای با دسته‌ای بلند و تیغه‌ی پر پبچ و خمه. کمی اخم میکنم. رنگ فلزش تیره تر از فلزای معمولیه و رگه ی مشکی رنگی داره. به آرومی سری تکان میدم:

نمیدونم.

ابن برای کشتن یه گرگینه است. این رو صاف باید بزنی تو قلبش. فولاد سخت و آب دیدن است اما بسیار تیز. جزو محدود سلاح هاییه که میشه از اون استفاده کرد. اینو بهت میدم با خودت داشته باش. بیرون میری لازمت میشه.

نمیدونم پرسیدنش درسته اما یا نه اما اگه بپرسم ‌ جواب بگیرم حس میکنم آروم تر میشم.

بعد از به دنیا آوردنش مگه منو بیرون نمیندازی ؟

چاقو رو زمین میزاره چشمهایش رو میبنده به آرامی و شمرده شمرده میگوید:

دلت میخواد برگردی به زندگی سابقت؟

کاملا مطمئنم که عصبانیه. بد برداشت کرده. با عجله میگویم:

نه من دلم نمیخواد... اما ( سرم رو پایین میندازم. یه جورایی حالم گرفته است. با این حال سوالی که مدت ها ذهنم رو درگیر کرده دارم میپرسم. نفس عمیقی مبکشم و ادامه میدم) بقیه میگفتن ممکنه پیش بیاد.

بقیه؟

حرفش سوالی نیست! لب پایینیم رو گاز میگیرم با انگشت های دستم بازی میکنم.

 

همون مرد همون شب اینا رو گفت.

محکم کتابی رو میبنده و روی میزش سر میده با اوقات تلخی میگوید:

دبگه درباره ی اون شب حق نداری حرفی بزنی فهمیدی؟

سرم رو پایین می اندارم. اونو عصبانی کردم. به آرومی سر تکان میدم. اما این میتونه به معنی این باشه که من همینجا ماندگارم و قرار نیست من رو دور بندازه. این موضوع خوشحالم میکنه. برای الان فهمیدن این موضوع کوچک هم عالیه. یه دلگرمیه برام.

سلاح رو در دستم میگیرم. واقعا کار خوشگل و ظریفیه. متوجه میشم وسطش چیزی نوشته شده خیلی سعی میکنم تا حروف رو ببینم. بیش از حد نزدیکم آوردمش اما بعد متوجه میشم فهمیدنش غیر ممکنه بابد از خود یوکی بخوام. به سمت یوکی میچرخم سرش روی کتابه. یعنی مشکلی نداره بپرسم ممکنه ناراحت بشه آخه.

چی شده؟!

مهربون تر به نظر میاد. کمی به سمت یوکی خم میشم.

اینجا چی نوشته؟

نگاهی به چاقو مبکند بعد سرسری میگوید:

اسم سازنده اش. چیز زیاد خاصی نیست.

سر تکان میدم. بعد از اینکه با دقت زوایای مختلف این سلاح رو نگاه میکنم اون رو روی میز میزارم. متوجه میشم وسایل اینجا کمی تغییر کرده. پرده ها زمخت تر شده قالیچه به سمت شومینه کشیده شده و کنار شومینه یه صندلی چوبی راحتی قرار داره. کتابخونه ی جدیدی اضافه شده که یک ردیف و نیمی از اون تا الان از کتاب پر شده. صندلی ها همون ۴ صندلی قدیمیه و میز هم همونه. کنجکاویم بیشتر برای کمد کوتاهیه که گوشه ی دبوار گذاشته. واقعا موندم چه چیزی داخل اونه. ولی فکر کنم از حدم دارم فرا تر میرم و ممکنه باعث دلخوریش بشم پس آروم سر جایم میشینم.

 

تقریبا زمان زیادیه که نشستم دوباره درد به سراغم میاد سعی میکنم نادیده‌اش بکیرم اما دست بردار نیست. دسته ی صندلی رو چنگ میزنم و محکم لبم رو گاز میگیرم. مزه ی خون رو در دهنم احساس میکنم.

ارباب...

بریده بریده صداش میزنم. دیگه از حدم داره بیشتر میشه. به سختی میتونم نفس بکشم.

صدای بسته شدن کتابش رو میشنوم. با عجله میگوید:

‌خوبی؟

درد داره.

دستم را دور شانه اش می اندارم و چنگ میزنم.

با عجله روی دست هایش بلندم میکنه و به سمت اتاق خوابش میبرم. روی تخت میزارم:

الان میام. آروم باش.

دلم نمیخواد بره با چشمهای نگران دنبالش میکنم. بغض کردم. خداکنه زود برگرده نمیخوام تنها باشم.

 

زودتر از اونچه که انتظارش رو میکشم برمیگرده با همون پیرمرد مزخرف قبلی. با صورتی پر از درد به پیرمرده نگاه میکنم.

ارباب شما بیرون وایسید.

خیلی جدی میگوید:

نمیخواد.

به چشمهایش نگاه میکنم. محکم دست هایم رو مشت کردم تا صدایم بلند نشه. جلوی اون نمیتونم داد و بیداد کنم.

ارباب لطفا... این تصمیم بهتریه.

انگار کلافه شده. پیرمرده با سر بهم اشاره ای میکنه. چینی ظریفی وسط دو تا ابروش افتاده بعد خیلی ارام میگوید:

دوباره سر میزنم.

از در اتاق بیرون میره و در رو پست سرش میبنده. پیرمرد دست هاش رو در ظرفی میشوره و بعد از چند دقیقه وسایلش رو مرتب میکنه. به آرومی میگوید:

بدنت تحمل این رو نداره که به صورت طبیعی به دنیا بیاریش. تو یه انسانی و توی شکمت یه کیتسونه. این میتونه برات حکم مردن رو داشته باشه. بهترین راه رو انتخاب کردم. درد رو فعلا احساس نمیکنی. از کیفش شیشه لی بیرون میاره و روی یه دستمال میریزه. نگرانم اما قبل از اینکه بتونم عکس العمل بیشتری نشون بدم، پارچه رو روی بینی و دهنم میزاره.

 

از زبان یوکی

هیچ صدایی از داخل نمیشنوم. دست از پیموندن عرض راهرو برمیدارم و تصمیم خودم رو میگیرم. در رو باز میکنم و داخل میشم اینجا ملک منه، حرف حرف منه همین.

یا دیدن دکتر که با ناامیدی کنار تخت ایستاده فورا میگویم:

چیزی شده؟

انگار صدای من اون رو از خلسه بیرون میاره فورا میگوید:

نه ارباب چیزی نشده. یه کم دیگه مونده تا بتونم بچه رو بیرون بیارم.

با همین حرف انگار فشاری از روی من برداشته میشه ناخواسته لبخندی میزنم. خب باز هم خوبه. فکر میکردم سر پا سکته زده.

چیزی احتیاج نداری؟

یه همدست... به یکی برای کمک کردن نیاز دارم.

برات میارم.

بعد از گفتن این حرف، از اتاق بیرون میرم. با اخم به اطراف نگاه میکنم اون آشورا کدوم گوری رفت؟ نه نباید اون باشه. یه زن بهتره.

مطمئن از انتخابم، تغییر جهت میدم و به سمت زیرزمیم راه میفتم. یکی از اون پایینی ها بهتر میتونه کمک کنه تا کیریسیما. هر چند یه جورایی فقط دوست ندارم یه مرد دیگه به بدنش زل بزنه. یه جورایی هیجان دارم. هر چی باشه بعد از ۵ سال قراره یه بچه متولد بشه. این خبر خوبیه! باید بگم اتاق کناری هم درست کنن از این به بعد میخوام اون بچه جلو چشم خودم بزرگ بشه‌.

 

چند دقیقه بعد

زمانی که  بلاخره به اتاق برمیگردم، دکتر رو میبنم که در حال انتخاب کردن تیغه درسته. میدونم این کار چقدر براش مهمه اون هرگز تا الان مجبور نبوده یه انسان رو جراحی کنه. بدن کیتسونه و گرگینه با انسان متفاوته. به زن همراهم اشاره میکنم نزدبک بره. یه زن نسبتا چاق با صورتی گرد و موهایی که پشت سرش بافته و با دقت به صورت حلقه ای جمع شده.

فورا به کمک دکتر میره. اون زن با دم خرگوش مانندش... خب حداقل یه انسان نیست و غریزه اش برای کمک بالاس.

 

زمان زیادیه که دارم انتظار میکشم.از موندن توی اون اتاق خسته ام شد و بیرون اومدم تا یه چرخی توی سالن بزنم. بچه سالم باشه. همین مهمه. تنها نگرانیم فعلا همینه. بلاخره بعد از چند ساعت انتظار کشیدن، میتونم ضربان نبض جدیدی رو احساس کنم. راحیه ی متفاوت از بقیه. لبخندی به نشانه ی پیروزی میزنم و به سمت اتاق راه میفتم. اون بچه بالاخره دنیا اومد.

در رو باز میکنم هنوز بیهوشه. بی توجه به اون، بچه ای که در حال گریه کردنه رو از اون زن میگیرم و به صورتش نگاه میکنم. موهای درخشان نقره ای رنگ کوچک، صورت گرد، پوست سفید و دست و پاهای تپل و کوچکش. یه جورایی بامزه است. این پسر منه...

قربان.

بله؟

چند ثانیه سکوت. متوجه ی نگرانیش میشم. با صورتی سرد به سمتش برمیگردم. میخوام دهن باز کنم که بچه‌ی دیگه ای رو در آغوشش میبینم. اخم میکنم. چطوری نتونستم احساسش کنم؟ با نگرانی دستش رو جلو میاره.

ضعیفه. یه موجود کامل نیست... یه چیزی بین این آدم است با شما. نمیتونم زیاد...

با عجله بچه رو به زن برمیگردونم و نوزاد دختری که در دست جراحه میگیرم. با دقت براندازش میکنم. موهای خاکستری رنگی داره و رنگ پریده است. یه جور راحیه ی گل مانند از اون میتونم استشمام کنم.

میخواین نگهش دارین؟

باید فکرام رو کنم. به هر حال یه دختر به درد من نمیخوره.

بچه ها رو بشورین. اتاق کناری آماده اس. هر سه نفر رو به اونجا منتقل کنین.

به سمت دفتر کارم برمیگردم.

 

سه ماه بعد

با عصبانیت با پشت دست، ضربه ی شدیدی با صورت ایناری میزنم. با نفرت به چشمهاش نگاه میکنم. گریونه اما دیگه مهم نیست. این صورت افسرده و چشمهای خیس اشک رو دیگه نمیخوام هیچ وقت توی زندگیم ببینم. بسمه بیش از حد اونو تحمل کردم. کارش به جایی رسیده که بدون اجازه ی من وارد اتاق خواب من میشه؟ این کوچولوی عوضی با این بوی حال به هم زنش.

چینی به بینی می اندازم و با عصبانیت میگویم:

دیگه هیچ وقت نمیخوام توی این عمارت ببینمت. تا میتونی از اینجا دور میشی.

 

با عجله دست های ضعیف و لاغرش رو دراز میکنه و گوشه ی ردایم رو میگیره.

معذرت میخوام دیگه...

محکم لباسم رو از دستش بیرون میکشم. رو به هر دو نگهبان میکنم:

بندازینش بیرون.

هر دو مات و مبهوت به من نگاه میکنن. تنها با یک چشم غره رفتن، با عجله دست به کار میشن. با عصبانیت از پله ها بالا میرم. دقیقا خلاف جهت اون که دارن میبرمش پایین. حرفی نمیزنه فقط مرتب به بالای پله ها چشم میدوزه و اشک هاش سرازیر میشه. لبم رو با حرص گاز میگیرم. خوک کثیف! با پررویی تمام التماس میکنه. هرزه ی عوضی!

 

از زبان ایناری

با بغض به عمارت نگاه میکنم. اون چه جوری تونست منو از بچه هام جدا کنه مگه اون دل نداره، تا چه حد میتونه یه آدم عوضی باشه؟ من کاری نکردم. خودش دیشب گفت فردا برم اتاقش رو مرتب کنم حتی نذاشت حرف بزنم. اصلا دلیل این چیزا رو نمیفهمم. میخوام بچه هام رو فقط ببینم... صورتش جلوی چشمهام نقش میبنده. لبم رو گاز میگیرم. اون دیگه نمیزاره برگردم اون منو انداخت بیرون... دیگه نمیتونم بچه هامو ببینم.

سیل اشک از چشمهام سرازیر میشه. به مسیر نگاه میکنم. بیرون از دایره ی امنیتی تا زانو در برف. فقط گذاشتن یه پالتوی پشمی بردارم و به چکمه. نهایت لطفش همین بود؟ اینقدر براس ارزس نداشتم بزاره توضیح بدم؟

دونه های سرد برف به صورتم برخورد میکنه. لبم رو گاز میگیرم. خیلی وقت بود طعم بی کسی رو تا این حد نکشیده بودم.

دستم رو روی سینه ام میزارم. باید چه کار کنم؟ چه کار میتونم کنم؟

قدم هام رو به سختی در برف برمیدارم. بدنم از شدت سرما میلرزه. خوب میدونم رمان زیادی تا شب نمونده و شب که بشه چب انتظارمه. اگه درست یادم باشه این حوالی باید چند تا خونه ی متروکه باشه. تنها امیدم برای امشب به اوناست. سعی میکنم برای چند ساعت هم که شده غم و اندوهم رو کنار بزارم و تمام حواسم رو جمع کنم دنبال به سرپناه بگردم. شب میتونم هر چقدر که‌ خواستم گریه و زاری راه بندازم.

 

مدتی بعد

مدت زمان زیادیه که راه رفتم.  خورشید در حال پایین اومدنه و به زودی همه جا تاریک میشه بالاخره تونستم به یکی از این خونه های امن برسم. به آرومی در رو باز میکنم. هیچ کسی اینجا نیست به آرومی داخل میشم. میدونم نژاد های دیگه تا زمانی که  دعوت نشن داخل نمیان. پس میتونم یه امشب رو در امنیت باشم. در رو پشت سرم میبندم در جست‌وجوی چوب به همه جا نگاه میکنم و سرک میکشم. بالاخره در دریچه ای زیر زمین، مقدار زیادی چوب و سنگ آتش زنه پیدا میکنم. لبخندی از روی امیدواری میرنم حالا فقط باید آتش درست کنم. زیاد هم نباید سخت باشه. با ناامیدی لبخندی  میزنم. دلم برای دو تا بچه ام تنگ شده. وضعیتشون چطوره؟ خوبه؟ غذاشون رو خوردن؟ با پشت دست اشک هایم رو پاک میکنم الان فقط میخوام اون دو تا رو ببینم.

 

صبح زود

کش و قوسی به کمرم میدم. دیشب شب سختی بود. بعد از مدت ها، روی زمین سفت و سخت خوابیدم. با وجود آتشی که روشن مردم اما تا مغز استخوان یخ زدم. هیچ انگیزه ای برای ادامه ی زندگی ندارم. آهی میکشم و از جایم بلند میشم.

برف و بوران یه جورایی شدید شده. عاقلانه است که من برم بیرون؟ اگه برم ممکنه زنده زنده یخ بزنم. حتی تصور همچین چیزی باعث  میشه از ترس بلرزم. صحنه هایی که قبلا دیدم واقعا ناجور بوده نمیشه نادیده گرفت. نمیخوام به قیمت جونم تموم بشه.

 

 

 

ادامه دارد ...

 

نویسنده: مهدیار // منبع: کانال یائویی-ورلد

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد