مرد داستان فروش (13)
در یک بنگاه انتشاراتی ِ بزرگ کاری با قرارداد رسمییک ساله برای ویراستاری ِ آثار ادبی ِ ترجمه شده پیدا کرده بودم. من یکی از بی شمار افرادی بودم که برای گرفتن این کار مراجعه کردم و به محض این که در مصاحبه علاقه ام به این کار را نشان دادم مرا پذیرفتند و حتی دیگر نیازی هم به درخواست کتبی نبود. آن ها میدانستند که چه کسی هستم. همه پیتر را میشناختند. من عالیجناب خاکستری در صحنه ی تئاتر بودم. این کاری غیر عادی بود که کسی مثل من خواهان شغلی در یک مؤسسه ی انتشاراتی باشد و بیشتر به این دلیل مضحک به نظر میرسید که به جز یک دیپلم با نمره های درخشان مدرک دیگری نداشتم که بتوانم ارائه بدهم. ما مهم نبود، آدم خود آموخته یی بودم و از این که مدرک دانشگاهی نداشتم شرمگین نبودم. دوره ی دانشگاه را به صورت جهشی به پایان رساندم. خوب آدم هایی هستند که پیش خودشان چیزهای بیشتری یاد میگیرند تا از دیگران.
صاحب مؤسسه ی انتشارات میبایست از من قدردانی میکرد که با او کار میکنم زیرا این واضح بود که به خوبی از عهده ی کارم بر میآمدم. فقط این را میدانستم که زیر چتر انتشاراتی خواهم توانست در خارج ارتباط های با ارزشی پدید بیاورم که این آشنایی ها برای وسعت بخشیدن به کار نوشته های کمکی ام ارزش زیادی داشت.
مدت چهار سال در مؤسسه انتشارات کار کردم و از پایان سال اول خیلی از آدم های مهم و کلیدی در مؤسسه های بزرگ انتشاراتی ِ خارج از کشور میدانستند که چه کسی بیش از همه به ادبیات شمال اروپا اِشراف دارد. وظیفه ی واقعی ام پیدا کردن کتاب های خارجی یی بود که ارزش ترجمه شدن به زبان نروژی را داشته باشند. این کار ساده یی بود و آژانس ها هم میدانستند که برای این کار به چه کسی رجوع کنند. آن ها بین نمایشگاه های فرانکفورت در رفت و آمد بودند و کتاب های زیادی برایم میآوردند و من با این کار تفریح میکردم. یک سرگرمی ناب.
همه صورت مرا میبوسیدند و از هر طرف کارت های ویزیت به سویم سرازیر میشد. متخصصین میدانستند کتاب هایی را که رد میکنم در کشورهای اسکاندیناوی هم شانسی نخواهند داشت. مذاکره با من به گونه یی آزمون سختی شده بود. قبل از این که یک ناشر آلمانی یا ایتالیایی کتابی را به آمریکا یا ژاپن بفرستد نظرم را میپرسیدند و من هم فوراً و با کمال میل آگاهی هایم را در باره این که آیا این کتاب خاص در کشورهای مورد نظر شانسی خواهد داشت یا نه در اختیار پرسش کنندگان میگذاشتم که یا به رابط میگفتم و یا برای آن ها مینوشتم. کم پیش نمیآمد که به آن ها پیشنهاد مناسبی برای شرایط قرارداد میدادم و همه ی این کارها را به بهترین شیوه انجام میدادم. اگرچه مسئولیت آن به عهده ام نبود. اما به عنوان ویراستار ترجمه های ادبی ِ نروژ همچون مرکزی برای واسطه گری ِ ادبیات اسکاندیناوی عمل میکردم. هرگز چیزی را که با آن موافق نبودم بر زبان نمیآوردم. یک بار به یک ناشر آلمانی گفتم که رمان دانمارکی یا سوئدی در بازار کتاب آلمان با موفقیت روبرو میشود و همه هم این را میدانستند که گفته هایم دقیق و با مطالعه است. خوب وقتی انسان در ارتباط با مردم زندگی میکند، این که به گفته هایش خوب فکر کند اهمیت ویژه یی دارد. اعتماد را باید گام به گام به وجود آورد.
اگر روزی بدون اطلاع قبلی دَرِ اتاق رییس انتشارات را میزدم و از کارم استعفا میدادم، جنجال بزرگی بر پا میشد. اما میبایست به کارم ادامه میدادم. از آغاز دهه ی هشتاد برای مؤسسه های انتشاراتی بزرگ دنیا به عنوان جاسوس کار میکردم و میبایست کتاب های نوید بخش کشورهای اسکاندیناوی و آلمانی زبان را پیدا میکردم و فوراً گزارش و اطلاعات لازم را درباره ی آن ها به دفتر انتشاراتی ِ خودم میدادم و این کار برایم آغازی بنیادین بود. یعنی به زودی جانشین انتشاراتی های کشور های بسیاری میشدم که در حال حاضر باید آن ها را مکرراً ملاقات میکردم. در حین مسافرت هایم پیوسته تخیلات نو و سوژه ی رمان های تازه به سرم هجوم میآورد. در سال های جوانی دوست داشتم هنگام قدم زدن در مناطق کوهستانی یا زمانی که سوار قطار بودم، فکر کنم و شرایط حالا هم دقیقاً مانند گذشته برایم مناسب بود. در حالی که در ارتفاع چهل هزار پایی بر فراز نیویورک، سائوپائولو، سیدنی و یا توکیو بودم چیزی کمتر از پنج دقیقه طول میکشید تا طرح یک رمان در ذهنم ریخته شود و دوباره به چیز دیگری فکر میکردم. در قطار بعضی ها به راهرو خیره میشدند و سخت انتظار پیشخدمت کابین را میکشیدند تا برای شان یک فنجان قهوه بیاورد. اما برای من اوضاع به این شکل نبود. همواره کار میکردم. کاری که در تمام مدت سفرهای طولانی ام انجام میدادم و خیلی خوشحال بودم از این که به مسافرت تجاری نمیرفتم یا نویسنده ی رمان نبودم زیرا دفتر یادداشت نیاز به جای خیلی کمتری از یک نسخه رمان یا دستگاه کامپیوتر داشت. ضمن این که محرمانه تر هم بود. هگل در زیبایی شناختی بر این اصل تأکید دارد که یک شیوه ی هنری هر چه اصیل تر و پُرمایه تر باشد، توده ی کمتری را به خود جذب میکند. این که در همه ی نمایشگاه های کتاب و جشنواره های ادبی ِ جهان شرکت داشتم، برای هیچ کس مایه شگفتی نبود زیرا همه میدانستند که برای این کار استخدام شده ام و باید با چشم باز و حواس جمع رمان های مهم را بشناسم حتی قبل از این که به زبان اصلی شان چاپ شده باشد و میبایست همه چیز را درباره ی آن ها بدانم. این بود که بعضی وقت ها از رمان هایی خبر داشتم که هنوز نوشته نشده بود. بله، حتی قبل این که خود را نویسنده هم بداند که چنین رمانی را خواهد نوشت و این موقعیت بسیار خوبی برای یک جاسوس بود. به این ترتیب مرتب به انتشاراتی ام در خصوص کتاب های مهم کمک میکردم و مفهوم آن این بود که دارای حس ششم بودم. عدم حضورم برای نویسنده های اسکاندیناوی به خاطر نوشته های کمکی ام مفهوم ضربه ی رهایی ِ بزرگی را در بر داشت. من تعدادی از جمله های کوتاه و مهم را به زبان انگلیسی، آلمانی، فرانسوی و ایتالیایی ترجمه کردم که کار نسبتاً زیادی برد، اما غیر ممکن نبود. همیشه به ادبیات و به زبان اصلی اش علاقه مند بودم واین شرط اساسی ِ کاری مثل کار من بود. در آغاز دهه ی هفتاد، به یادگیری ِ زبان های جدید پرداخته بودم و اینک نوشته های کمکی ام میتوانست از حیطه ی مدام در حال گسترش نویسندگی، کسی را انتخاب کند. فروختن یک سوژه به نویسنده ی آمریکایی یا برزیلی بی خطر تر از فروش آن به نویسنده ی نروژی نبود. اما من به تدریج دارایی های زیادی به دست آوردم.
یکی از وظایف روزانه ام برقراری ِ ارتباط با نمایندگی ها، انتشاراتی ها و نویسنده ها بود و به این علت خیلی زود به کسی تبدیل شده بودم که خیلی ها دوست داشتند با او دیده شوند و دیده شدن با من در نمایشگاه کتاب فرانکفورت، لندن، پاریس و یا هنگام صرف غذا نه تنها برای هیچکس خجالت آور نبود بلکه نشستن در کنارم خیلی هم برای آن ها افتخار آمیز بود و من شیفته ی آن بودم. موجودی خوشایند بودن به مفهوم زیان شغلی نبود. شب های زیبایی را با ناشرین زن میگذراندم. تنها رقبای بازار شغلی ام جاسوس های دیگر بودند. آدم نمیتوانست یکی سفارش دهنده را همزمان نزد انتشاراتی لسویل و گالیمار پیدا کند.
وقتی در این سال به نمایشگاه جهانی ِ کودکان و ادبیات نوجوانان در بولونیا رفتم، به نظرم رسید به خاطر آخرین دیدارم در بولونیا جور دیگری شده ام و در همان اولین روز دیدارم این را حس کردم. در تشخیص احساس شادی و یا ناراحتی و دلخوری، صاحب درک سریعی بودم و آن را زود میفهمیدم.
بلافاصله پس از افتتاح نمایشگاه با رئیس انتشاراتی ِ فرانسوی به گفتگو پرداختم. او به تازگی با چاپ یک رمان بر اساس نوشته های کمکی ام موفقیت بزرگی کسب کرده بود. دو سال پیش زمانی که در جشنواره ادبی شرکت کرده بودم با نویسنده ی این رمان در یک بار آشنا شده بودم. نویسنده با وفاداری و حفظ منظورم، رمان را با زبانی شیوا نوشته بود. او به عنوان پیش پرداخت مقداری پول نقد داد و تعهد کرد که پس از انتشار آن به زبان فرانسه همه ی ترجمه ها، پنج درصد از قیمت فروش آینده ی کتاب را به من بپردازد. اکنون کتاب او جایزه ی زیادی برده بود و به هفت هشت زبان هم ترجمه شده بود. نویسنده همه ی قول و قرار های بدون قید و شرط را تأیید کرده بود و من حرف هایش را روی کاست ضبط کرده بودم واین کاست را با کپی ِ پول پرداختی اش که داده بود، توی صندوق امانات بانک گذاشتم. از این گذشته این گفتگو را روی دستگاه ضبط تلفن ام گذاشته بودم.
به زودی متوجه شدم که دست ناشر فرانسوی در مزین کردن کتاب به جوایز در کار بوده، آیا خود نویسنده او را به این کار واداشته بود؟ اگر بله، چرا؟ آیا او کلاً غرور و عزت نفس نداشت؟ البته مرد ناشر میخواست از زیر زبانم حرف بکشد در حالی که به نظر میرسید خودش خیلی خوب از این موضوع آگاهی دارد که کمک عرضه شده ام به نویسنده اش چیز اختصاصی و استثنایی نبوده است. بالاخره او خیلی رک پرسید که آیا از چنین کتاب هایی در حال حاضر در جاهای دیگری ه نوشته شده، چیزی میدانم؟ به او فهماندم که چقدر از غیبت و حرف های خاله زنکی بیزارم و بعد فنجان قهوه ام را به دست گرفتم و به سمت غرفه ی کتاب های آلمانی به راه افتادم. او دست مرا گرفت و گفت: از این به بعد خیلی مواظب باش پیتر! این حرف را با لحن دوستانه یی گفت اما فکر نمیکنم منظورش هم دوستانه بوده باشد و توصیه اش به نظرم بیشتر تهدید میآمد، شاید هم برای شهرت خوب نویسنده اش میترسید و یا شاید برای آبروی مؤسسه ی خودش.
پس از او با رئیس مؤسسه ی انتشارات آلمانی گفتگوی کوتاهی کردم. او افتخار میکرد که توانسته بود در این بهار برنامه ی پُر باری عرضه کند. یک لیوان نوشابه هم به من داد اما خبر نداشت که طرح دو عنوان از بهترین کتاب هایش سال ها پیش در اسلو ریخته شده بود.
تمام پیش از ظهر را در سالن نمایشگاه گشتم زیرا کارم بود، اما گذشته از هر چیز همیشه چنین نمایشگاه ها و کار کردن در آن ها را دوست داشتم. سالن های نمایشگاه های بزرگ کتاب اروپایی همیشه کاخ پادشاهی ِ ام بود. پیش از هر چیز از دستاورد فصل بهار بولونیا خوشم میآمد زیرا در آن جا بهترین غذاها و بیشترین تفریح ها وجود داشت. این که در چنین نمایشگاه هایی میشد به سادگی از کشوری به کشور دیگر رفت برایم بسیار خوشایند بود و با همکارانم در سراسر دنیا گفتگو میکردم. اگرچه نویسنده ی بولونیایی زیادی ندیده ام اما کتاب هایم را همه جا میبینم. طی ِ این سال ها مقدار خیلی زیادی ایده برای نوشتن کتاب بچه ها و نوجوانان هم داده بودم اما تعداد کسانی که از همه فن حریف بودنم خبر داشتند، خیلی کم بود. با انتشاراتی های زیادی درباره ی کتاب های تازه یی گفتگو کردم که بر اساس طرح های من نوشته بود.
وظیفه ی خودم میدانستم که نظرم را رک بگویم. وقتی کتابی از نظر من بد نوشته شده بود از آن انتقاد میکردم و گفتن این نکته برایم کار دشواری نبود که نویسنده حسابی طرح اش را خراب کرده زیرا میتوانست خیلی بهتر از این بنویسد. معمولاً با چند جمله اصل مطلب و دیدگاهم را بیان میکردم و از این که ناشران پس از شنیدن حرف هایم چیزی برای فکر کردن داشتند، لذت میبردم زیرا خیلی ها نمیتوانستند رخداد رمانی را مانند من به دقت در چند جمله مطرح کنند. این کار یکی از سرگرمیهای بزرگ و خوشایندم بود. مسلماً در یک چنین نمایشگاه بزرگی غیر ممکن بو که بتوانم همه ی کتاب ها را از اول تا آخر بخوانم. اما در فهرست همه ی آن ها خطوط کلی یی برای استنباط و درک کتاب وجود داشت که در مرحله ی گذشته با آن ها سر و کار داشتم و بدون هیچ مشکلی در جریان کتاب ها قرار میگرفتم اگر غیر از این بود، شرم آور میشد.
در این نمایشگاه کتاب که اکنون در بولونیا برگزار میشد احساس میکردم که در آن چیزی نسبت به نمایشگاه شش ماه قبل در فرانکفورت تغییر کرد ه است. در تمام ساعت های پیش از ظهر با بیش از صد نفر آشنا سلام و احوال پرسی کرده بودم و هر لحظه برایم محرز میشد که واقعاً شایعه یی بر سر زبان ها است. اما مسلماً همه هم موضوع را نمیدانستند و به همین علت هم نمیتوانستم از تک تک آن ها سؤال کنم حتی از کسانی هم که دورم جمع شده بودند یعنی همان کسانی که طی ِ این سال ها با آن ها سر و کار داشتم. درست مثل مورچه های جنگل که در تپه ی مورچگان ساکن هستند. موضوع از این قرار بود! همه چیز به پایان رسیده بود، آری برای من همه چیز به پایان رسیده بود.
یک زن کارگزار ایتالیایی دست مرا گرفت و با حیرت گفت: تو بالاخره امسال هم آمدی؟ و این پرسش عجیب او علت داشت، بالاخره مرا در آن جا میبیند، در ده سال اخیر همیشه در بولونیا بوده ام. کریستینا برای یک مؤسسه ی انتشاراتی ِ بزرگ ایتالیایی کار میکرد و از این طریق با او آشنا شده بودم بنابراین ما سال های زیادی بود که همدیگر را میشناختیم.
کریستینا زیباترین چشمان دنیا را داشت و پس از ماریا لطیف ترین صداها را. نگاهم را به طرف پیشانی اش بردم، او به خودش مسلط شد، گویی در روز روشن شبح دیده باشد. بعد با صدای بلند گفت: پیتر تو مقاله ی کوریر دّلا سرا را خوانده ای؟ و دیگر بیش از این نتوانست چیزی بگوید زیرا یک خانم پرتغالی دست اش را کشید و برد، و او هم به نوعی جاسوس بود، سرگیجه گرفته بودم.
با خود فکر کردم خوب میبایست مقاله ی کوریر دّلا سرا را میخوانده بودم و این در شأن من نبود که از اطلاعات خوبی برخوردار نباشم اما خوب هفته ها بود که به کشورهای جنوبی سفر نکرده بودم. دگرگونی ِ ناگهانی ِ حال و احوال در قلمرو پادشاهی ام به دلم نمینشست. توطئه یی در کار بود، شاید یک انقلاب، اما در صورت بروز انقلاب چه بلایی بر سر پادشاه میآمد؟
احساس کردم دیدن نمایشگاه برای امروز کافی بود، هر چند کار کردی هم نداشتم. به طرف دَرِ خروجی راه افتادم و در راه به یک نویسنده ی دانمارکی برخوردم که رمان نوجوانان او به زبان ایتالیایی ترجمه شده بود که به نظرم این رمان با وجود طرح قابل توجه اش، خوب نوشته نشده بود.
رمان بر اساس یادداشت های من بود که نویسنده ی دانمارکی آن را در جشنواره ی ادبی ِ تورنتو از من خریده بود. به هر حال، دست کم ارزش این را داشت که دوستانه سری برایش تکان بدهم. در نمایشگاه همه چیز با شتاب پیش میرفت. مرد دانمارکی به محض این که متوجه نگاه من شد رویش را برگرداند. به نظر میرسید از دیدنم حسابی شوکه شده اما این کار درستی نیست که آدم نخواهد به صورت کسی نگاه کند مگر این که دیگر خودش را در میان مرده ها بپندارد، یا این که نخواهد با نگاه کردن به صورت دوست قدیمیکه چند روز بیشتر زنده نیست، تأثیر بدی بگذارد. همیشه فر میکرد مکه این کار نوعی نقش بازی کردن است. البته بیش از حد خیال پرداز شده بودم زیرا اصلاً دل و دماغ نداشتم. حتی طرحی برای نوشتن داستان مرگ خودم ریخته بودم.
خودم را از کوتاه ترین راه به طرف دَرِ خروجی رساندم و با تاکسی به هتل برگشتم. اتاقم در طبقه ی چهار هتل با گایونی بود. از یخچال کوچک اتاق یک بطری آب برداشتم، دَرِ آن را باز کردم و خودم را روی تخت دو نفره انداختم و در حالی که بطری ِ آب هنوز توی دستم بود به خواب رفتم. وقتی از خواب عمیق و طولانی برخاستم برای چند لحظه شوکه شده بودم چون فکر میکردم برای اولین بار تختم را خیس کرده ام.
چند ساعت بعد با یک لیوان آبجو در رستوران نشسته بودم، آرامش نداشتم، همه ی میزهای رستوران را کارکنان انتشاراتی ها اشغال کرده بودند. بیشتر آن ها را دست کم از چهره شان با دیدن میشناختم. بعضی ها خیلی دوستانه با من سلام و احوال پرسی کردند د رحالی که بعضی ها هم سلام شان را خورده بودند و نگاه خیره ی آن ها را روی خودم حس میکردم. و این احساس را داشتم که آنها با دیده ی تحقیر آمیز نگاه ام میکنند.
وقتی حال و هوای درستی داشتم گاهی در این جا هم صحبت زن پیدا میکردم، خانم هایی که آنها را از گذشته میشناختم و همین طور خانم هایی که تازه به من معرفی شده بودند. معمولاً در نمایشگاه های کتاب خیلی کم پیش میآمد که جفت هایی حضور داشته باشند، همیشه در هتل محل اقامتم اتاق دو تخته داشتم اما کارکنان زن و زنان انتشاراتی ساده تر از من زندگی میکردند.
کریستینا را دیدم که همراه لویجی در کافه ی مجاور نشسته بود. لویجی علاوه بر ناشری فوق العاده بودن، پسر ماریوی افسانه یی هم بود. در مایلند ماریو را توی سالن اپرا اسکالا دیدم و او جایش را در لژ سالن به من واگذار کرده بود، در آن جا اپرای توراندخت اجرا میشد.
وقتی لویجی را شناختم، فوراً به یاد مادرم افتادم. او خیلی دلش میخواست در سالن نمایش اسکالا و در جایگاه لژ ماریو بنشیند و قطعاً در آن جا مثل ملکه ها میدرخشید. اما من شب را به تنهایی در لژ گذرانده بودم. اگر مادر هنوز زنده بود شاید نوشته های کمکی هم به وجود نمیآمد اما خوب در این صورت با ماریو آشنا نمیشدم. اگر مادر فقط کمیبیشتر زنده میماند همه چیز به گونه یی دیگر پیش میآمد و شاید ماریا هم هرگز سر راهم قرار نمیگرفت.
دوباره به راز شطرنج فکر کردم که اینک از زمان پیدایش آن سال های زیادی گذشته بود و من طرح آن را پس از اتمام فوراً در کلاسور یادداشت های فروشی ِ رمان ها گذاشته بودم اما حرکت بعدی ِ ماریا چه بود؟ من خسته بودم.
از میز کناری کسی به زبان اسلاوی به طور نامفهومیسخن میگفت. به هر حال حس میکردم که طرف گفتگویش من هستم. پشت سرم هم صداهایی میشنیدم. این طور به نظرم میرسید که در همه ی رستوران درباره ی عنکبوت سخن گفته میشود. به داستان هانس کریستین اندرسن فکر کردم که پرها به پنج مرغ تبدیل شده بودند. همچنان رفتن! همچنان رفتن! در همه ی نمایشگاه های کتاب همین هیاهو برپا بود و این چیز تازه یی نبود. اما این بار موضوع به من مربوط میشد. کمیمیترسیدم. نمیدانستم چرا اما خیلی نگران بودم. شاید داستان هانس کریستین اندرسن و احساس نگاه های خیره تخیلی بیش نبود. کسی که یاوه های پارانویا را کشف کرده بود نمیتوانست مدت زیادی را در نمایشگاه کتاب بگذراند.
تصمیم گرفتم به هتل برگردم و یک قرص خواب آور بخورم اما به یاد حرف صبح کریستینا افتادم. پول غذا را روی میز گذاشتم و از لابلای میزها خودم را به میز لویجی و کریستینا رساندم. آن ها متوجه حضورم نشدند. ضربه ی ملایمیبه پشت کریستینا زدم و پرسیدم: کوریر دّلاسرا؟ هر دوی آن ها در حالی که حسابی یکه خورده بودند، سرشان را بلند کردند. شاید آن ها هم مثل بقیه درباره ام حرف میزدند. کریستینا فوراً ساعت اش را نگاه کرد و گفت: باید بروم. برایم عجیب بود، درست در همان لحظه یی که من رسیده بودم او میخواست فرار کند. چند ساعت قبل هم دختری پرتغالی او را کشیده و با خود برده بود. از جا بلند شد، صندلی اش را به من تعارف کردو دستش را تکان داد سپس در مسیر کلیسای جامع به راه افتاد و در این بین نگاه تندی هم بین او و لویجی رد و بدل شد. مفهوم نگاه لویجی این بود: تو برو، من هوای پیتر را دارم. به لویجی خیره شدم و از او پرسیدم: توی کوریر دّلا سرا چه چیزی نوشته شده؟ او توی صندلی فرو رفت و از جیب کت اش جعبه سیگارش را بیرون آورد. این طور به نظر میرسید که این موضوع به زمان زیادی نیاز دارد. پرسید: آیا چیزی درباره ی عنکبوت شنیده ای؟
گفتم: مسلم است، من همه چیز را میشنوم. او یک جرعه آبجو نوشید، گفت: خوب است. لویجی مردی کم حرف و انسانی آرام و سنجیده بود. پرسیدم: آیا در کوریر دّلا سرا عنکبوت وجود دارد؟ سرش را تکان داد. فکر نمیکنم او حس کرده بود که چه وحشتی به من دست داده است. بعد در حالی که سعی میکرد خونسردی ام را حفظ کنم گفتم: پس بنابراین برای اولین بار چیزی در این باره نوشته شده است. دوباره از او پرسیدم: شما دقیقاً چه مینویسید؟ گفت: من نویسنده ی مقاله را خوب میشناسم او در روزنامه ی لس پرسو هم این مقاله را نوشته و تا جایی که میدانم این یکی از مقاله های اصلی روزنامه است. ناگهان عصبانی شدم و دستم را به طرف او دراز کردم و گفتم: میخواهم بدانم او چه چیزی نوشته. لویجی که از کار من خنده اش گرفته بود گفت: به نظر استفانو عنکبوت یک نروژی است. پرسیدم: آیا نام کسی هم برده شده؟ او سرش را به علامت نفی تکان داد. زیر لب گفتم: احساس میکنم که دور تا دور ما را گوش های تیز شده ی فراوانی گرفته. دوباره زیر لب گفتم: عنکبوت میتواند یک نروژی باشد، یا اینکه نباشد. لویجی حرف های زیر لبی ِ مرا خیلی خوب میفهمید. بعد گفتم عنکبوت همه جا هست، همه جا و هیچ جا و فکر نمیکنم که بتوانم کمکی به تو بکنم لویجی. او گفت: پیتر تو واقعاً خودت نیستی. خندیدم و گفتم: برای اعتمادی که به من داری خیلی ممنونم اما همان طور که گفتم نمیتوانم کمکی به تو بکنم. به دوستت سلام مرا برسان. او چشم هایش را گرد کرد و با اعتراض گفت: چرا همه چیز را وارونه میکنی، کسی که به کمک نیاز دارد تو هستی و من میبایست این موضوع را همراه با سلام های گرم اشتفان از طرف او به تو میگفتم. اگر تو عنکبوت بودی باید میدیدی که با سرعت هر چه تمام تر میبایست این جا را ترک میکردی. من دوباره خندیدم و هیچ دلیلی هم برای شرمنده شدن نمیدیدم. میبایست به هر قیمتی که بود این گفتگو به شکل گفتگویی دوستانه و شاد ادامه پیدا میکرد. دور تا دور خودم را نگاه کردم و زیر لب گفتم: اما چرا؟ به راستی چه چیزی باعث سرزنش شدن این عنکبوت میشود؟
لویجی سیگار برگی گیراند و خودش را آماده ی یک گفتگوی طولانی کرد که هیچ کدام از این کار ها در اصل خاص او نبود. گفت: پیش خودت یک کارخانه ی خیالی را مجسم کن که تنها یک نفر در آن کار میکند. فرض کنیم که این یک نفر مردی است که بدون نشان دادن خودش در آن جا نشسته و طرح های زیبایی برای رُمان و نمایش نامه ی تئاتر در زمینه های مختلف میتندو او به هیچ روی بلند پرواز نیست حتی نمیخواهد کاری را با نام خودش منتشر کند. خوب ممکن است این کارش به نظر ما غیر قابل درک و رازگونه باشد، اما امکان پذیر است. برایش نفرت انگیز است که نام اش را زیر شعر و یا حکاکی بنویسد، او آرزوی عجیبی دارد و آن این است که به طور ناشناس زندگی کند. اما در هر حال باید همیشه رُمان ها و حکایت هایش را بتند زیرا قادر به بازداشتن این موتور از حرکت نیست. ما دوباره فرض میکنیم که او در زمینه ی برقراری ِ ارتباط، شاخه ی دیگری به شبکه اش اضافه کرده باشد و نه تنها در زادگاهش بلکه در سراسر جهان صد ها نویسنده را میشناسد و از بین آن ها خیلی ها به فواصل زمانی ِ منظم از ناتوانی در نوشتن رنج میبرند. پس فرض میکنیم که این کارخانه ی تخیل به نویسندگان ناتوان ادبیات نیمه تولید شده عرضه میکند. حواست با من است؟ او تمام مدت که حرف میزد چشم هایش را به چشمانم دوخته بود. گارسون را صدا کردم و یک شیشه شراب سفید سفارش دادم. این موضوع که لویجی فکر میکرد بیشتر از من میداند عصبی ام میکرد. گفتم: البته که حواسم با توست حتی فکر میکنم که تو سرنخ درست را پیدا کرده یی و چیزهایی که میگویی درست با حال و هوای من مطابقت میکند. لویجی گفت: نه بابا! گفتم: آره، خوب تو یک پدیده ی عجیب را توصیف میکنی، اما فکر نمیکنی که نویسنده ها باید از چیزی که کارخانه ی تخیل به آن ها عرضه میکند و از کمکی که به آنها میشود، سراپا خوشحال باشند؟ آیا مردم هم نباید به همان اندازه از این بابت خوشحال باشند؟ در هوای سرد و خیسی که آتش روشن نمیشود وقتی کسی با یک ظرف نفت سفید میآید، ما باید خوشحال باشیم. خندید و گفت: این درست، اما به نظر من تو به اندازه کافی این کشور را نمیشناسی. این ادعایش به نظرم احمقانه آمده بود، زیرا یک اروپایی بودم. پرسیدم: آیا میتوانی چند کتاب را نام ببری؟ او هم چند رمان را نام برد که طی ِ دو سال اخیر در ایتالیا به بازار آمده بود، داستان چهار جلد از آن کتاب ها بر اساس نوشته های من بود و پنجمیابریشم نام داشت اما مرواریدی از قصه ی ایتالیایی بود. کتاب را خوانده بودم اما مسئولیت آن به عهده ام نبود، نمیدانم چرا اما گفتم: براوو، نمیبایست این حرف را میزدم.
ادامه دارد ...
نام داستان: مرد داستان فروش // نویسنده: یوستین گاردر
مترجم: مهوش خرمیپور // انتشارات: کتابسرای تندیس
تایپ شده توسط: * ویروس *
#داستان #مرد_داستان_فروش #یوستین_گاردر