مرد داستان فروش (15)
دوباره خیال پردازی کردم، اما این جا هم دیگر چیزی نیست که توجه ام را به خود جلب کند. وقتی نوشتن داستان گونه یی از زندگی ِ خودم را آغاز کردم، این داستان با خروج فرار آسای من از بولونیا ناتمام مانده بود. آن روز ساعت ها جلوی پنجره نشسته و به موج های دریا خیره شده بودم که در آن پایین مثل شلاق به موج شکن میخورد؛ روز جمعه بود، جمعه ی مقدس قبل از عید پاک و یک روز قبل از اولین دیدار من با به آته. تا آن روز حتی یک بار هم برای دیدن راهپیمایی ِ مذهبی نرفته بودم که به یاد رنج کشیدن مسیح برپا شده بود. تصمیم گرفته بودم داستان را از هتل برای لویجی مایلن بفرستم، او به درد این کار میخورد و میتوانست برای اطمینان یک رونوشت هم از آن بگیرد و در جای امن نگهدارد. در ضمن او میتوانست نوشته ی مرا به دوستش نشان بدهد همان که در روزنامه ی کوریر دّلا سِرا کار میکرد. تا او بنابر تشخیص خودش از داستان استفاده کند.
خیلی دلم میخواست این داستان را هر چه زودتر به چاپ برسانم و دست کم آن را سر ِ زبان ها بیندازم و پس از آن میبایست هر چه زودتر شهر را ترک میکردم. آدم تبعیدی نباید روزهای زیادی را در یک محل بگذراند. با این حال صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم، تصمیم گرفتم قبل از ترک اینجا یک روز دیگر را در آمالفی بگذرانم. شنبه ی مقدس بود با هوایی بی نظیر و محشر و من هم هنوز از موزه ی کاغذ دیدن نکرده بودم. پس از خوردن صبحانه به شهر رفتم و اول یک روزنامه ی کوریر دّلا سِرا خریدم، کاری که پس از آمدنم از بولونیا هر روز میکردم. گزارش کوتاهی درباره ی نمایشگاه کتاب داشت که دو روز پیش تمام شد و در آن گزارش نوشته شده بود که: امسال در نمایشگاه کتاب، کتاب های قابل توجهی نبود که ناشرها بتوانند آن را انتخاب کنند، امسال در نمایشگاه صحبت از چیزهای دیگر بود، از عنکبوت ـ چنان که او به این اسم نامیده میشود ـ و به این ترتیب پشت این نام مرموز کارخانه ی تخیل پنهان است که فکر های ادبی و رمان های نیمه تمام را به نویسنده های سراسر دنیا میفروشد. نویسنده ی مقاله با نام استفانو فورتیچیاری این طور ادامه داده بود: در زمان های قدیم نویسنده های بانفوذی بودند که نوشتن یک کتابخانه کتاب به آن ها منسوب بوده در حالی که این کتاب ها از نویسنده های مختلفی بوده است. اما درباره ی کارخانه ی تخیل، موضوع درست برعکس است به این ترتیب که کتاب های خیلی زیادی که شاید تعداد آن ها به صدها جلد رمان برسد، در حقیقت بر اساس تخیل و طرح های یک نفر نوشته شده است. خنده ام گرفت و فکر کردم که به راستی ردپایی از خودم بر جا گذاشته ام. پس از آن نویسنده ی مقاله به نکته ی جالبی اشاره کرده بود که البته این پدیده چیز تازه یی نبود:
مردان کلیسا هم با انجیل دقیقاً همین کار را کرده بودند. مسلماً انجیل را نویسنده های زیادی نوشته اند اما علمان الهیات اعتقاد دارند که پشت کتاب انجیل نویسنده های الهی قرار دارد و مقصود آن ها این است که خدا بر حسب ضرورت همه ی جمله های موجود در انجیل را به آن ها الهام کرده است. آن ها بر این باورند که خدا به هر یک از نویسنده ها کلمه ی کلیدی داده یعنی ماده یی برای فکر کردن در اختیار آن ها قرار داده است. کار کرد خدا با مردم را صمیمانه درک میکردم و همین طور این را که او به گونه ای هم انتظار کار متقابل داشت. یعنی خواستار ریاضت کشیدن برای آمرزش گناه و ستایش شدن از طرف مردم بود، اما خدا از امن فراتر میرفت و تهدید میکرد که تمام کسانی را که به او اعتقاد نداشته باشند نابود خواهد کرد و انسان های مدرن نمیخواستند به هیچ روی تحت چنین شرایطی زندگی کنند. اینک خدا مرده و چیزی که او را به قتل رسانده توطئه ی مأیوس کننده ی او بود. مقاله ی استفانو این احتمال را غیر ممکن میکرد که لویجی بلوف زده باشد. اما او فقط یک گواه بود، زیرا در مقاله حتی یک نشانه هم دیده نمیشد که خود او بیشتر چیزی درباره ی کارخانه ی تخیل نوشته باشد. پس مقاله ی امروز میتوانست بر اساس گفتگوی طولانی ِ من با لویجی نوشته شده باشد. مقاله اشاره ی کوتاهی هم به رمان «سه جنایت پس از مرگ» داشت که توسط دو نویسنده ی مختلف نوشته شده بود.
مطمئن نبودم که نقشه هایی برای قتل من کشیده شده باشد، اما به این نکته باور نداشتم که تردید و احتمالات به نفع متهم باشد.
از خیابان پر رفت و آمد ساحلی رد شدم و در یک پیتزا فروشی کنار ساحل نشستم و برای خودم یک پیتزا، سالاد گوجه فرنگی و آبجو سفارش دادم. این جا احساس امنیت میکردم و دیگر به این فکر نمیکردم که کسی مرا از بولونیا تا این جا تعقیب کرده باشد اما خوب این هم امکان داشت که یک ناشر انگلیسی یا اسکاندیناویایی پس از مسافرتش به نمایشگاه کتاب، برای مرخصی ِ عید پاک سری هم به جنوب ایتالیا بزند. نمایشگاه کتاب در بولونیا معمولاً همیشه درست قبل یا بعد از عید پاک برگزار میشد.
در حالی که منتظر غذا بودم و روزنامه میخواندم توجه ام به خانمیجلب شد که تنها سر میزی در نزدیکی ِ میز من نشسته بود و لباس تابستانی ِ زرد پوشیده و صندل سفیدی به پا داشت. به نظر سی ساله میرسید و سعی داشت با فندکی صورتی رنگ سیگارش را روشن کند اما موفق نمیشد، بالاخره خسته شد و از جا برخاست و به طرف من آمد و پرسید که آیا کبریت دارم. او به زبان ایتالیایی حرف میزد اما پیدا بود که ایتالیایی نیست. گفتم سیگاری نیستم. اما در همین لحظه چشمم به فندکی روی میز بغلی ام بود افتاد. بدون اجازه از توریست آلمانی ِ سرمیز فندک را برداشتم، سیگار را روشن کردم و دوباره آن را سرجایش گذاشتم و سرم را به علامت تشکر برای به آن ها تکان دادم. پس از صرف غذا و پرداخت صورت حساب دستم را به علامت خداحافظی برای خانم تکان دادم، او خطوط طراحی یی را نشانم داد و با خنده ی مرموزی برایم دست تکان داد. مطمئن بودم که هرگز او را ندیده ام در غیر این صورت هرگز چهره اش فراموش ام نمیشد. به راه ام ادامه دادم و به شهر و به طرف موزه ی دِلاکارتا رفتم و از آن جا دیدن کردم که پر از دستگاه های قدیمی کاغذ سازی بود. آقای سال خورده یی برای ما تعریف میکرد که برای تهیه ی کاغذ، چوب ها را پس از آسیاب کردن و بعد از پرس خشک میکنند. او هنوز هم به سبک قدیم کاغذ درست میکرد. کاغذی سنتی که به گفته ی خودش تهیه ی آن را در قرن دوازده از مصری ها یاد گرفته بودند. او کاغذ مرغوب و بی نظیر تولید خودش را به ما نشان داد و برای مان تشریح کرد که نقش آن چگونه پدید میآید.
هوا گرم بود اما من میخواستم یک بار دیگر قبل از این که آمالفی را ترک کنم، منطقه ی واله دای مولینی را ببینم. با وجودی که یک بار به آن جا رفته بودم اما باز هم پیدا کردن کوچه هایی که به خارج از شهر منتهی میشد کار ساده یی نبود، اما بالاخره تمدن را پشت سر گذاشتم.
در دو طرف جاده درختان لیمو ترش کاشته بودند و برای محافظت از لیموها در مقابل باد و تگرگ درخت ها را با تورهای نایلونی ِ سبز و سیاه پوشانده بودند. به دختر بچه یی که با یک لاستیک کهنه بازی میکرد سلام کردم اما به خانمیکه سرتاپا لباس سیاه به تن داشت و هفته ی پیش از پنجره اش خم شده و به من لیکور لیموترش داده بود، توجهی نشان ندادم. آفتاب عید پاک صدها مارمولک چندش آور را از سوراخ های شان بیرون کشیده بود. معمولاً مردم زیادی به اینجا نمیآیند. از آخرین خانه گذشتم و به یک آبراه رسیدم و بعد از جاده یی پوشیده از شن های پراکنده به راه ادامه دادم. این منطقه ویا پارادیزو یعنی خیابان بهشت نام داشت که نام برازنده و درخوری بود. رودخانه یی که از کنار دره ی ویا پارادیزو میگذشت فضایی آرامش بخش و بی نهایت زیبا و دیدنی به وجود آورده بود.
بار اولی که به اینجا آمدم هیچ موجود زنده ای را ندیده بودم اما اکنون از پشت سرم صدای به هم خوردن شاخه ها را میشنیدم و چند لحظه ی بعد هم کسی از من جلو زد که همان خانم با لباس زرد بود. به زبان ایتالیایی سلام کرد، خنده ی دوستانه یی هم بر لبش بود، گویا میدانست مرا در این جا پیدا خواهد کرد. او چشمان قهوه یی و موهای پرپشت تیره و فر زده داشت.
جواب سلام اش را دادم و خوب و با دقت دور و برم را نگاه کردم تا ببینم آیا کسی هم همراهش هست یا نه، اما او تنها بود. با خنده گفت: این بالا خیلی زیباست آیا تا به حال اینجا بوده یی؟ کفتم: یک بار. او نتوانسته بود تشخیص بدهد که من خارجی هستم. بعد آبشاری را که در پنجاه متری مان بود نشان ام داد و پرسید: موافقی برویم و زیر آبشار آبتنی کنیم؟ و فقط همین یک پرسش کافی بود مطمئن شوم زن زندگی ام را پیدا کرده ام هر چند ما تا به حال هرگز همدیگر را ندیده بودیم. او همان صندل سفید را به پا داشت و همان لباس تابستانی ِ زرد نازک را پوشیده بود. اگر چه هوا خیلی گرم بود و ما هم لباس رسمی شب به تن نداشتیم، اما پیشنهاد آبتنی ِ دو نفره کمیساده انگارانه به نظر میرسید.
میخواهی آبتنی کنیم؟ این سه واژه معنی های فراوانی داشت، منظورش این بود که ما با هم زیر آبشار برویم و عین حال چنین منظوری نداشت، آیا میخواست بگوید که آفتاب سوزانی است؟ آبشار را نشان داد و گفت: خوب و خنک و وسوسه انگیز. آیا این پرسش کوتاه را مطرح کرده بود تا مرا امتحان کند یا میخواست بگوید که از من خوشش آمده و میخواست ببیند که نظرم در این باره چیست، شاید هم میخواست با آداب و خلقیاتم آشنا شود. این سه واژه گام مشخصی داشت، این سه واژه دیاپازون بود. خانمیکه لباس زرد به تن داشت میگفت که دوست دارد با من دوستی کند اما میخواهد از زحمت گفتگوی طولانی در این باره چشم بپوشد و بر این باور بود که ما چیزی نداریم که به خاطرش شرمنده باشیم. به یاد اخطار لویجی افتادم و در پاسخ گفتم: شاید فردا.
سرش را به طرفم خم کرد، او مرا امتحان کرده بود و من هم بهترین جوابی را داده بودم که او تمایل داشت بشنود. پاسخ معقولی بود زیرا اگر فوراً پیراهن ام را از تن در میآوردم و کمربندم را باز میکردم چقدر باعث خجالت و شرمندگی ام میشد. بنابراین پیشنهادش به مفهوم ظاهری ِ کلمه ها نبود، بلکه چیستان بود، حالا اگر در پاسخ گفته بودم که مایل نیستم با یک خانم غریبه زیر آبشار آبتنی کنم، باز هم در امتحانی رد میشدم که برایم در نظر گرفته بود، در این صورت فوراً به خود میآمدم و پس از این که چنین معیار همه جانبه یی را از دست داده بودم، خودم را نباخته و با دادن جواب رد، در مقابل او قرار میگرفتم.
نام او به آته بود و اهل مونیخ و نقاش، یک هفته ای میشد که به آمالفی آمده بود و خیال داشت همه ی تابستان را در این جا بگذراند. از یک خانم مهربان اتاقی اجاره کرده بود و خیال داشت در آخر ماه سپتامبر نمایشگاه بزرگی در مونیخ برپا کند. با هیجان گفت که تو هم باید در نمایشکاه حضور پیدا کنی و من هم ناچار بودم قول بدهم که در نمایشگاه نقاشی اش شرکت کنم. او سال گذشته هم نمایشگاهی برپا کرده بود. در نقاشی هایش چشم اندازهای پراگ دیده میشد زیرا چند ماهی را در پایتخت چک گذرانده بود. ما از آن لحظه دیگر با هم آلمانی حرف میزدیم. زبان آلمانی به آته را بهتر از ایتالیایی حرف زدن اش میفهمیدم. از او شنیده بودم که در بایرن به دنیا نیامده و این که از محل تولد واقعی اش چیزی نمیگفت. بی تردید میبایست دلیلی داشته باشد. نمیدانم چرا به ذهن ام رسید که پدر و مادرش باید اهل آلمان شرقی باشند، شاید به خاطر این که او چند ماهی را در پراگ گذرانده بود.
نام واقعی ام را به او نگفتم اما نام مستعاری که برای خودم انتخاب کرده بودم، کاملاً مناسب ام بود. هنگام حرف زدن به چشم هایش نگاه میکردم تا او را امتحان کنم اما هیچ واکنشی نشان نداد. من احمق نبودم، شاید از او خوشم میآمد اما آدم سر به هوایی نبودم. میبایست همیشه اخطار لویجی را در نظر میگرفتم. به آته نام خانوادگی ام را نپرسید. خودم را دانمارکی یی جا زدم که در کپنهاک زندگی میکند. حتی در این باره هم هیچ واکنشی از خود نشان نداد. برایش توضیح دادم که ویراستار یک مؤسسه ی انتشاراتی در کپنهاک هستم که برای خودم هم قانع کننده بود، و ادامه دادم: به دلیل این که نیاز به تغییر آب و هوا داشتم کامپیوتر دستی و مقداری از کارهایم را با خود به این جا آورده ام. میپنداشتم که این حرف ها چندان غیر ممکن به نظر نمیرسید. البته من او را دست کم گرفته بودم.
پرسید: کار؟ گفتم: کار ویرایش. او گفت: باور نمیکنم کسی از دانمارک به جنوب ایتالیا سفر کند، برای این که به کار ویرایش بپردازد. به نظرم تو رمان مینویسی. نتوانستم به او دروغ بگویم زیرا آدم باهوشی بود. بنابراین گفتم: خوب، بله، من رمان مینویسم، خیلی هم از این که تو دست مرا خواندی، خوشم آمد. شانه هایش را بالا انداخت و پرسید: موضوع رمان ات چیست؟
سرم را تکان دادم و گفتم: با خودم عهد کرده ام تا زمانی که رمان را تمام نکرده ام، درباره اش با کسی حرف نزنم. به نظر میرسید از جوابم قانع شده باشد. اما هنوز هم مطمئن نبودم که حرف مرا باور کرده باشد. آیا میدانست چه کسی هستم؟ اگر اشاره ی لویجی به توطئه یک شوخی بوده باشد هرگز او را نخواهم بخشید.
ما از جایی گذشتیم که خزه ها روی آسیاب های ویران شده را پوشانده بود. به آته گل ها و درختان را به من نشان میداد و نام آن ها را میگفت. ما درباره ی رمانتیک ها و شور و علاقه ی آن ها به خرابه ها حرف زدیم و درباره ی فرهنگ های منطقه یی قدیمی، درباره ی گوته، نوالیز ، نیچه و ریلکه گفتگو کردیم. خلاصه درباره ی همه چیز با هم حرف زدیم. او آدم یک بعدی نبود بلکه شخصیتی با ویژگی های چند بعدی و باز داشت. به نظرم ما دو تا خیلی شبیه به هم بودیم.
خیلی پیش نمیآمد که دلباخته ی کسی بشوم، اما وقتی ـ البته به ندرت ـ با زنی روبرو شوم که مرا سر زبان ها بیندازد، برای آشنایی با او نیاز به زمان زیادی ندارم. ما برای آشنا شدن قبل از هر چیز به زمان نیاز داریم، و این همان چیزی است که از آن خوش مان نمیآید.
وقتی یک آسیاب کاغذ قدیمیو واژگون شده ی دیگر را پشت سر گذاشتیم به راهی رسیدیم که به سمت راست منشعب میشد. به آته از من پرسید که آیا تا به حال پونتونه را دیده ام. فقط این را میدانستم که یکی از تپه های واقع در بیرون شهر کوچک آمالفی است، اما تا به حال به آنجا نرفته بودم. او گفت بیا، و با دستش به من علامت میداد که پشت سرش بروم. او نقشه یی همراه داشت و گفت این راه ویا پستروفا نام دارد.
از این که چرا هیچ گونه ریشه یی از این نام به ذهنم نمیرسید عصبی شده بودم. دره را ترک کردیم و وارد راه باریکه ی سنگفرشی شدیم که سنگ های بلند به صورت پله روی ه قرار گرفته بود، و به راه مان ادامه دادیم. در بین راه بارها ایستادیم تا از بالا دره را تماشا کنیم. هنوز هم طنین صدای آبشار به گوش میرسید. همان آبشاری که خیال داشتیم فردا در آن آب تنی کنیم. اما لحظه ای دیگر نمیشد صدای آبشار را از صدای شرشر رود ولا دای مولینی تشخیص داد که از بالا به گوش میرسید. یک ساعت بعد به پونتونه رسیدیم و از آن جایی که تمام راه را یکسره حرف زده بودیم، نفس مان بند آمده بود. حالا دیگر به قدری از همدیگر شناخت پیدا کرده بودیم که بدانیم هر کدام از ما راز بزرگی را در خود پنهان کرده، از این میترسیدم که او راز مرا بداند و او هم میترسید که مبادا از راز او پرس و جو کنم. به آته در میان حرف هایش این را هم گفته بود که به تازگی ها مادرش را از دست داده و این که آن ها خیلی به هم وابسته بوده اند. مادرش در نهایت سلامت و بدون کوچکترین نشانه از بیماری، ناگهان مرده بود آن هم در روز تولدش که در یکی از باغ های مونیخ جشن تولد گرفته و دوستان و آشناهایش در آن شرکت داشته اند. او در حالی که یک لیوان شامپاین در دست داشته، جلوی مهمان ها میایستد تا آن ها را برای صرف شام سر میز غذا دعوت کند که ناگهان نقش بر زمین میشود و در جا میمیرد و یکی از مهمان ها که پزشک بوده نمیتواند نجات اش بدهد. مرگ او بر اثر سکته ی قلبی نبوده و هیچ کس هم نتوانست علت دیگری برای آن پیدا کند. او خیلی ساده جهان را ترک کرده بود. درباره ی پدرش پرسیدم اما به تندی گفت که ترجیح میدهد درباره ی او چیزی نگوید و بعد به خودش آمد و با لحن ملایم تری گفت: برای آن میشود تا فردا صبر کرد و لبخندی به من زد، شاید منظورش آبشار بود. در تمام مدتی که از راه ناهموار و سربالایی در حرکت بودیم او فقط چند بار دست مرا گرفته بود اما به محض گذشتن از دروازه ی پونتونو به من چسبید و ما مثل یک زوج قدم میزدیم. بازی ِ خیلی خوب و قشنگی بود، احساس میکردم که همه ی دنیا متعلق به ماست. بعضی ها برای آشنایی با هم و شناخت از یکدیگر نیاز به زمان زیادی دارند اما ما از قماش دیگری بودیم. راه های میان بر زیادی را یافته بودیم که ما را زودتر به هم پیوند میداد و به همین علت هم رازهایی از خودمان را برای همدیگر فاش کرده بودیم. پس از این که مدتی از مناظر زیبای آنجا لذت بردیم، به یک رستوران رفتیم و سرپایی یک فنجان قهوه نوشیدیم. به آته یک لیوان هم لیکور لیمو سفارش داد من هم یک کنیاک خواستم. حالا ما تقریباً دیگر با هم حرف نمیزدیم. کبریت را از دست اش گرفتم و سیگارش را با آن روشن کردم و بد سر میز به طرف هم خم شدیم و مشتاقانه یکدیگر را نگاه میکردیم. او میخندید و این طور به نظر میرسید که به خیلی چیزها میخندد. گفتم: تو خُلی. گفت: خودم میدانم. گفتم که از او خیلی بزرگتر هستم. او گفت: تو فقط کمیاز من بزرگتر هستی. اما هیچ کدام از ما درباره ی سن و سال مان حرفی نزدیم.
راه برگشت از پونتونه به آمالفی جاده ای باریک و شنی با سراشیبی تند بود و بیشتر از صد پله داشت. یک بار مردی که قاطری را با خودش میبرد از روبروی مان آمد و از کنارمان گذشت به طوری که باید نزدیک هم به دیوار شنی میچسبیدیم. به آته بوی آلو و آلبالو و بوی خاک میداد. پس از مدتی روی نیمکتی نشستیم زیرا پاهای مان به استراحت نیاز داشت. چند لحظه پس از نشستن ما، سرو کله ی یک متری در کنارمان پیدا شد که از سنگ ها بالا میرفت. او نگاهی به من انداخت و با عصای بامبو اشاره کرد که اجازه دارد کنار ما بنشیند، من مخالفت نکردم زیرا میدانستم در هر صورت کاری را میکند که دوست داشته باشد. یک متری شاهکار است. این جمله ای بود که او از زمان بچگی ام تاکنون بارها و بارها از آن استفاده کرده بود. من نه میتوانستم او را از آنجا برانم و نه ملامت اش کنم زیرا باعث ترس به آته میشد و امکان داشت خیال کند عقل از سرم پریده. به این دلیل تصمیم گرفتم برای به آته افسانه یی تعریف کنم که در آن به طور غیر مستقیم چیزهایی هم درباره مرد کوچک گفته میشد. جریان داستان من هم پیش از هر چیز درباره ی او بود:
در زمان های قدیم پسری به نام جری کوبلیک با مادرش در پراگ پایتخت چک، در یک آپارتمان کوچک زندگی میکرد. او پدر نداشت و از سه سالگی مدام خواب مرد کوچکی را با کلاه نمدی سبز و عصای نازک بامبو میدید. قد این مرد کوچک درست اندازه ی قد جری بود اما بقیه ی خصوصیاتش به یک آدم بزرگ میمانست. خیلی کوچکتر اما چیره زبان تر از خیلی ها بود.
مرد کوچک رویای جری او را متقاعد کرده بود که درباره ی همه ی کارهایی که میکند و همه حرف هایی که باید بزند، تصمیم بگیرد و این کار را نه تنها شب ها میکرد که جری خواب بود بلکه در طی روز هم این موضوع ادامه مییافت. هرگاه مادر جری او را برای کار بدی تنبیه میکرد، مرد کوچک مقصر بود. جری هر روز بیشتر از پیش از لحن حرف زدن و گفته های بزرگ تر ها استفاده میکرد و این موضوع برای مادرش قابل درک نبود که پسرش این حرف ها را از کجا یاد میگیرد. جری برای مادرش داستان هایی تعریف میکرد که در رویاهایش از مرد کوچک یاد گرفته بود. از روایت های کوتاه گرفته تا داستان های بلند و عجیب.
رویای مرد کوچک برای جری هم بامزه بود و هم زنده، به همین دلیل همیشه با لبخند از خواب بیدار میشد و وقتی شب ها مادر او را برای خواب به اتاقش میفرستاد، هیچ اعتراضی نمیکرد. مشکل فقط از روزی پیدا شد که مرد کوچک دیگر با رویای جری محو نشد به این ترتیب که وقتی جری در یک روز آفتابی تابستان از خواب بیدار شد به وضوح مرد کوچک با کلاه نمدی ِ سبزش را دید که کنار تخت او ایستاده بود و یک لحظه بعد از دَرِ باز راهرو به اتاق نشیمن رفت. جری بلافاصله از روی تخت پایین پرید و پشت سرش راه افتاد و به اتاق نشیمن رفت. مرد کوچک واقعاً آن جا بود و خیلی سرحال و پر انرژی بین مبل ها راه میرفت و عصایش را تکان میداد. چند لحظه بعد وقتی مادر جری از اتاق خوابش بیرون آمد، پسرک با شادی مرد کوچک را به مادرش نشان داد که حالا در گوشه ی اتاق ایستاده بود و با نوک عصا با کتاب های کتابخانه ور میرفت. اما مادر خیلی جدی و رک گفت که کسی را نمیبیند. جری از حرف او تعجب کرد. مرد کوچک باعث شرمندگی اش شده بود. اما مرد کوچک به همان وضوح ِ گلدان روی زمین و پیانوی قدیمیـ که مادر آن را تازگی ها به علت این که رنگ سفید آن به زردی میزد، رنگ سبز زده بود ـ قابل مشاهده بود.
یک چیزی در رفتار مرد کوچک با رفتار زمانی که در رویا جری حاضر میشد فرق کرده بود یعنی با وجودی که هنوز هم گاهی و البته خیلی به ندرت چند کلمه یی با جری حرف میزد اما رابطه ی آن دو با همدیگر خیلی فرق کرده بود: زمانی که مرد کوچک به رویای جری میآمد کارش فقط حرف زدن و بازی با کلمات بود. اما حالا این طور به نظر میآمد که کلمه ها و زبان را کنار گذاشته و فقط به جری کوچک تمرکز میکند. مرد کوچک در رویا خیلی به آلو و آلبالو علاقه مند بود و با ولع زیاد آن ها را میخورد. او جری را با خود به محل پنهان آب میوه ها میبرد و بدون این که بپرسد که او هم میل دارد بنوشد یا نه، درِ شیشه های آب میوه را یکی پس از دیگری باز کرده و آن ها را خالی میکرد. اما در دنیای واقعیت درست برعکس بود و هرگز به هیچ شئی یی دست نمیزد، البته غیر از کلاه و عصایش که آن را بدون وقفه تکان میداد، نه چیزی میخورد و نه چیزی مینوشید. او در دنیای واقعی فقط سایه یی از خودش بود. هیچ کسی نمیتواند تصورش را هم بکند که مرد کوچک در رویای جری چه قدر بشاش و سرزنده بود، شاید این جریمه یی بود که او میبایست برای بیرون آمدن اش از رویا و وارد واقعیت شدن میپرداخت. واقعاً هم جهش بزرگی بود. جری روز به روز بزرگ تر میشد و مرد کوچک سر زنده و چالاک همراهی اش میکرد، بی آن که حتی یک میلیمتر هم بزرگ تر شود. جری در هفت سالگی یک سر و گردن از او بلند تر شده بود و از همان سال اول او را یک متری نامید زیرا بلندی ِ قدش به بیشتر از یک متر نمیرسید.
از آن روز به بعد، یعنی از همان روزی که یک متری وارد واقعیت شد و توی اتاق جری خودش را به او نشان داد، پسرک دیگر هرگز او را در رویاهایش ندید. به همین دلیل مطمئن شده بود که یک متری یا داوطلبانه دنیای تخیلات را ترک کرده و یا این که او را از سرزمین افسانه یعنی جایی که به آن تعلق داشت، رانده اند و دیگر نتوانسته راه برگشت را پیدا کند. جری از این که مرد تخیلی راه اش را گم کرده خودش را مقصر میدانست و همیشه امیدوار بود که او بتواند روزی به سرزمین خودش برگردد، به خانه اش، و در آن جا همه ی آن ها میبایست مراقب میبودند که خودشان را از واقعیت دور نگه دارند تا بتوانند همیشه در سرزمین خودشان بمانند. وقتی جری بزرگ تر شد از این که مرد کوچک همیشه دور و برش باشد، عصبی میشد، یک متری جری را مانند سایه در زندگی تعقیب میکرد و چنین به نظر میرسید که او یورتمه میرود و مرد کوچک قدم میزند و به این ترتیب موضوع دقیقاً برعکس میشد. او روبروی جری میایستاد و برایش تصمیم میگرفت که کار غلطی هم نبود زیرا جری هرگز نمیتوانست تعیین کند که چه وقت و در کجا یک متری را خواهد دید، و همیشه یک متری بود که تصمیم میگرفت در کجا خودش را به او نشان دهد و گاهی هم البته در لحظه های نا مناسب ظاهر میشد.
ادامه دارد ...
نام داستان: مرد داستان فروش // نویسنده: یوستین گاردر
مترجم: مهوش خرمیپور // انتشارات: کتابسرای تندیس
تایپ شده توسط: * ویروس *
#داستان #مرد_داستان_فروش #یوستین_گاردر