جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

مرد داستان فروش (17)

 

 

مرد داستان فروش (17)

 

اما این چک ها هم نتوانست از شدت کدورت کارستن از پدرش بکاهد. کارستن هنگام ازدواج نام خانوادگی ِ کریستینه را گرفت، هر چه باشد با گرمی‌و از ته دل از طرف خانواده ی کریستینه پذیرفته شده بود. کارستن کریستینه اش را عاشقانه دوست داشت و از آغاز آشنایی شان کریستینه خلاء بی کسی اش را پُر کرده بود. اما این سرنوشت بود که مقاومت کسانی را که از خود دفاع می‌کردند در هم می‌شکست و آن ها را مطیع و رام خود می‌کرد. کارستن پشت گردنش خال زشتی داشت که تازگی ها شروع به خون ریزی کرده بود، وقتی کریستینه متوجه این نکته شد او را واداشت کرد که برای کنترل نزد دکتر برود. دکتر پوست خال او را در آورد و آن را برای آزمایش به آزمایشگاه بیمارستان آرهوس فرستاد و فاجعه از آن جا آغاز شد که جواب آزمایش هرگز به دست آن ها نرسید. پس از گذشت هفته ها و ماه ها آن دو موضوع آزمایش را فراموش کردند، اما در فصل بهار کارستن بیمار شد و پزشکان بیماری اش را سرطان تشخیص دادند، سرطانی که در همه جای بدن اش پخش شده بود. آغاز این سرطان در نسجی بود که چند ماه پیش برای آزمایش به بیمارستان فرستاده شده بود.


  


در بیمارستان تأئید شد که در آزمایش نسج سرطانی وجود داشته و تجزیه ی آن نوع خطرناکی را نشان داده اما این معما که چرا کسی دکتر ِ پوست ِ کارستن را درباره ی بیماری ِ او در جریان نگذاشته بود، بر همه پوشیده ماند. مسئولیت رسمی‌ این جریان به عهده ی دکتر مورتن کجرگارد بود. البته احتمال داشت که او خودش به طور مستقیم درباره ی آنالیز مسئولیتی نداشته بوده اما می‌توانست شخصی را در آزمایشگاه به عنوان مسئول این بی توجهی معرفی کند. در روزنامه ی آرهوس فقط یادداشت کوتاهی دربارهی سرپزشک بیمارستان چاپ شد که او را در جریان نگذاشته بودند و این که او شانس نجات دادن پسرش را از دست داده بود که این موضوع به زودی به دست فراموشی سپرده شد.

پس از این ماجرا کارستن چند هفته زنده بود و بیشتر این مدت را هم در خانه گذراند. کریستینه و پدر و مادرش تا جایی که از دست شان بر می‌آمد با محبت از او پرستاری کرده بودند و غیر از آن ها او از حمایت های گران قدر بی دریغ پرستاری هم برخوردار بود که هر روز به دیدن بیمار می‌آمد. نام این پرستار لوته بود. لوته زمانی که متوجه می‌شود این خال زشت را در کجا دیده، در پرونده ی بیمار به تاریخ تولد کارستن مراجعه می‌کد. این اتفاق چند روز قبل از مرگ کارستن رخ می‌دهد و از آن لحظه به بعد لوته بدون وقفه روی لبه ی تخت کارستن می‌نشیند و با دست سر او را نوازش می‌کند. وقتی کارستن برای آخرین بار چشمانش را باز کرد، لوته و کریستینه شنیدند که او گفت: برای این بار موضوع فیصله یافت.

بازوی به آته را گرفتم، یک ساعت طول کشیده بود تا داستان کارستن را تعریف کنم و او در تمام این مدت ساکت بود و من به سختی صدای نفس اش را می‌شنیدم. تازه وقتی داستان تمام شدف سرش را به طرف من بلند کرد، نگاهی به من انداخت و گفت: داستان بسیار عالی یی بود. باید اعتراف کنم که خود او هم، هم عالی بود و هم بی نظیر. به آته شنونده ی متفکری بود.

