مرد داستان فروش (10)
کم پیش نمیآمد که طبق روش فکری ِ نویسنده ی مشخصی برایش سوژه یی طرح ریزی کنم. چنین سوژه های تطبیقی را به قیمت گزاف به نویسنده ی جوانی میفروختم که با او در کلوپ 7 آشنا شده بودم. او به کمک یادداشت هایی که از من خریده بود، شهرت کسب کرده و مانند خیلی های دیگر تحت تأثیر اقدام های هیپی گری و موزیک بیتل ها و عرفان اتریشی قرار داشت و گذشته از این ها ماتریالیست هم بود.
برایم جذاب بود که او خودش را آدم بسیار با مطالعه یی در زمینه ی فلسفه ی ماده گرایی میدانست و میخواست با دموکریتوس، اپیکور، لاکرتس تاهابس، لامِتری، هُلباخ و پوشنر حضورش را ثابت کند. او با من درد دل کرد و گفت چیزی ندارد که بتواند درباره اش بنویسد اما از این مدت انتظار استفاده کرده و دنبال امکانی گشته بود که بتواند پلی بین جهان بینی ِ ماتریالستی و معنوی بزند و آن را بررسی کند. سوژه یی که برایش تنظیم کرده بودم دقیقاً دور محور همین پرسش ها میچرخید و عنوان کار را به او دادم «پایداری ِ روان» که خلاصه ی آن به این شرح بود:
مذهبی ها هم درست به اندازه ی ماده گراها و همین طور پیروان ثنویت مذهبی های افراطی حق داشتند که از لذت نوشیدن یک لیوان مشروب برخوردار شوند.
هنگامیکه شمار ساکنان کره ی زمین به حدوده دوازده میلیون نفر رسیده بود، در یکی از روستاهای کوهستانی ِ کشور بولیوی کودکی استثنایی به دنیا آمد و پابلو نام گرفت که نامیفوق العاده زیبا بود. تمام کارهایش درست مثل بقیه ی بچه ها بود، فریاد میزد و مانند دیگر نوزادان دارای قابلیت های غریزی هم بود. اما با رشد زبانی و حرکتی ِ کمیجلوتر از همسالانش. اما هر چه بزرگ تر میشد، کوچک ترین احساس روحی یی در او دیده نمیشد. اطرافیانش که این موضوع را دریافته بودند او را نزد چندین روان شناس بردند و آزمایش های بسیار زیادی روی او انجام گرفت که نتیجه ی آن ها ثابت میکرد او دچار هیچ گونه آسیب مغزی و بیماری ِ روانی نیست. پابلو خواندن و نوشتن را هم خیلی زودتر از همسالانش یاد گرفت اما نشانی از روح و عاطفه در او نبود. یعنی پابلو یک روکش درون تهی بود. پوستی بدون میوه، جعبه جواهرات بدون جواهر.
درست نبود که از حس زندگی ِ رشد نکرده گفت زیرا تا زمانی که او باور داشت حس زندگی هم مانند قسمت های دیگر بدن قابلیت رشد کردن دارد، ای دیدگاه هم خود به خو مسلک باطلی به نظر میرسید. مشکل پابلو این بود که او هیچ گونه حس زندگی یی نداشت و او از این رو مانند حیوانی انسان نما بدون وجدان و بدون اندیشیدن به دیگران بزرگ شد. او حتی به شادی و رنج خودش هم بی اعتنا بود و مانند آدم آهنی ِ برنامه ریزی شده یی زندگی میکرد.
پابلو پدر و مادرش را مستأصل کرده بود زیرا آن ها باید او را تا یک سال و نیمه گی میبستند. با این همه کشیش دهکده اصرار داشت که او هم باید مانند دیگر بچه ها به مدرسه فرستاده شود. در شش سالگی او را با وانت به مدرسه آوردند و در کلاس او را با بند چرمیبه میزی بستند که روی زمین سیمانی قرار داشت. و این کار برایش هیچ اهمیتی نداشت زیرا در وضعیتی نبود که شرمنده شود و یا خدشه ای عزت نفس اش را جریحه دار کند. اما پسرک فوق العاده تیز فهم بود و حافظه ی خارق العاده یی هم داشت. یکی از آموزگاران او را پسر نابغه مینامید و تنها کمبودش نداشتن روح بود.
چند لحظه پس از تولد پابلو، بچه ی دیگری درست مانند او در قلب لندن به دنیا آمده بود که او را به نام لیندا غسل تعمید داده بودند که دختر بسیار زیبایی بود. همچنین در یکی از شهر های کوچک آلمان به نام بوپارد در سمت چپ رود راین و در لیلونگوه و در مالاوی هم چند لحظه پس از تولد پابلو نوزادان مشابهی به دنیا آمد و در چین دوازده نوزاد، در ژاپن دو نوزاد، در هند هشت و در بنگلادش چهار نوزاد متولد شدند. در هر یک از این موارد چندین سال طول کشید تا وزارت بهداشت بتواند این پدیده را سندروم کمیاب بی عاطفگی تشریح کند اگر چه به طور معمول مفهوم صدمه ی مغزی را به کار میبردند که این مهفوم از جانب متخصص ها مورد اعتراض و انتقاد واقع میشد ولی در هر حال این بچه های بی عاطفه اغلب از هوش بالای متوسط برخوردار بودند.
اکنون پابلو بیست سال سن داشت و تجاوز ها و جنایت های زیادی مرتکب شده که فجیع ترین آن قتل مادر خودش با داس بود. این قتل زمانی رخ داد که مادرش یک گزارش بین المللی را به او نشان داده بود حاکی از آن که حدود دو هزار مورد از چنین پدیده یی را L S D نامگذاری کرده بودند به معنی بیماری فقدان عاطفه (Lack of Soul Disease). مطلب جالب توجه در این گزارش به ویژه این واقعیت بود که در آن ثابت میکرد بچه های L S D به فاصله های کوتاهی از هم متولد شده بودند. تقریباً نیمیاز این دو هزار مورد به فاصله ی چند ساعت از هم متولد شده بودند و چهار سال پس از آن ششصد نوزاد LSD دیگر به آن ها اضافه شد و پس از گذشت هشت سال دیگر موج بعدی ِ آن ها به دنیا آمده بود. پیدا کردن ارتباط زمانی ِ تولد بچه های LSD و یک ارتباط جغرافیایی بین تولدشان آشکارا کاری بی نتیجه بود. تنها چند لحظه پس از تولد پابلو در بولیوی، لیندا در لندن متولد شد اما پس از آن دیگر نه در لندن و نه از بولیوی مورد مشابهی گزارش نشده بود. به هر روی هر گونه احتمال واگیری تصوری محال به نظر میرسید، ضمن این که جنبه ی ژنتیکی هم به شمار نمیرفت و به این علت برخی از طالع بین ها معتقد بودند که بچه های LSD به طور قطع تحت تأثیر ستاره ها هستند اما به زودی معلوم شد که موضوع مربوط به شتابزدگی و ناسنجیدگی ِ نتیجه گیری ِ غلط است.
گروهی از پژوهشگران هندی به کمک ابداع زیرکانه ی آمارگیری ِ جمعیت به این نتیجه ی شگفت انگیز رسیدند که بچه های LSD همیشه زمانی متولد میشوند که تعداد ساکنان جهان، چند ماه قبل از تولد آن ها از تعداد مشخصی بالاتر میرود. پس از شیوع یک بیماری ِ واگیردار کشنده و یا در یک بلای طبیعی یا جنگی که در آن ها تعداد زیادی از انسان ها از بین میروند، مدتی طول میکشد تا بچه های جدید LSD دوباره پا به جهان بگذارند. چیزی که نظر پژوهشگران هندی را روشن تر بیان میکرد این بود: در روی کره ی زمین شمار مشخصی انسان زندگی میکنند که تعداد آن ها به طور دقیق دوازده میلیارد نفر است و اگر جمعیت دنیا از این تعداد بیشتر شود، سبب ازدیاد ناگهانی ِ نوزاد های LSD خواهد بود و این وضعیت تا زمانی که دوباره جمعیت جهان به زیر دوازده میلیارد نفر برسد، ادامه خواهد داشت.
این کشف جدید تمام دنیا را شوکه کرد و پیامد های فراوان یدر جبهه های مختلف داشت. با احترام به کلیسای کاتولیک رُم باید گفته میشد که به جای یک سری از موضع های قدیمیفوراً روش جدیدی را پیش بگیرند. به ویژه درباره ی ممنوعیت رسمی استفاده از قرص های ضد بارداری. پاپ و دستگاه حکومتی ِ رم به زودی در مقابل حرکت جهانی در حال رشد قرار گرفتند که اهداف شان را با شعار پایان دادن به این گونه ممنوعیت ها مطرح میکردند (Make Love, Not War). کلیسا، غسل تعمید بچه های LSD را نمیپذیرفت زیرا چنین پدیده هایی به نظر آن ها به اندازه غسل تعمید دادن به یک سگ کفر آمیز بود.
برای قوانین حقوق کیفری هم میبایست راه جدیدی پیدا میکردند. در بعضی از کشورها افراد جنایت کار LSD هم مثل دیگران مجازات میشدند و در بعضی جوامع گفته میشد که فرد LSD برای کاری که میکند به همان اندازه مسئول است که موج رودخانه یا آتشفشان. در کنار همه ی این ها جر و بحث های جنجال بر انگیز فراوانی هم بر سر این پرسش مطرح بود که آیا اجتماع یا یک فرد صاحب این حقوق اخلاقی هست که به محض مشاهده ی علائم یک بچه ی LSD را بکشد. اما متأسفانه این امکان وجود نداشت که بشود بچه ی LSD را از طریق آزمایش کیسه ی آب تشخیص داد زیرا نداشت حس زندگی از تعداد ژن ها نمیکاست.
پژوهشگران در طول سال های گذشته تعدادی از بچه های LSD را با هم در یک جا گرد آورده بودند زیرا میخواستند واکنش آن ها را نسبت به همدیگر بدانند. نخستین آن ها پابلو از سرزمین بولیوی و لیندا از انگلیس بودند که هنوز چند لحظه یی از معرفی آن ها به هم نگذشته بود و هنوز درست دست و پای شان را باز نکرده بودند که با خشونت به سوی یکدیگر حمله ور شدند. آن ها به گونه ای وحشیانه از هم خوش شان آمده بود و در ساعت های بعد به صورت مازوخیستی با همدیگر همبستر شدند. آن ها احساس عاطفه یی نداشتند که به هم منتقل کنند اما زن و مرد بودند و غریزه ی جنسی شان هم از کار نیفتاده بود. فقط احساس شرم و ملاحظه ی کاری نداشتند که آن ها را تحت تأثیر قرار دهد و یا از تمایلات شان جلوگیری کند و یا این که اصلا ً آن ها را به سوی پیوند عمیق تری سوق بدهد.
ملاقات پابلو و لیندا به بارداری و زایمان لیندا منجر شد و مسأله ی جالب و در خور توجه این که لیندا یک دختر کوچک و کاملاً طبیعی و با احساس به دنیا آورد. در این جا چه چیز در خور نگرش وجود داشت که یک روح آزاد در جسم یک بچه ساکن شود، بچه یی که از تبار پدر و مادری بی روح بود؟ آیا این قابل پیش بینی نبود؟ تنها چیز لازم برای به وجود آمدن یک آدم تازه این است که روح یکی از دوازده میلیارد نفر ساکنان روی کره ی زمین وارد بدن یک جنین شود. مضحک تر آن که در صورت رضایت بخش نبودن تقاضا برای پیشنهاد به روح ها بدن برای مدتی از هم وا میرفت.
دختر پابلو و لیندا را گارتزینا نام نهادند. فیلسوف فرانسوی رنه دکارت یک بار برای همیشه به دنیا ثابت کرده که روح جسمانی نیست. روح مانند خاصیت های جسمیبه ارث بردنی نیست. ما نیمیاز ژن های مان را از مادران و نیم دیگر را از پدران مان به ارث میبریم که این میراث کاملاً به صورت سرشت طبیعی و یا ماشینی با انسان ها در ارتباط است. اما، ما روح مان را نیمیاز مادر و نیمیاز پدر به ارث نمیبریم زیرا روح نمیتواند به دو بخش تقسیم شود و دو روح هم نمیتوانند با هم یکی شوند.
این اولین بار نبود که بین فیلسوفان غربی یی مانند دکارت و لایبنِنز و آموزش های مکتب ثنویت هندی فلسفه ی مشابهی وجود داشت. افلاتون و گروهی از متفکرین هندی حدود دو هزار و پانصد سال پیش روی این مطلب تأکید داشتند که روح به درون جسم انسان های زیادی وارد شده و به آن تجسم میبخشد و دوباره از آن خارج میشود. زمانی که تمام روح های دنیا هم زمان با هم در دنیای جسمیساکن شوند، حالت تجسم ایستای محض به وجود میآید تا جسم های انسان ها دوباره بمیرند و از نو به دنیا آورده شوند.
کارتزینا بچه ی خونگرم و شادی بود و به دلیل این که پدر و مادرش علاقه یی به نگهداری از او نداشتند توسط کارمندان کانون دولتی نگهداری میشد. نه پدر و مادرش هیچ کدام تمایلی به او نداشتند. با این حال آن دو با هم زندگی میکردند. خیلی ها طرفدار این بودند که اگر آدم های LSD بیش از این اجازه ی بچه دار شدن داشته باشند، دنیا، دنیایی غیر اخلاقی و مضحک خواهد شد و بر اثر فشار کلیسا اغلب آن ها را عقیم میکردند.
در این داستان موضوع دیگری هم مطرح شده بود از این قرار که از این پس تمام انسان های کره ی زمین برای همدیگر احترام عمیقی قایل شوند، زیرا درست نبود به روحی که ممکن بود در صد سال و یا صد میلیون سال آینده دوباره با او تماس پیدا کنیم، پرخاشگری و یا نفرین و لعنت کنیم.
تعداد جمعیت کره ی زمین پس از ظهور آخرین LSD زیر دوازده میلیارد نفر مانده است.
این کشف برای همه به یک اندازه خوشایند نبود. بعضی ها پیشنهاد کرده بودند که بچه های LSD در محل بزرگ و یا مؤسسه یی دولتی نگهداری شوند و در صورت نیاز از ارگان های آن ها استفاده کنند. برخی دیگر هم پیشنهاد میکردند که این آفرودیت های بی روح و مردان جوان و زیبا را برای تفریح کسانی که اجباراً مجرد هستند، در فاحشه خانه های شهر نگهدارند. گروه دیگری هم نظرشان بر این بود که باید دوباره جمعیت جهان را به بالای دوازده میلیارد نفر برسانیم که البته صاحبان این نظر در آن زمان درصد بسیار کمیرا تشکیل میدادند.
وقتی میخواستم برای مشتری های جدید تبلیغ کنم یک چنین جرقه های فکری ام را به رخ آن ها میکشیدم. اما همیشه برای چنین کارهای جزئی و ناچیز حق الزحمه نمیگرفتم زیرا حتی در فروشگاه های مواد غذایی هم چیزهای خوشمزه و اشتها آوری را برای آزمایش و به طور رایگان در اختیار مشتری ها میگذاشتند. من همیشه طلبم را از بعضی از مشتری هایم زمانی میگرفتم که آن ها مرا به گوشه یی میکشاندند و مطلب خلاصه شده میخواستند.
گاهی مطالب کوتاه برای تولید یک کتاب را روی کاغذ و یا دستمال سفره ی کاغذی یادداشت میکردم و به یک نویسنده یا نویسنده ی آینده میدادم. مثلاً به جای پول تاکسی برای رفتن به تونزن هاگن، پشت صورت حساب رستوان خیلی سرسری طرح داستانی را مینوشتم. برای مثال داستان بچه ها که شامل صد صفحه پرسش بود. از نظر سلسله مراتب آن را به ترتیب موضوع اصلی و فرعی مرتب میکردم، فقط همین. اما این ها برای کسی که دارای استعداد و نبوغ ذاتی نبود حکم بالا برنده ی فشار خون را داشت. مشتری ِ اتفاقی ام خیال میکرد برای فکر بی مانندی که به او داده ام مدیونم است. ولی برایش توضیح میداد که نباید با این ها یک کتاب معمولی ِ پرسش و پاسخ بنویسد زیرا طرح من این بود که بچه های کتاب خوان میبایست برای دادن پاسخ های خوب فکرشان را به کار میانداختند. وقتی سوار تاکسی شدم به راننده گفتم: تو دست کم باید یک سال روی این طرح کار کنی و این شرط کار است. البته این را میدانستم که او آدم دقیقی است و همین طور این را هم میدانستم که او سریع فکر نمیکند.
خیلی وقت ها پیش میآمد که نکته های کوچک و خوشمزه یی را که سال ها از آن ها نگهداری کرده بودم جمع میکردم و به صورت پاکت بزرگ جادویی بسته بندی کرده و به جریان میانداختم. چیزی مثل یک کلکسیون و بیست و شش عنوان نمادین هم از A تا Z به آن ها دادم و یکی شان را به مبلغ ده هزار کرون فروختم که به هیچ وجه پول زیادی برای یک دسته یادداشت نبود زیرا به اندازه ی همه ی آثار یک نویسنده بود و به وسیله ی آن ها شخص نویسنده میشد.
این میراث زمان بود که میبایست خودم را از صداهایی تخلیه کنم که در سرم میشنیدم. یک بار پنجاه و دو گفت و شنود در سرم میچرخید که در آن ها طرح کامل و ماهرانه یی پنهان بود و از بابت آن ها دستمزد مناسبی به مبلغ پانزده هزار کرون دریافت کردم که دو گفتگوی آن به صورت نمایشنامه ی رادیویی پخش شد و یکی از آن ها هم تازگی ها در تئاتر ملی به شکل نمایشنامه تک پرده یی اجرا شد. البته روی آن ها کار شده بود. سه گفتگوی دیگر هم به صورت روایت چاپ شده بود. اما یکی از آن ها کمیطولانی تر بود. تقریباً مثل گزارش یک زندگی و موضوع آن بر سر اهمیت ویژه یی بود که ضمیرهای من و ما برای خواهران دوقلوی به هم چسبیده داشت. دوقلو ها در عالم پزشکی غوغایی به پا کرده بودند. آن دو بیش از شش دهه با هم زندگی کرده بودند اما در تمام این مدت به جهان بینی ِ کاملاً متفاوتی از هم رسیده بودند. زمانی که این فکرم را روی کاغذ نوشتم برای لحظه ی کوتاهی به سرم زد که یکی از خواهرها را با سندروم LSD به وجود بیاورم. زیرا در این صورت خیلی راحت تر میشد آن ها را از هم تشخیص داد اما خیلی زود از این فکر منصرف شدم چون موضوع داستان بر سر حلول روح دو مرد در یک تکه گوشت بود. دیسی و لیسی دو روح کامل و خود مختار به زندگی ِ مشترک در یک جسم محکوم شده بودند و به همین دلیل هم گهگاه با هم دعواهای سختی میکردند و اغلب روزها از دست همدیگر عصبانی میشدند و شب ها دیر میخوابیدند با این حال از نظر جسمیهمدیگر را آزار نمیدادند.
وقتی مطمئن بودم نویسنده یی به اندازه ی کافی پشتکار دارد که سال ها بنشیند و بر روی یک رمان بزرگ مثلاً هفتصد هشتصد صفحه یی کار کند، خلاصه نوشته هایی در سی صفحه تنظیم میکردم و یک چنین فکر ساده یی را به مبلغ بیست هزار کرون به آن نویسنده ی ریشه دار میفروختم. خلاصه داستانی با عنوان «انسانیت کوچک» به یکی از آن ها دادم که خلاصه ی خیلی فشرده آن به این شرح است:
پس از ماجرای ویروس وحشتناک آمازون که احتمالاً از نوعی میمون پدید آمده بود، در طول مدتی کمتر از یک ماه تقریباً تمام دنیا به نابودی کشانده شد به طوری که از کل مردم کره ی زمین فقط تعداد 339 نفر باقی ماند که ارتباط با این انسان ها از طریق کامپیوتر کماکان ادامه داشت.
همه ی مردم کره ی زمین با همدیگر حرف میزدند و یکدیگر را با اسم کوچک صدا میکردند. در حال حاضر در یک منطقه ی مهاجر نشین در تبت 58 نفر زندگی میکنند. 28 خانه هم در یک جزیره ی کوچک وجود داد. 52 خانه هم در شمال آلاسکا و چیزی کمتر از 128 خانه در مناطق کوهستانی و قله ی کوه ها، یازده خانه در باقیمانده های مادرید، یک خانوار شش نفره در لندن، سیزده نفر در شهر معدنی ِ شیلی به نام شوکویی کاماتا و شانزده نفر هم در پاریس زندگی میکنند. بنابراین تمام کسانی که از این ماجرا جان سالم به در برده بودند کم و بیش به صورت منزوی در مناطقی مثل تبت، آلاسکا، قله های کوه و جزیره ی کوچکی در اقیانوس هند زندگی میکردند و زنده بودن این افراد بیانگر این نکته بود که آنها کوچکترین تماسی با ویروس پیدا نکرده بودند. با این حال اگر ما افراد کاملاً سالمیدر پاریس و یا لندن پیدا کنیم، باید این احتمال را بدهیم که آن ها داروی مؤثر ضد ویروس را به دست آورده اند. در ضمن این احتمال هم میرود که گروه دیگری از مردم هم وجود داشته باشند که هنوز عضو تیم جهانی نشده اند. حتی شاید یک یا چند نفر هم باشند که به صورت انفرادی و منزوی زندگی میکنند (که همه ی این ها باید در طول جریان رُمان پیدا شوند). افرادی که جان سالم به در برده اند بر این باورند که ویروس تقریباً تمام بشریت را از بین برده است (انتقام آمازونی ها) زیرا این موضوع با نابود کردن جنون آمیز جنگل بارانی ارتباط پیدا میکرد. اینک انسان به نوعی تهدید تبدیل شده است.
تعداد متخصص ها و روشنفکران زنده مانده خیلی محدود بود و در مجموع شامل هشت پزشک میشد که بعضی ها دکتر اعصاب، چندین متخصص قلب و برخی هم دکتر زنان بودند. در پاریس خانم هشتاد و پنج ساله یی زندگی میکرد که یکی از بهترین میکروب شناس های جهان در زمینه بیماری های واگیر بود و امروز او تنها میکروب شناسی است که زنده مانده. در آلاسکا یک ستاره شناس و بالای قله ی کوه ها هم یک پژوهش گر عصر یخ و بیش از چهار زمین شناس و یک دیرین شناس پیدا شده اند.
پس از گذراندن یک دوره ی قرنطینه ی سی ساله که طی این مدت زمان هیچ گونه ارتباط فیزیکی بین گروه های مختلف وجود نداشت، متخصص ها دور هم جمع شدند و به تبادل نظر پرداختند و به این نتیجه رسیدند که جهان دوباره برای مسافرت افراد آمادگی دارد. مناطق کوهستانی، آلاسکا و تبت دو یا سه نسل انزوا را تحمل کرده بودند. جنبه ی منفی ِ قضیه این بود که آن ها میخواستند از تخم کشی ِ بسته جلوگیری کنند و به همین دلیل نیاز فوری به افراد غریبه یی داشتند که درخارج از منطقه ی آن ها زندگی میکردند. از لندن گزارش رسیده بود مبنی بر این که پدری برای جلوگیری از انهدام گروه اش در کمال یأس و نا امیدی مجبور به باردار کردن دختر خودش شده بود.
قسمت اعظمیاز شبکه های خیابانی ِ جهان هنوز هم سالم مانده بود و همین طور چند صد میلیون ماشین که هنوز خیلی از آن ها قابل استفاده بود. در فرودگاه های جهان هزاران هواپیمای آماده ی پرواز وجود داشت و علاوه بر این ها، این دنیای کوچک بشریت صاحب ذخیره ی بی پایان بنزین هم بود اما تنها یک متخصص پرواز وجود داشت که از این فاجعه جان سالم به در برده بود و در تبت زندگی میکرد و دو خلبان که یکی در آلاسکا و دیگری در شهر لونگربین، در مناطق کوهستانی میزیست. عکس های ماهواره یی نشان میداد که برخی از شهر ها سوخته اما بیشتر آن ها از سی سال پیش و پس از نابودی ِ مردم هنوز هیچ تغییری نکرده بود. تعداد خیلی زیادی هم از حیوانات خانگی مرده بودند اما نه همه شان. و اما گذشته از همه ی این ها شرایط محیط زیست رو به بهبودی گذاشته بود: لایه ی اُزون دوباره ترمیم شده و هوا خیلی تمیز تر و سالم تر از سالیان پیش بود.
و اینک تو به عنوان نویسنده وارد عمل میشوی، چگونه ممکن است که انسان ها به تأسیس دومین مستعمره نشین در روی سیاره شان مبادرت کنند؟ چگونه هر انسانی باید به تنهایی با این امر به مبارزه بپردازد؟ یا ساده تر این که: تعلق داشتن به یک جامعه ی کوچک بشری چه احساسی دارد؟ آیا میشود آن را به گونه یی رهایی تلقی کرد؟ تو باید خودت تصمیم بگیری که میخواهی کدام واقعه را تعریف کنی با توجه به این که برای این کار امکان بی پایان داری و تنها مرز تو سوژه هایت است. بنابراین ارزش این را دارد که تو با نام گذاری این 339 نفر، تصویری از خصوصیات آن ها پیش خودت مجسم کنی حتی اگر هم نخواهی که درباره ی همه شان توضیح بدهی. این 339 نفر انسان و سرنوشت آن ها مواد کار تو هستند.
مثلاً این که هر کدام از آنها بیماری ِ واگیری را که همه شان را درگیر کرده بود چگونه از سر گذرانده اند؟ کدام یک از آن ها عزیزان شان را از دست داده اند و این امر چگونه اتفاق افتاده؟ فراموش نکن که لحظه های تأثر آور و مهیج را شرح بدهی و همین طور یاد باشد که تمام کسانی که از این بیماری جان سالم به در برده اند، در آن زمان این واقیعت را در نظر داشته اند که به احتمال زیاد خودشان هم یکی از قربانیان این فاجعه خواهند بود.
و اینک تک تک آن ها چه خواهند کرد؟ کدام خواهر و برادری برای جلوگیری از انهدام گروه اش از هم بچه دار شده اند؟ و پدری که دخترش را باردار کرده بود چه احساسی دارد؟ و دختر از این ماجرا به چه وضعی دچار شده؟ انگیزش عمده ی این کار در این است که شرح چگونگی ِ در تماس ماندن مردم تمام قاره های جهان را بدهی و اولین تماسی را که بین آن ها برقرار شده توصیف کنی. مثلاً تماس بین مردم آلاسکا و مردم تبت را و دیگر این که آن ها برای برقراری ِ این تماس از چه وسیله ی ارتباطی یی استفاده کرده اند؟ و ذخایر انرژی نزد گروه های مختلف از چه قرار است؟ با مهندس ها و متخصص های کامپیوتر مشورت کن و از آن ها اطلاعات بگیر.
آیا میخواهی تعداد کمیاز شخصیت های اصلی را که موضوع رمان دور محور آن ها میچرخد، انتخاب کنی؟ یا این که بیشتر دوست داری در دوره ی کوتاه مدت و با یک گروه بزرگ بازیگر پیش بروی؟ اگر بخواهی همه ی 339 نفر را وارد رُمان کنی و در صورتی که بتوانی آن ها را با دقت و به روشنی تشریح کنی، نیازی به توضیح پُر طول و تفضیل نیست.
پرسش های بی پایانی هست که پاسخ آن ها با توست زیرا تو نویسنده و پدید آورنده یی. تو باید همه ی داستان را در حالی نقل کنی که نمایش نامه شناسی و نظم و ترتیب بسیار را در نظر داشته باشی. زیرا این ها راه و وسیله ی محرکه ی داستان است و خوانندگان رمان باید پس از خواندن آن، از این که پس از هفته ها یا ماه ها شخصیت های رمان را ترک میکنند، ناراحت و غمگین شوند.
شاید موضوعی تو را مجبور به نوشتن جلد های بعدی کند اما به هیچ وجه نباید به این فکر باشی که موضوع را کوتاه یا خلاصه بیان کنی. تو فقط میتوانی شرح مختصری درباره ی فصل دوم و حکایت انسانیت به دست بدهی.
تو نباید خوشحالی ِ بی اندازه ات را از ورود هر کودک جدید به دنیا و خوش آمد گویی به او را از نظر دور بداری زیرا زمانی که داستانت را تمام کردی مسلماً چند نسل گذشته و جمعیت کره ی زمین هم چندین برابر شده یا شاید میخواهی بشریت را به نابودی بکشانی؟ البته در این کار کاملاً آزاد هستی. اما آخرین انسان زنده مانده در روی کره ی زمین چه فکری خواهد کرد؟ این انسانی که اینک در همه ی کائنات تک و تنهاست. در پایان به تو توصیه میکنم که قبل از خواندن اسطوره ی ملی ِ ایسلندی کلمه یی ننویسی، ضرب المثلی است که میگوید: پویایی، در رفتن مداوم است. پیروز باشی.
من اغلب برای خودم تصویری میساختم از چیزی که مشتری ام میخواست و باید خوب فکر میکردم که روی کدام یک از یادداشت هایم کار کنم، البته به اندازه ی پولی که دریافت میکردم. به ویژه باید سعی میکردم جلوی خوک مروارید نریزم. ترجیح میدادم در برابر نویسنده ی نالایقی که یک جمله ی کوتاه بی محتوا باعث سرگرمیاش میشد نوشته هایم را در سطل زباله بیندازم اما به او ندهم که این کارم باعث برانگیختن شک و بد گمانی اش میشد. همان زمانی که در مدرسه تشکیلات ِ کمک تکالیف درسی را تأسیس کردم این را هم یاد گرفته بودم که به سه نفر متقاضی ِ مشخص جواب هایی را ندهم که به گرفتن نمره ی یک برای هر سه ی آن ها منجر میشد. یعنی برای من فقط پول خوب گرفتن از مشتری مطرح نبود، بلکه میبایست کیفیت کالای فروشی ام را با کیفیت نویسنده ی خریدار میسنجیدم. به هر حال اثر کمکی ِ نویسنده ها سازمان پیچیده یی داشت.
در مواقع بسیار نادری هم نوشته ام را با کالا تعویض میکردم. مثلاً اگر از خانم نویسنده یی خوشم میآمد نوشته ام را در ازای ساعتی دیدار پنهانی به او میدادم و دیگر نیازی هم نبود که او احساس کند که چیزی در مقابل پول از من خریده. مثلاً میپرسیدم: اگر این سوژه را به تو بدهم آیا حاضری که یک ساعت دیگر پیش من بمانی؟ بعضی از خانم ها در صورتی که طرح کامل یک تئاتر یا یک رمان را میگرفتند خیلی هم با محبت و مهربان میشدند و دیگر برای شان مهم نبود که آیا شوهر دارند یا روابط دوستانه ی دیگری. چشم انداز شهرت و قدرت چنانچه همه میدانند همیشه خانم ها را شیفته و مجذوب خود کرده است.
همین طور در چنین موقعیت های محرمانه بودن موضوع شرط حتمیبود، و خانم ها وقتی که از خودشان به عنوان کالای مبادله یی استفاده میکنند قابلیت پنهان کاری ِ فوق العاده یی هم دارند. اغلب نه تنها به خانم ها چیزی میفروختم بلکه آن ها هم به همان اندازه خودشان را به من میفروختند.
مدت زیادی بود که دیگر خانمیرا از خیابان به خانه نمیآوردم زیرا احساس میکردم برای این کار پیر هستم اما از این که میتوانستم دیدار های پنهانی داشته باشم خوشم میآمد و همین طور که هیچ گونه احساسی هم صرف این کار نمیشد راضی بودم زیرا هر چه باشد دیدارهای پنهانی جنبه ی معنوی نداشت.
بخش مهمیاز بازار خریدم از نویسنده هایی تشکیل میشد که شش یا هفت سالی از انتشار آخرین رمان یا حکایت شان میگذشت و هنوز اثر جدیدی منتشر نکرده و از این جهت دچار سرخوردگی شده بودند. آن ها همیشه با چهره یی ماتم زده در محافل ادبی میپلکیدند اما به محض این که خبر طرح آماده رمان یا روایت من به گوش شان میرسید نزدم میآمدند و ناگفته نماند کم پول خوبی هم میپرداختند. گهگاهی مجبور بودم چهار یا پنج صفحه ی اول طرح را مفصل و مشروح بنویسم فقط برای این که این گونه نویسنده ها را دوباره به حال و هوای نوشتن برگردانم و سَرِ کارشان بفرستم. گروه دیگر نویسندگانی بودند که خیلی هم خوب مینوشتند و به تمامیسبک های نویسندگی تسلط کامل داشتند اما حالا خشک شده بودند یعنی دیگر چیزی برای روایت کردن و نوشتن نداشتند. همواره علاقه ی فراوانی به کار کردن با این گروه داشتم اما شرایط برای معامله خیلی کم پیش میآمد و همین طور در چنین معامله هایی نمیشد خیلی زیاد پیش رفت. به نظر غیر ممکن میرسید که طرحی بدهم به نویسنده های معروف و توانا که به خودی ِ خود سرشار از افسانه سرایی و خیال پردازی ِ درخشانی بودند اما هیچ خواننده ای نداشتند. اما چیزهایی مثل داستان یا توطئه نویسی به این قبیل نویسندگان کمک میکرد تا تخصص تازه یی کسب کنند. این گونه نویسندگان گاهی پس از گذشت یک دوره ی طولانی به موضوع فکر میکردند. از این جمله خوشم میآید. اتفاق افتادن ناگهانی ِ مسایل، رهایی ِ بی نظیری بود. یعنی چیزی ناگهانی رها میشد و موانع را درهم میشکست و اغلب هم فقط نیاز به یک مشت باروت خشک داشت.
ادامه دارد ...
نام داستان: مرد داستان فروش // نویسنده: یوستین گاردر
مترجم: مهوش خرمیپور // انتشارات: کتابسرای تندیس
تایپ شده توسط: * ویروس *
#داستان #مرد_داستان_فروش #یوستین_گاردر