مرد داستان فروش (12)
وقتی درباره ی حق امتیاز مذاکره میکردم، ضبط صوت کوچکی هم توی جیب کُتم داشتم که به نظرم با این کار به مشتری ها هم خدمت میکردم. ارزش قرارداد زبانی هم به اندازه ی قراردادهای نوشته شده بود تنها مشکل قرارداد های زبانی این بود که هر دو طرف میبایست از حافظه ی خوبی بر خوردار باشند و به همین دلیل دستگاه ضبط صوت ارزش فوق العاده ای پیدا میکرد که این نکته را در چندین موقعیت قاطعانه یاد آوری کرده بودم. در چندین مورد باید بعضی از مشتری هایم را قانع میکرد که به من بدهکار هستند و این موضوع را با کمک دستگاه ضبطی که سال ها پیش به تلفن ام وصل کرده بودم به ثبوت میرساندم. مرد مرتبی بودم و به نظر بعضی ها یک مرد وسواسی.
یک بار یکی از افراد سرخورده که در این جا او را روبرت مینامیم برای دیدنم به منزل ام آمد. او ده سال از من بزرگ تر بود و به رغم پشت سر گذاشتن زندگی ِ پُر دردسر و سخت، آن طوری هم که آرزو داشت در کار نویسندگی پیشرفتی نکرده بود. گذشته از این ها او در سن خیلی کم صاحب پسری شده بود که از بدو تولدش مشکل مغزی داشت و این امر تأثیر بدی بر روابط او با زنش وِنشه گذاشت. وِنشه با یک نویسنده دیگر آشنا شده بود اما او و شوهرش هنوز هم البته به خاطر پسر علیل شان با هم زندگی میکردند و زندگی ِ آن ها بادنماهای قدیمیرا به یاد انسان میآورد. یعنی به این شکل که وقتی مرد بیرون بود زن در خانه و یا زن بیرون و مرد در خانه بود. این را نمیدانستم که آیا روبرت از رابطه ی زنش با یوهانس چیزی میداند یا نه، خود من که همه چیز را میدانستم. در آن زمان صحنه ی ادبی بسیار باز و شفاف بود.
روبرت جزو آن دسته از ارباب رجوع هایی بود که دوست داشت همیشه مسئولیت همه ی جنبه های زندگی اش را به عهده بگیرم. و همین طور او از آن دسته نویسنده هایی بود که بیش از حد خودشان را با ادبیات شان تطبیق میدادند. چند ماه قبل ما همدیگر را توی کازینو زیرزمین دیده بودیم و او تمام شب را درباره ی این مطلب حرف زد. فراز و نشیب های ادبی ِ او همیشه روی رابطه اش با وِنشه تأثیر داشته؛ میگفت اگر موفق به نوشتن یک کتاب میشد به این معنی بود که در بستر زناشویی هم موفق است و اگر منتقدی کارش را بد و منفی ارزیابی میکرد او هم تنبیه میشد و در اتاق خواب تنها میماند. به او گفتم: این مشکل او نیست بلکه مشکل وِنشه است.
بارها به روشنی به او گفته بودم که خوشم نمیآید کسی بدون اطلاع قبلی به خانه ام بیاید. زیرا باید قبل از آمدن کسی به خانه ام همه ی کلاسورهایم و چیزهای شبیه به آن را جمع میکردم. ریخت و پاش خانه برایم اهمیتی نداشت. اما روبرت به قدری هیجان زده و عصبی روی پله ها ایستاده بود که فوراً او را به داخل خانه بردم و قبل از این که به اتاق نشیمن برسیم از او پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ دوباره مشکلی برایت پیش آمده؟ او هم فوراً به اصل مطلب پرداخت و گفت فکر میکنم تنها کسی نیستم که تو به او کمک میکنی. من هم که دلیلی برای دعوا کردن و جر و بحث کردن نمیدیدم گفتم: خوب ممکن است کسان دیگری هم پیش من بیایند مگر ایرادی دارد؟ آیا تو از چیزهایی که میگیری راضی نیستی؟ در این جا داستان تمثیلی ِ یزو درباره ی کارگران تاکستان را به خاطر آوردم. روبرت از اولین کسانی بود که در آن زمان به او کمک کرده بودم و با هم قرار گذشته بودیم. اما قرار با کارگران دیگر تاکستان به او ربطی نداشت. او را به طرف مبل راهنمایی کردم و دو شیشه آبجو آوردم بعد به طرف دستگاه استریو رفتم و پرسیدم: شوپن یا برامس؟
او جوابی نداد. دوباره نفس عمیقی کشید و گفت: اما تو ادعا داشتی که من تنها کسی هستم که به او کمک میکنی. ادای فکر کردن را در آوردم و گفتم: جداً؟ او شانه های پهنش را بالا انداخت و با ترشرویی گفت: فکر میکردم این موضوع فقط بین ما دو نفر است. گفتم: گوش کن، تو از چیزی حرف میزنی که شاید ده دوازده سال پیش گفته باشم و آن را انکار هم نمیکنم. اما توجه داشته باش که آن وقت ها همه چیز جور دیگری بود.
او دوباره حرفش را تکرار کرد و گفت: فکر میکردم این موضوع فقط بین ما دو نفر است. نق زدن هایش عصبی ام میکرد. برای ناله و زاری و گله کردن دیر بود زیرا در بازی ِ هرم ادبی ِ بزرگ تعداد زیادی شرکت کننده وجود داشت. طی سال های متمادی او خودش را در مقابل پرداخت مزد ناچیزی به عنکبوت وابسته کرده بود اما پاداشت مردم، ناسپاسی است.
هنوز پُروفسور زبان به یک گل فروش روستایی حرف زدن را درست یاد نداده او میخواهد که تنها منتخب پروفسور هم باشد.
گفتم: آیا تو میخواهی این را از دهان من بشنوی که نیمیاز کانون نویسندگان را با موضوع هایم تأمین کرده ام؟ آیا در این صورت تو برای کار مشترک مان اهمیتی قائل میشدی؟
او سرش را تکان داد و گفت: بگذریم. گفتم: اما تو از نقد آخرین رمان ات خوشت آمده بود، وِنشه هم همین طور. رمانی که برای نوشتن آن من هشت صفحه یادداشت در مقابل پرداخت پول اندکی گرفته بودی. در ضمن در این باره با ناقد کتاب موافقم که زبان ترا گهگاه شلخته خوانده. بهتر بود از من میخواستی که دست نوشته ات را بخوانم و همان طور که خودت هم میدانی برای این کار پولی دریافت نمیکنم.
او خود را جمع و جور کرد و پرسید: به چه کس دیگری کمک میکنی؟ انگشتم را روی لبم گذاشتم و پرسیدم: عقل از سرت پریده؟ او مانند بزی وفادار مرا برانداز کرد. روشن بود که هنوز هم بر این باور است که بین ما اُنس اختصاصی وجود دارد. گفتم: آیا برایت مانعی ندارد اگر درباره ی تو با بریت و یوهانس حرف بزنم؟
پس تو به یوهانس هم کمک میکنی؟
واقعاً که روبرت، بس کن دیگر. فکر میکنم تو خسته یی، تعریف کن ببینم دیگر چطوری؟
خیلی بد.
واقعاً هم خوب به نظر نمیرسید و کاملاً روشن بود که طی ِ این سال ها چقدر پیر شده، او از آن دسته آدم ها بود که میتوانست در سنین بالاتر هم از وضعیت جسمی خوبی برخوردار باشد فقط در حال حاضر موهای سرش داشت میریخت.
او پرسید: آیا درباره ی من به کسی چیزی گفته یی؟
گفتم مسلم است که نه، و واقعاً هم حقیقت را میگفتم. ادامه دادم: خودم هم خیلی ملاحظه میکنم و تا نوک انگشتانم دو جانبه هستم پس هیچ نیازی نیست که تو نگران باشی. دست ِ کم تا زمانی که رفتار عاقلانه ای داری.
چند هفته پس از آن دوباره سر و کله اش پیدا شد و این بار هم بدون اطلاع قبلی. عصبانی شدم و این که یک نویسنده خودش را به زندگی ِ خصوصی ام وارد کند برایم غیر قابل تحمل بود. در کودکی هم حتی از بچه های همسایه که میخواستند توی حیاط با من سرخپوست و کابویی بازی کنند، نفرت داشتم. خوب احتمال داشت که در آن لحظه مهمان داشته باشم و یا جلسه ی سرگرم کننده یی با یک نویسنده ی زن و یا در حال تمرکز عمیق باشم. به هر حال، هر وقت مهمان داشتم اول یک متری را به اتاق خواب میفرستادم و او هم در کمال تعجب بدون اعتراض حرفم را میپذیرفت و به اتاق خواب میرفت.
روشن بود که صبحت هایی شده و حس میکردم این حرف ها درباره ی من و کار مشورتی ام بوده و ضمناً این گمان را هم داشتم که تمام کسانی که با همدیگر حرف زده بودند با انرژی ِ هر چه بیشتر این موضوع را که در لیست مشتری هایم هستند، از هم پنهان کرده بودند. همیشه حدس هایم درست از آب در میآمد و این موضوع با فکر کردن به داستان های منطقی ارتباط داشت. برای اولین بار برایم روشن شد که کسانی میتوانند مرا اذیت کنند و از این بابت خودم را تحت فشار احساس میکردم تا جایی که با روبرت درباره ی کاست های ضبط کرده ام حرف زدم که شش مورد هم از خود او گرفته و سپس کپی کرده بودم. برایش توضیح دادم که این کارها را چگونه انجام داده ام و این را هم که اگر اتفاقی برایم بیافتد فوراً صندوق امانت بانکی ام باز خواهد شد. خیال میکردم در این باره چیزی نخواهد گفت. اما او اول عصبانی شد. روبرت قد بلند بود، درهر حال یک سر و گردن از من بلند تر، و تا به حال دو بار هم شاهد از کوره در رفتن اش بوده ام. ولی خیلی زود سکوت کرد یعنی تن به تسلیم داد که سزاوارش هم بود. هرگز کار درستی نیست که انسان به هنگام نا امیدی به امید کمک دوستانش باشد زیرا کار خراب تر میشود و بهتر است آدم به انتظار دور از واقعیتی بچسبد و به امید شفای معجزه آسایی باشد که زندگی را به سوی خوبی ها سوق دهد. برای این وضعیت ها بی روحی و بی اعتنایی خیلی بهتر است. خیلی دوستانه و با همدلی و تفاهم کامل با او حرف میزدم که میشود آن را به نوعی پرستانری از نویسندگان هم نامید. دوباره گفتم مطمئناً هیچ کس نخواهد فهمید که او چه چیزهایی از من خریده؛ و بارها و بارها لیوان ویسکی اش را پر کردم و او از من درباره ی وِنشه میپرسید.
دو سال بعد او را دوباره دیدم. خیلی رنگ پریده بود و از علاقه اش به نوشتن خبر میداد که این بار میخواست شانس خود را با نوشتن رمان جنایی امتحان کند. اجازه دادم از بین دو یادداشتم یکی را انتخاب کند البته کار بزرگوارانه یی بود. روبرت خوب میدانست که خلاصه ی نوشته ایی را که او میدید اما نمیخرید دیگر برایم ارزشی نداشت و خودم هم میدانستم که باید آن را از کلاسور یادداشت هایی فروختی بیرون بیاورم و به قسمت داستان هایی منتقل کنم که در جمع تعریف میکردم. هنوز هم نتوانسته بودم از تعریف کردن داستان و روایت هایم دست بکشم ضمن این که حالا این کار برای جلب مشتری هم جنبه ی تبلیغی پیدا کرده بود و از آن جایی که همیشه در انبارم داستان و روایت جدید داشتم، هیچ اشکالی هم نداشت. خلاصه ی داستانی را که روبرت انتخاب کردم نام اش سه جنایت پس از مرگ بود که کمیهم از نمایش لُوکی با الماس ها در آسمان الهام گرفته شده بود و این ها را تقریباً در پانزده صفحه نوشته بودم که خلاصه ی آن به شرح زیر است:
در یکی از شهرهای هلندی زبان بلژیک به نام آنتورپ سه برادر به نام های ویم ، کِز و کلاز زندگی میکردند. ویم خال بزرگی روی صورتش داشت که به خاطر آن در تمام دوران کودکی و نوجوانی اش برادران بزرگ ترش او را مورد اذیت و آزار قرار داده بودند. ویم در سن بیست سالگی با زنی بسیار زیبا آشنا شده بود و او را زن زندگی اش میدانست. آن ها با هم قرار ازدواج گذاشته بودند اما چند هفته قبل از ازدواج شان برادر بزرگ ترش یعنی کِز زن را از چنگ او در آورد. وضعیت خانوادگی ِ آن ها به فاصله ی کمیپس از مرگ پدر و مادرشان بد تر شده بود. پدر و مادر آن ها ارث فراوانی از خود به جا گذاشته بودند و در این شکی نبود که ویم سهمیاز این ارث نمیبرد البته با کمک دستکاری ِ برادر بزرگ شان کلاز در وصیت نامه. کلاز وکیل بود و کار تنظیم و نوشتن وصیت نامه های پدر و مادرش را انجام داد. او پس از مرگ پدر و مادرش در همه جای شهر با تفاخر لاف میزد که چه طور به پدر و مادرش تسلط داشته و آن ها را روی انگشت کوچک اش میچرخانده است.
با این وجود ویم توانسته بود از طریق فروش الماس ثروتی به هم بزند و تنها غصه ی بزرگش این بود که دیگر هرگز نمیتوانست تشکیل خانواده بدهد زیرا هیچ زن دیگری به جز لوکی در زندگی اش نبود به همین دلیل هم او وراثی برای ثروتش نداشت. تنها دلخوشی ِ زندگی اش دیدارهای گاه و بیگاه لوکی از او به عنوان دوست قدیمیبود و البته طی ِ سال های زناشویی اش بارها برای مشورت درباره ی مشکلات زناشویی نزد او آمده بود. شریک زندگی ِ مردی مانند کِز بودن کار ساده یی نبود. ویم از دوران جوانی بیماری ِ غیر قابل درمانی داشت و به همین دلیل وصیت نامه یی تنظیم کرده بود که در آن به کلاز و کز اجازه میداد که با هم دَرِ کمد پول او را باز کنند و حالا اگر میمُرد قسمتی از دارایی ِ او به دو برادرش به ارث میرسید. بین اهالی ِ آنتورپ شهرت داشت که در این کمد الماس های زیادی به ارزش چندین میلیون فرانک خوابیده است.
ویم چند ماه پس از آن که در حضور شاهدان وصیت نامه اش را امضا کرد، از دنیا رفت و طبق وصیت نامه کِز و کلاز میبایست دَرِ کند او را باز میکردند. آن ها به همراه یک وکیل مالی به خانه ی ویم رفتند و به محض این که با کنجکاوی دَرِ کمد نوین بخش را شکستند مواد منفجره ی زیادی ترکید و هر سه ی آن ها در جا مُردند و توی کمد نه یک قطعه الماس یا یک برگ اسکناس یا حتی یک سکه هم وجود نداشت. آن ها بمبی به ارث برده بودند که ارزش معادل هزاران قیراط الماس داشت و از همه لحاظ تکامل یافته تر و صیقل داده شده تر بود.
از این رویداد مضحک در روزنامه تحت عنوان سه جنایت پس از مرگ یاد شده بود و پی آمد قانونی ِ زیادی هم داشت. مثلاً ویم همه ی چیزهای با ارزش اش را به بیوه ی کِز، یعنی لوکی بخشیده بود که در این باره دادگاه باید تحقیق میکرد و نظر میداد که آیا او با قاتل ارتباط یا همدسی داشته یا نه؟ همه میدانستند که او در سال های گذشته به جواهر فروشی ِ ویم میرفته و او را ملاقات میکرد و خود لوکی هم این موضوع را انکار نمیکرد و شاید راه دستیابی به کمد ویم را هم میدانست. دادگاه حتی از این مطلب هم خبر داشت که مدت کوتاهی قبل از این جریان لوکی برای طلاق وکیل گرفته بود و تصمیم داشت از کِز جدا شود یا به گفته ی خودش میخواست جانش را از این زندگی ِ زناشویی ِ بی احساس، مرده و بدون بچه رها کند. از طرف دادگاه وکیل دیگری برای الماس فروش مرده تعیین شده بود زیرا چه کسی میتوانست مطمئن باشد که لوکی پس از مرگ ویم بمب را توی کمد نگذاشته باشد؟ و در ضمن الماس های ویم کجا بود؟ آیا این جای تردید و تأمل نداشت که دادگاه پیش از تحقیقات و بررسی های لازم موقعیت به مرد الماس فروش برچسب قتل سه نفره را بزند و آبروی او را ببرد؟
اما هرگز اتهامیبه لوکی وارد نشد زیرا دادگاه معتقد بود که مدرک کافی وجود ندارد و همچنان ویم به عنوان قاتل سه نفره شناخته شد.
لوکی به سبب عواقب حقوقی ِ زیاد، مقاله های روزنامه ها و همین طور شاید هم به خاطر از دست دادن شوهر و برادر شوهرش تصمیم گرفت شهر آنتورپ را به قصد بوینس آیرس ترک کند زیرا دختر خاله اش در آن جا اقامت داشت. او چند روز قبل از پروازش سی ساله میشد و درست در روز تولدش مرد خوش پوشی دَرِ خانه اش را زد و کارت ویزیت اش را به او داد و گفت که او صاحب سازمان بزرگ اوراق بهادار است و چمدان کوچکی به لوکی داد که روی آن نوشته شده بود: «لوکی عزیزم، تولد سی امین سال زندگی ات را تبریک میگویم. از طرف هر دوی مان زندگی کن. قربانت ویم.»
رفته رفته ویژگی ِ شبکه دگرگون شده بود بدین معنا که از این به بعد بین مشتری ها هم رشته تنیده میشد و به این ترتیب پیوسته به هم نزدیک تر و خطرناک تر میشدند. رفته رفته در بین چهار گروه نشانه های فرسودگی به چشم میخورد.
گروه اول را نویسندگانی تشکیل میدادند که نمیتوانستند نوشته یی را که آغاز کرده اند به پایان برسانند. آن ها از کیفییت کالا شکایت میکردند. من چنین مرگ های ذهنی را زیاد دیده بودم و آن ها باعث سرگرمیام میشدند. واقعاً خیلی مضحک است، کسی که کوچک ترین اطلاعی درباره ی رانندگی ندارد از مهارت راننده جاگوار شکایت کند.
گروه دوم را نویسندگان تطمیع ناپذیر تشکیل میدادند که آدم های غیر قابل پیش بینی و دمدمیمزاجی بودند که خودشان از این بابت بیمینداشتند. آن ها فقط از این ناراحت و عصبی میشدند که چرا به نویسنده های دیگر هم کمک میکنم و بعضی از آن ها در حد بیماری خیالاتی از این موضوع میترسیدند و سعی داشتند واقعیت را پیدا کنند که کارشان بی فایده بود. درست مثل این که ساعت ها در کنار اقیانوس ایستاده باشند بی آن که بتوانند حتی یک ماهی را به سطح آب بکشند. این گروه تطمیع ناپذیر همچنین تصورشان بر این بود که چیزهای عرضه شده توسط من بی اندازه انحصاری است و به همین دلیل دقت و هوشیاری به خرج میدادند تا بدانند که در اصل به چه کسی کمک میکنم؟ اما آن ها امیدوار بودند که به جوان های با استعدادی کمک نکنم که برای اولین بار میخواستند چیزی از خود ارائه دهند و ممکن بود که ناگهان جایزه ی منتقدان را به خود اختصاص دهند. کمک نکنم.
گروه سوم از افرادی تشکیل میشد که به من بدهکار بودند و دل شان هم نمیخواست بدهی شان را بپردازند و بدهی ِ بعضی هاشان به مبلغ بسیار زیادی رسیده بود. نه من و نه مشتری ام هیچ کدام تصورش را نمیکردیم که یکی از پر فروش ترین کتاب های سال که سر و صدای زیادی هم بر پا کرده بود، بر اساس یادداشت های مفصلی نوشته شده که متعلق به خود نویسنده ی کتاب نیست، حتی متوجه این مطلب هم نبودیم که من همه ی آن ها را بایگانی کرده بودم که البته گهگاهی مجبور به این کار بودم و کار مؤثری هم بود. در اوایل کار ِ نوشتن نوشته های کمکی خیلی نا مرتب بود و برایم مهم نبود، اما اکنون آن چه که برایم اهمیت داشت این بود که بتوانم در نگهداری ِ قراردادها نظم و ترتیبی بدهم و به آن ها تسلط داشته باشم. گروه چهارم، آخرین آن ها، کسانی بودند که از نوشته های کمکی ام به طور هنرمندانه استفاده کرده و برای خودشان منبع درآمد درست میکردند اما وقتی به این مطلب پی بردند که در شبکه من قربانی های دیگری هم گرفتار هستند، احساس نا امنی میکردند. این گروه هر چه بیشتر از کارهای من استفاده میکردند، به همان اندازه هم احتمال سقوط شان زیاد بود و درست همان قدر هم از آبروریزی میترسیدند. از این که کمک شان میکردم، شرمنده بودند و برای شان شرم آور بود که فریب مرا بخورند و همه ی این ها طبیعی بود اما از طرفی هم ظریف ترین تار ابریشمی، آن ها را برای خرید به خود جلب میکرد. حتی پس از آگاهی از این مطلب که گاهی عمده فروشی هم میکنم چند نفرشان وسوسه شدند، اما نتوانستند برای بستن قرارداد جدید مقاومت کنند. احیاناً خودشان هم خوب میدانستند که با این کار خود را در کشتی ِ در حال غرق شدن خواهند افکند اما خوب آن ها خون مکیده بودند و باز هم بیشتر خون میخواستند یا مثل هر معتاد دیگری فقط ساعت های تسویه حساب را به تأخیر میانداختند. یک بار از یکی از آن ها پرسیدم که آیا هراسی ندارد پس از مرگ اش لو برود؟ او سرش را تکان داد و گفت: حسن اش این جاست که در آن زمان من دیگر نیستم. پاسخ او به نظرم کمیبی پروا اما ناب بود. در فرهنگ پُست مدرن ترس از بی احترامیپس از مرگ وجود ندارد. زندگی پارکی تفریحی است و ما هم دیگر به فکر ساعت های کار این شهر بازی نیستیم.
این که چنین مشتری هایی از من نفرت داشته باشند، چیز دیگری است. ممکن است کسی هرویینی باشد و با این حال دلال های مواد مخدر به نظرش نفرت انگیز باشند.
خودم تا زمانی که آن مقاله ی کوتاه و سراسر تمجید را درباره ی رمان تازه به بازار آمده ی راز شطرنج در مجله اشپیگل نخوانده بودم کاملاً آرامش داشتم. این کتاب را تهیه کردم و آن را در قطار خواندم و شوکه شدم.
جریان این رمان دقیقاً همان چیزی بود که آن را سال ها پیش و قبل از باردار شدن ماریا فقط برای او تعریف کرده بودم. در روایت آلمانی ِ رمان تغییرات گوناگونی در جزییات داده شده بود. مثلاً نام های جدید و محل وقوع آن در آلمان توصیف شده بود اما با این حال داستان با تمام جزییات لو داده شده اش درست همانی بود که خودم آن را ساخته بودم. نوشتن رمان را به کسی به نام ویلهملمینه ویتمن نسبت داده بودند که این نام تا به حال به گوشم نخورده و مسلماً نامیمستعار بود. مطمئن بود داستان شطرنج را تنها و تنها برای ماریا تعریف کرده ام و هنوز هم این داستان را به کسی نفروخته بودم. زیرا تاکنون کسی را پیدا نکرده بودم که بتوانم با اطمینان آن را در اختیارش بگذارم. بنابراین فقط دو امکان وجود داشت: ماریا داستان را برای یکی از دوستان نویسنده اش تعریف کرده و یا احتمال دوم ـ که خیلی هم برایم قابل قبول نیست ـ این که ماریا خودش را پشت نام مستعار ویتمن پنهان کرده باشد. روایت خیلی خوب تعریف شده بود و من از نتیجه ی کار راضی بودم حتی اگر که تعریف از کوهستان های ایرلند برای من حل نشدنی بوده باشد.
دریافت نشانه ی ناگهانی از زندگی ِ ماریا در درونم شگفت زدگی ِ عمیقی به وجود آورد. به هر حال داستان راز شطرنج یکی از داستان های فراوانی بود که برای ماریا تعریف کرده بودم و خیلی از آن ها تکامل یافته تر و به سراسر دنیا رفته بود، به هر روی آیا من باید منتظر کتاب های دیگری از ویتمن میماندم؟ اما این کار مشکلات زیادی در نوشته های کوتاه برایم به وجود میآورد.
ماریا حافظه ی خوبی داشت و انگار همین را کم داشت که شطرنج بازی کند.
نوشته یی بر دیوار
آن وقت ها هنوز پایم به خارج از کشور نرسیده بود اما دیگر میبایست این کار را میکردم زیرا خیلی وقت میشد که از وسعت شبکه ی نروژی کاسته شده بود برایا ین که نروژ کشور کم جمعیتی است و میشود آن جا را تا حدودی محل تراکم نویسندگان دانست. بنابراین شروع کردم به مسافرت های زیاد به آلمان، ایتالیا، اتریش، اسپانیا و انگلیس.
اما قبل از هر چیز میبایست برای خودم کاری در یک مؤسسه ی انتشارات پیدا میکردم. مدتی بود که به این نتیجه رسیده بودم که به چنین پوشش ظاهری نیاز دارم. خیلی از ویراستاران میدانستند که من همکار همیشه آماده ی کمک به آنها بوده ام و ایده و فکر های خوبم را با کمال میل به نویسنده ها میدادم به همین علت نزد این ویراستاران از محبوبیت خاصی برخوردار بودم. مدام کتاب های بیشتر و بیشتری برای ویراستاری به من عرضه میشد، این کار برایم تنوع خوبی بود ضمن این که نیاز به مدرکی داشتم که نشان دهنده ی منبع درآمدم باشد تا از نظر اداره ی مالیات و دارایی هم ایرادی پیش نیاید.
ادامه دارد ...
نام داستان: مرد داستان فروش // نویسنده: یوستین گاردر
مترجم: مهوش خرمیپور // انتشارات: کتابسرای تندیس
تایپ شده توسط: * ویروس *
#داستان #مرد_داستان_فروش #یوستین_گاردر