وقتی به یک خلاصه ی داستان خوب فکر می‌کردم، شکل دادن به آن برایم کار دشواری نبود، به خصوص که با به آته هم در خرابه ی آسیاب کاغذی نشسته بودم و تندر و آذرخش شدید را هم در خودم جذب می‌کردم. او با اطمینان می‌گفت که اگر این رمان نوشته شود چیز بی نظیری خواهد شد و مطمئناً به زبان آلمانی هم توجه خواهد شد و این که چقدر خوشحال می‌شود که بتواند رمان بخواند.

تندر و آذرخش هنوز ادامه داشت و باران هم درست با همان شدت قبل می‌بارید، اما رُمان من چنان عمیق در هر دوی ما رخنه کرده بود که دیگر نمی‌توانستم داستان های تازه یی بگویم. نمی‌توانستم هم زمان روی دو رمان کار کنم زیرا در این صورت هر داستان گویایی ِ خودش را از دست می‌داد. ما درباره ی جزئیات داستان خیلی با هم حرف زدیم. سعی داشتم او را تحت تأثیر قرار بدهم تا پیشنهاد های با ارزشی برای بهتر شدن داستان بدهد و اگر زمانی تصمیم می‌گرفتم این رمان را بنویسم، بدون شک از پیشنهادهایش استفاده می‌کردم. به آته بیشتر به من نزدیک شد، دستم را گرفت و در دست هایش نگاه داشت. لحظه ی پر شوری بود. صمیمی‌و بی ریا زیر لب گفت: بهتر است خودمان را کمی‌به عقب سُر بدهیم. به آرامی‌روی زمین ِ مرمری عقب رفتیم. راه دیگری نداشتیم زیرا ما عناصری بودیم که با درماندگی تسلیم نیروهای طبیعت شده بودیم. اگر در این توفان و رعد و برق همدیگر را تنها می‌گذاشتیم، مرتکب عمل غیر اخلاقی شده بودیم و کار ما به این مفهوم بود که در مقابل خواست نیروی طبیعت، نافرمانی کرده بودیم و باز هم در بردارنده ی چنین مفهومی‌بود که ما خواسته ایم از روند حرکت طبیعت جلوگیری کنیم. تا زمانی که آخرین صدای آسمان غُره به گوشمان رسید همچنان کنار هم نشسته بودیم، او بوی آلبالو می‌داد، ما نیازی به حرف زدن نداشتیم. وقتی باران بند آمد به آته گفت: موافقی با هم به غار بالاتر برویم؟ به نظر حرف عجیبی می‌رسید آن هم حالا که تازه باران بند آمده بود و من احساس کرختی می‌کردم اما او دست مرا کشید و با خودش برد. هوا سر نبود، با هر زحمتی بود از جاده بالا رفتیم. به آته در حالی که مرا به سوی آبشار می‌کشید قولی را که دیروز به او داده بودم یادآوری کرد. چند لحظه ی بعد در حالی که آواز می‌خواندیم زیر آبشار ایستاده بودیم، اول به آته شروع به خواندن کرد، او نیایش توسکا را انتخاب کرده بود، انتخاب عجیبی بود و من هم با تورماری که بیشتر از آن خوشم می‌آمد، جواب می‌دادم. اما با این حال به خواندن ادامه داد پِرشه، پِرشه سینیوره؟ از شناختی که از اُپرا داشت خیلی خوشحال بودم و از این بابت تعجبی هم نکردم اما نمی‌دانم چرا ناگهان شروع به خواندن ترانه ای بچه گانه و قدیمی‌کردم، شاید برای این که خوشحال بودم. از همان دوران بچگی ام دیگر هرگز به این ترانه فکر نکرده بودم: پیتر کوچولو مرد عنکبوتی، که روی کلاه من سوار بود، باران شدیدی باریدن گرفت، او جرأتش را از دست داد، بعد خورشید زیبا بیرون آمد و کلاه مرا گرم کرد، پیتر کوچولو آن را قاپید. دوباره همه چیز خوب شد. ما به خرابه برگشتیم و لباس های مان را پوشیدیم و وقتی دوباره به راه افتادیم هوا آفتابی شده بود. ما خجالت نمی‌کشیدیم. چیزی که برایم خجالت آور بود همان ترانه ی قدیمی‌ مرد عنکبوتی بود که خوانده بودم. خوشبختانه به آته نخواست که آن را برایش ترجمه کنم شاید هم اصلاً خوب گوش نکرده بود. اما از بی فکری ِ خودم پشیمان بودم و احساس می‌کردم که به پیازا ماگیوره در بولونیا منتقل شده ام. از روی رودخانه رد شدیم و در آن جا از یک دامنه ی ساکت و آرام بالا رفتیم. کفش های ورزشی ِ به آته خیلی خوب او را در این جاده ی سنگین همراهی کرد. یک ساعت بعد به بالاترین نقطه رسیدیم که چشم انداز وسیعی داشت و لوچی بلو نامیده می‌شد. از این جا می‌شد آمالفی و قسمت های دورتر شبه جزیره را دید. به آته یک دسته گل چید و به من داد و گفت: بفرمایید گل عید پاک. برایش توضیح دادم که در بعضی زبان ها به این غنچه ها کفش طلایی ِ ماریا گفته می‌شود و به انگلیسی هم به آن کفش بچه می‌گویند و به او نشان دادم که به چه علت.

بعد به طرف پروگرولا سرازیر شدیم. در یک دستم دسته گل کفش طلایی ِ ماریا و در دست دیگرم دست به آته بود. یک دفعه به آته گفت: ما می‌توانیم با هم ازدواج کنیم و بچه دار بشویم، البته حرفش جدی نبود با این حال از شنیدن آن خوشحال شدم. او می‌گفت که من کم حرف می‌زنم درست مثل دیروز وقتی پیشنهاد کرد که زیر آبشار برویم. جواب دادم به این موضوع فکر می‌کنم که او را به سفری در اقیانوس آرام دعوت کنم. به آته نگاهی به من کرد و خندید. اما به هر روی حرفم را زده بودم.

در پروگرولا به رستورانی رفتیم و غذا و یک شیشه شراب سفید سفارش دادیم. نشستیم و از منظره لذت بردیم و پس از غذا، قهوه و بعد لیکور لیمو و کنیاک نوشیدیم. برای دسته گل هم یک لیوان آب آورده بودند.

وقتی از پله های سنگی به طرف آمالفی سرازیر شدیم به آته گفت: پس تو رمان می‌نویسی، و در یک مؤسسه ی انتشاراتی هم کار می‌کنی. آیا این ترکیب دشواری نیست؟

او دیگر حرف نمی‌زد و حالا فقط می‌خواست بداند که من چه کسی هستم. تصمیم گرفتم تا جایی حرف بزنم که اگر احیاناً چیزی درباره ی عنکبوت شنیده باشد بتواند او را بشناسد. گفتم به نویسنده های دیگر برای نوشتن کمک می‌کردم و گاهی به آن ها موضوعی می‌دادم یا این که یادداشتی می‌بخشیدم تا آنها به کمک آن داستان بسازند و این را هم گفتم که همیشه پیش از نیازم دارای فکر و ایده بوده ام و اضافه کردم که تخیل ماده ی خام ارزانی است.

به آته به سکوت و با فکر فرو رفتن واکنش نشان داد، سکوت واکنشی است که مفهوم های مختلفی دارد، در این بین می‌توانست هویت مرا با عنکبوت تطبیق دهد با این همه امکان این بود که با دسیسه گرها همکاری داشته باشد. به این موضوع می‌اندیشیدم که مقاله ی کوتاه روزنامه ی کوریر دِلاّسرا را خوانده بود و خودش دراین باره می‌گفت که اگر آدم بخواهد در جریان همه چیز قرار بگیرد خواند یک روزنامه اهمیت زیادی دارد و درباره ی بخش فرهنگی ِ آن هم ذکری به میان آورده بود. اما واکنش او الزاماً با موضوع عنکبوت ربطی نداشت زیرا برای واکنش نشان دادن به اندازه ی کافی دلیل داشت. سرانجام برای او به طور کامل این کاسبی ِ عجیب و غریب را توصیف کردم.

اول کمی‌درباره ی تخیل به طور عمومی‌حرف زدم و سپس درباره ی نوشته های کمکی ِ نویسنده ها برایش توضح دادم. گاهی سرش را تکان می‌داد و رفته رفته بیشتر به فکر فرو می‌رفت. گفتم که خیلی خوشحال خواهم شد اگر چیزی را بخواند که در روزهای اخیر در هتل نوشته ام و این که آن را با کمال میل به آلمانی ترجمه خواهم کرد. نمی‌خواستم چیزی را از او پنهان کنم زیرا دیگر ظاهر سازی کردن می‌بایست برای همیشه پایان می‌پذیرفت. دوباره به این فکر افتادم که با همدیگر به سفر برویم و در قسمت دیگری از کره ی زمین مقیم شویم زیرا هر دوی ما دلیلی برای فرار داشتیم حتی اگر او برنامه ریزی کرده بود که تابستان را در جنوب ایتالیا بگذراند. تصمیم گرفته بودم که بقیه ی عمرم را مثل یک آدم عاقل زندگی کنم، من فقط یک بار زندگی می‌کنم و حالا می‌خواستم بقیه ی این زندگی را نجات بدهم.

ساعت شش عصر بود و پس از آن همه فعالیت دیگر روی پاهایم بند نبودم و به این علت تصمیم گرفتیم که روی پله سنگی بنشینیم و غروب آفتاب را تماشا کنیم. به آته خیلی حرف نمی‌زد و من برعکس او در حال گفتن یک افسانه ی طولانی بودم و در حین تعریف کردن افسانه زیاد نگاهش نمی‌کردم زیرا درست در همان لحظه توی ذهنم افسانه را می‌ساختم. جزئیات آن را خیلی خوب به خاطر ندارم اما ساختار کلی آن این طور بود:

سال ها پیش نمایش سیرکی در اولم برگزار شد. رئیس سیرک مرد تنومندی بود و عاشق یکی از بند بازهایش به نام تری شده بود که دختر خیلی زیبایی بود. آن ها با هم ازدواج کردند و سال بعد تری برای او دختری به دنیا آورد که نام او را پانینا مادنیا گذاشتند. این خانواده ی کوچک و خوشبخت در کاروان صورتی رنگ سیرک زندگی می‌کردند اما این خوشبختی دوام زیادی نداشت زیرا تری یک سال پس از تولد فرزندش از روی تاپ پرت شد و درجا مُرد. رئیس سیرک هرگز نتوانست فقدان زنش را فراموش کند. او هر روز بیشتر از قبل به دخترش علاقمند می‌شد و از این خوشحال بود که از تری که جوان مرگ شد بچه ای دارد که خاطره ی او را برایش زنده نگهدارد. با گذشت روزها و هفته ها دخترک بیشتر و بیشتر به مادرش شباهت پیدا می‌کرد. او از همان زمانی که یک سال و نیم داشت در بهترین جای سیرک می‌نشست و نمایش را تماشا می‌کرد و هنگام آنتراکت، دلقک ها برایش پشمک می‌آوردند. او هنوز سه سال نداشت که توانست جای خودش را در سیرک باز کند و مردم و هنرمندان سیرک او را شگون سیرک می‌دانستند. بارها پیش آمده بود که مردم دوبار برای تماشای سیرک بیایند تا بتوانند یک بار دیگر پانینا مادنیا را ببیند. زیرا او هر شب ماجرایی تازه داشت و اجازه نمی‌داد کارهایش از قبل اعلام شود. به این ترتیب به مردم دو نمایش با یک بلیت عرضه می‌شد که یکی نمایش سیرک واقعی بود و دیگری پانیا مادنیا. او از طناب های نرده بانی بالا می‌رفت و خیلی وقت ها هم در نمایش همکاری می‌کرد که البته اجازه هم داشت زیرا رئیس سیرک دلش برای دخترک بی مادر می‌سوخت و از هیچ کاری برایش دریغ نمی‌کرد. نمایش هایی که اجرا می‌کرد همیشه فی البداهه بود. این موجود کوچولو هر لحظه در کنار یک دلقک کار می‌کرد. گاهی هم بین دو دلقک می‌پرید و نمایش شخصی ِ خودش را انجام می‌داد. گاهی با توپی که از شیر آبی به امانت می‌گرفت و با دو توپ بولینگ متعلق به تردست ها و یا با لاستیک و یا یک ترامپولین کوچک، و یا تفنگ ِ آبی با مزه یی که از انبار لوازم نمایش پیدا کرده بود، نمایش می‌داد.

نمایش های پانینا مادنیا ابراز احساسات شدید مردم را بر می‌انگیخت و مردم بیشتر به شوق دیدن او به سیرک می‌رفتند تا افرادی که نام شان را در بروشورهای برنامه خوانده بودند. فقط یک دلقک روسی به نام ایلچیچ از این بابت ناراحت بود و دوست نداشت پانینا مادنیا در کنارش نمایش بدهد و بیشتر از هر چیز از این موضوع عصبانی بود که مردم برای دخترک خیلی بیشتر دست می‌زدند. به این علت تصمیم گرفت به این کار خاتمه بدهد و به این ترتیب یکی از روزها در آنتراکت یکی از نمایش های شبانه دخترک را دزدید. پانیا مادنیا همیشه هنگام آنتراکت پیش دلقکی می‌رفت که برای او پشمک می‌خرید اما او امشب با دلقک روسی همکاری داشت و این طور وانمود کرده بودند که برای دیدن شهر بیرون رفته است. اسم این دلقک خانم ماریوشا بود که ایلچیچ به او پول زیادی داده بود تا پانینا مادنیا را با خودش به روسیه ببرد. ماجرا به این شکل ترتیب داده شده بود که پانینا مادنیا را به مزرعه ی کوچک زن فقیری در روسیه ببرند، و بالاخره او در این مرزعه بزرگ شد. رفتار این زن با پانینا مادنیا بسیار خوب و مهربانانه بود. زیرا او همیشه آرزو داشت یک دختر داشته باشد اما این دختر کوچولو برای پدرش و زندگی اش در سیرک خیلی احساس غربت و دلتنگی می‌کرد. به طوری که یک سال تمام هر شب در خواب گریه می‌کرد. ناگهان یکی از شب ها از یاد برده بود که علت گریه اش چیست و با وجودی که اشک هایش سرازیر می‌شد اما هنوز هم غمگین بود و نمی‌دانست چرا گریه اش دیگر هیچ اثری ندارد. او دیگر حتی سیرک را هم به خاطر نمی‌آورد و بوی خاک اره را هم فراموش کرده بود. حتی دیگر به یاد نمی‌آورد که پدرش در کشوری در دور دست ها زندگی می‌کند.

پانینا مادنیا هر روز زیبا و زیباتر می‌شد و سرانجام به زیباترین دختر شرق اورال تبدیل شد. در آن زمان هنوز استالین در کشور اتحاد جماهیر شوروی حکومت می‌کرد و مادرخوانده ی او عضو حزب کمونیسم بود. روزی پانینا مادنیا تصمیم گرفت به پایتخت برود و در آن جا زندگی کند و در همان جا بود که به عنوان مدل برای بزرگ ترین هنرمند کشور به کار مشغول شد. یکی از روزهای تابستان از سر اتفاق به مونیخ رفت که خیلی هم از اولم دور نیست. پانینا مادنیا هنگامی‌که به مونیخ می‌رود چادر سیرک پدرش را می‌بیند و به طرف سیرک می‌رود و در واقع به سوی آن کشیده می‌شود اما هنوز هم به یاد ندارد که در گذشته بچه ی سیرک بوده است اما ته دلش خاطره ی محوی از رژه رفتن دلقک ها، نمایش سوارکاری بر اسب بدون زین و شیرهای دریایی دارد. پانینا مادنیا به قسمت فروش بلیت می‌رود و گران ترین بلیت را می‌خرد زیرا این زن جوان روسی می‌بایست خاطره ی خوبی از دیدن سیرک مونیخ حفظ می‌کرد. از غرفه ی جلوی سیرک یک پشمک خرید و البته خیلی توجه بر انگیز بود که خانم شیکی در ردیف اول پشمک بخورد. اما پانینا مادنیا دوست داشت که حتماً این شیرینی ِ خوشمزه را بخورد زیرا در کشورش چنین چیزهایی چندان رایج نبود. برنامه با رژه ی افراد زیادی در محوطه ی سیرک آغاز شد، بعد بندبازان جسور و بی باک نمایش دادند، سپس دلقک ها، تردست ها و دختر هنرمند اسب سوار و در آخر فیل های رام شده. در زمان آنتراکت نمایش اتفاق جالبی افتاد: پانینا مادنیا کنترلش را از دست داد و در حالی که در یک دست پشمک و در دست دیگرش کلاه زنانه ی کرم و صورتی اش را داشت روی طناب رفت و از آن جا به وسط محوطه ی سیرک پرید و شروع به رقصیدن و بالا پایین پریدن کرد. البته نه مثل یک خانم بزرگ، رفتار پانینا مادنیا مثل بچه های کوچک و سرکش بود. مردم با دیدن این منظره اول خندیدند زیرا فکر می‌کردند که او هم یکی از دلقک هاست اما بعد مونیخی های معقول فهمیدند که این خانم پشمک به دست یا دیوانه  است یا مست و شاید هم مواد مخدر مصرف کرده و پس از آن بود که کنسرتی از صدای سوت تماشاچیان برگزار شد. پانینا مادنیا چند لحظه ی دیگر را هم در حالت از خود بی خود شدگی به سر برد و مرد تنومندی را دید که شلاق اسب در دست داشت و جلوی گروه ارکستر سیرک ایستاده بود، بله، او رئیس سیرک بود. پانینا مادنیا ناگهان خودش را روی خاک اره های کف محوطه انداخت و هق هق گریه ی دلخراشی سر داد. یک باره متوجه شد چه کار خجالت آوری کرده و دقیقاً در همین لحظه بود که رئیس سیرک در وجود این هیستری دختر کوچولویش را شناخت و در محوطه ی سیرک به سویش دوید. دختر نگاهی به او کرد و در آن لحظه یادش آمد که دختر رئیس سیرک است و همان طوری که گفته می‌شود خون انسان را می‌کشد. رئیس سیرک با پوزش اجرای ادامه ی نمایش را متوقف کرد، به رهبر ارکستر نگاهی انداخت و از او خواست که موزیک فیلم عصر جدید چارلی چاپلین را اجرا کند و پس از آن تماشاچیان بیرون رفتند. او می‌دانست که با این کار به پیشرفت کارش پایان بخشیده زیرا مونیخی ها مسامحه کاری را نمی‌بخشیدند. با این حال از این که دخترش را پیدا کرده خوشحال بود و به نظرش این بزرگ ترین نمایش ها بود و می‌خواست بقیه ی عمرش با را دخترش بگذراند.

در تمام مدتی که حرف می‌زدم به آته کاملاً ساکت بود و حالتی شبیه به فلج ها داشت و وقتی نگاهش کردم به نظرم غمگین رسید. سعی کردم او را سر ذوق بیاورم و گفتم بالاخره افسانه ی ما پایان خوبی داشت. اما این حرف هم کمکی نکرد. قبل از تعریف کردن داستان دست مرا گرفته بود اما خیلی زود آن را رها کرد. خیلی تعجب کرده بودم که یک افسانه تا این حد او را آزرده بود.

با چهره ی گرفته و در حالی که لب هایش را به هم فشار می‌داد سن ام را پرسید. فکر کردم به طالع بینی اعتقاد دارد. گفتم: چهل و هشت سال. با سردی پرسید: دقیقاً چهل و هشت سال؟ نمی‌فهمیدم که حالا یک ماه چه تأثیری دارد اما خوب شاید به طالع بینی اعتقاد داشت. این بود که گفتم نشانه ی ماه تولدم شیر است و در آخر ژوئیه چهل و هشت ساله می‌شوم. به طرف شهر راه افتادیم، حالت تسلیم داشت و تقریباً زخمی. از او پرسیدم: تو فکر می‌کردی جوان تر باشم؟ نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد و گفت که بیست و نه سال دارد. به این فکر کردم که ماریا تابستان 71 دقیقاً همسن حالای او بوده و با خودم گفتم زمان از حرکت ایستاده و حالا دوباره ماریا این جاست. این تصوری حزن آور بود.

روحیه ی به آته به کلی دگرگون شده بود. با خودم فکر کردم نیازی نبود که با توطئه گرها همکاری داشته باشد تا درباره ی عنکبوت چیزی بشنود زیرا خودش هم دستی در زمینه ی کتاب داشت و در دره گفته بود که چیز می‌نویسد. اما درصورتی هم که چیزی درباره ی عنکبوت شنیده بود نمی‌توانسته چندان تعریفی و دندان گیر باشد. حتی امکان داشت که دختر یکی از نویسندگانی باشد که بیشتر کمک اش کرده بودم. یادم می‌آید یکی از آن ها ساکن مونیخ بود، مردی در میانه پنجاه سالگی که درباره ی خانواده اش چیزی نمی‌دانستم. موقعیت بحرانی شده بود. نمی‌دانستم موضوع چیست و فکر می‌کردم اگر می‌دانستم از چه چیزی رنج می‌برد می‌توانستم همه چیز را برایش به روشنی توضیح بدهم. در گذشته به خیلی چیزهای دیگر هم سر و سامان داده بودم. گفته بود که چند ماه پیش مادرش فوت کرده و خیلی به مادرش وابسته بوده و از این نظر تعجبی نداشت که روحیه ی متغیری داشته باشد زیرا به خوبی می‌دانستم که این چه حالی است. از مزرعه یی گذشتیم که دو سگ در آن عو عو می‌کردند و توی یک قفس کثیف دو غاز چرک مُردنی مثل اردک راه می‌رفتند. قبل از این که از آخرین پله که به خیابان اصلی می‌خورد پایین بیاییم، به آته ایستاد و مرا نگاه کرد و گفت: بهتر بود این افسانه را تعریف نمی‌کردی، بعد بغش اش ترکید و زد زیر گریه. سعی کردم دلداری اش بدهم اما مرا عقب زد. پرسیدم یعنی این داستان این قدر ناراحت کننده بود؟ دوباره تکرار کرد: بهتر بود این افسانه را تعریف نمی‌کردی. احمقانه بود، خیلی احمقانه! مرا نگاه کرد و بعد سرش را پایین انداخت و دوباره زیر چشمی‌براندازم کرد آن چنان که گویی یک شبح جلوی رویش ایستاده است. شاید می‌ترسید و موجبات این ترس را من برایش به وجود آورده بودم.

سر در نمی‌آوردم زیرا همیشه با رغبت با خانم هایی دوستی می‌کردم که آن ها را می‌فهمیدم. اما این مورد شوخی بردار نبود، این طور به نظر می‌رسید که روی نقطه ی حساسی انگشت گذاشته ام. شاید خودش را با دختر رئیس سیرک مطابقت می‌داد. من که چیزی درباره ی گذشته اش نمی‌دانستم. خیلی به ندرت پیش آمده که داستانی چنین تأثیری داشته باشد. ما روز بلندی را پشت سر گذاشته بودیم، یک روز با تأثیری عمیق.

در حالی که چشم هایش می‌درخشید گفت: باید این آشنایی را فراموش کنیم، ما نباید هرگز در این باره به کسی چیزی بگوییم. مفهوم بروز این تندخویی را نفهمیدم، بروز پشیمانی از لحظه های عشق و مستی برای آشنا بود زیرا این حالت برای بیشتر خانم ها پیش می‌آمد اما این بار موضوع چیز دیگری بود. به آته کسی نبود که برای تحت تأثیر تندر و آذرخش قرار گرفتن و به هیجان آمدن شرمنده شود و اگر هم از چیزی پشیمان می‌شد سکوت می‌کرد، اما هرگز ناراحتی اش را سَرِ من خالی نمی‌کرد. هق هق کنان گفت: باید همه چیز را فراموش کنیم می‌فهمی؟ و ادامه داد: ما باید به همدیگر قول بدهیم که هرگز، هرگز دیگر همدیگر را نبینیم! وقتی جوابی از من نشنید پرسید: تو اصلاً متوجه نیستی؟ نمی‌دانی که یک هیولا هستی؟ در آن لحظه من هم ترسیدم. شاید هم هیولا بودم زیرا با این تصور خیلی غریبه نبودم. اغلب با خودم فکر می‌کردم آیا رُمان های خانوادگی و خلاصه ی داستان هایم ارتباط تنگاتنگی با وحشت های خودم دارد و از روحی ترسیده و وحشت زده سرچشمه نمی‌گیرد؟ چیزی وجود داشت که آن را به خاطر نمی‌آوردم، چیزی بزرگ و مهم که آن را فراموش کرده بودم. به آته دیگر گریه نمی‌کرد، زنی با شهامت بود و کسی نبود که برای به دست آوردن چیزی گریه کند. اما حالا سرد بود و سرسنگین که او را در این حال به جا نمی‌آوردم. خیلی مرموز و نفوذ ناپذیر شده بود و نمی‌دانستم چه کلکی در سر دارد. گفت: از ته برای هر دوی مان می‌ترسم. شاید این کلمه ی رمز بود و از نقشه های مختلفی که برای کشتن من کشیده شده بود خبر داشت. اما او قبلاً نمی‌دانست من عنکبوت هستم و تازه وقتی این را فهمید که گفتم به نویسنده ها کمک می‌کنم و زمانی این را درک کرد که داستان بلند دختر رئیس سیرک را برایش تعریف کردم و زمانی کاملاً مطمئن شد که سن دقیق ام را پرسید. او به چشم های عنکبوت که خیلی بیشتر از یک جفت بود نگاه کرده و از آن ها ترسیده بود زیرا می‌دانست که عنکبوت یک هیولا است، اما اجازه داده بود که این هیولا قبل از شناسایی، وسوسه اش کند. پس از نقشه‌ی کشتن‌ام اطلاع داشت و حالا برای هر دوی ما به وحشت افتاده بود.

 

ادامه دارد ...

 

نام داستان: مرد داستان فروش // نویسنده: یوستین گاردر

مترجم: مهوش خرمی‌پور // انتشارات: کتابسرای تندیس

 

تایپ شده توسط: * ویروس *

 

#داستان #مرد_داستان_فروش #یوستین_گاردر

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد