مرد داستان فروش (11)
اگر از کارکردن با چنین گروهی لذت میبردم فقط به این علت نبود که آن ها از چیزی که از من میگرفتند به بهترین نحو استفاده میکردند بلکه موضوع این بود که آن ها عجله به خرج نمیدادند و چیزی را که باید رویش کار میکردند به هدر نمیدادند. البته شاید آن ها نویسندگان بزرگی نبودند اما هنرمندان لایق و نویسنده های هنرمندی بودند که نوشته ی کمکی ام کاملاً مناسب این گروه بود. صحبت بر سر هم زیستی ِ واقعی است و دلم میخواهد دوباره تأکید کنم که این نویسندگان از چنان شایستگی ِ بالایی برخوردار بودند که خود من چنین شایستگی یی نداشتم. آن ها با فراغ خاطر لازم مدت دو یا سه و یا حتی چهار سال روی یک رمان کار میکردند و این کار را با علاقه ی زیاد و حتی لذت انجام میدادند و با خوش سلیقه گی ِ هر چه تمام تر کارشان را به پایان میرساندند زیرا عاشق بازی با واژه ها بودند. قهرمان های رمان را به تفصیل و با تمام جزییات به نمایش میگذاشتند و مدت زیادی را صرف شخصیت پدید آورده شان میکردند.
من به ویژه از این جهت توجه خاصی داشتم، اما با همه ی این احوال به نظرم زبان، زبانی تزیین شده و ساختگی و یا تصنعی میآمد البته اگر نخواهم بگویم از خود در آورده. تحمیل این سبک برایم کافی بود تا با تمرکز بیشتری به کار بپردازم. حتی دیگر آن ها را نمیساختم و درست نمیکردم بلکه آن ها مانند یک دسته پرنده ی آزاد که آغوشم را با شور و شوق و هیجان برای شان باز کرده باشم، به سویم میآمدند.
این هیجان بین ِ عمل خود به خودی و آگاهی و مهارت، دقیقاً یک هم زیستی ِ واقعی بین نویسندگان و نوشته های کمکی برقرار میکند. بیشتر طرح هایم را در طبیعت به دنیا میآورم. مثلاً در یک پیاده روی در حالی که یک نویسنده ی هنرمند باید به خود زحمت دهد و آن ها را رنگ بزند که بی تردید آن ها خیلی بهتر از من از عهده ی این کار بر میآیند. در این روش هر کدام از نویسنده ها حد و مرز خود را داشتند، اما خوب تعدادشان هم خیلی زیاد بود و همیشه عده ی زیادی از آن ها مشغول کار بر روی اثرشان بودند. این کار حالت خوشایندی برایم ایجاد میکرد زیرا به نظرم هیجان انگیز بود، میخواستم تا زمانی که زنده هستم همه ی داستان ها به پایان برسند و در این صورت همه ی موشک هایم را پرتاب کرده بودم، همه را در آن واحد. و پس از من در روی زمین سکوت برقرار خواهد شد و دیگر چیزی برای ارایه کردن وجود نخواهد داشت. نه افکار تازه یی و نه هیچ چیز جنجال بر انگیز دیگری. من خداوند این تشکیلات عظیم بودم که بزرگ ترین جشنواره های ادبی ِ جهان را برنامه ریزی میکردم. و همه ی این کارها را هم در خفا انجام میدادم.
گروه سوم خریداران را کسانی تشکیل میدادند که تا به حال هیچ اثری از خود منتشر نکرده بودند اما دوست داشتند نویسنده شوند. در آغاز تعداد این نویسنده های امیدوار زیاد بود. آن ها شهرت و آوازه ای را جلوی روی شان میدیدند و از خود بی خود میشدند و با بی قراری در انتظار دریافت مقدمات لازم برای خلق نخستین اثرشان بودند. اما وقتی دفتر یادداشت بزرگ پُر از فکرهای عمیق رمان را ورق میزدند و از آن سر در نمیآوردند و نمیدانستند با آن ها چه باید بکنند، دلسرد و نا امید میشدند، که در این جا دست های نامریی ِ من خود فریبی اش را بر ملا میکرد. اما عقیده داشتم که منصرف کردن کسی از فرار از واقعیت کار مهمیاست. نوشته ی کمکی ام کاتالیزاتوری برای خودشناسی نبود زیرا میبایست اشک هایی را هم پاک میکردم که به این ترتیب از قابلیت های روانشناسی ام هم استفاده کرده بودم.
به نظر خودم همیشه روانشناس قابلی بوده ام. مسلماً برای روانشناسی، مردم شناسی مهم تر از هر چیز دیگری است که فکر میکنم به اندازه ی کافی از این شناخت برخوردار هستم به خصوص به این دلیل که در دوران نوجوانی ام فیلم ها و تئاترهای بسیار زیادی دیده ام و سوای این، زمانی که بر فراز شهر به پرواز در میآمدم و از پنجره خانه ها را تماشا میکردم، چیزهای زیادی درباره ی زندگی ِ مردم یاد گرفته بودم. من هزاران خانه را دیده بودم که به هر کسی اجازه ی این کار داده نمیشد.
نکته ی دیگر این است که یک روانشناس باید دلداری دادن را بلد باشد. و من این کار را در خلال این سال ها خوب یاد گرفته بودم. انسان برای دلداری دادن باید حرف های زیادی بزند که این کار از این لحاظ با خیال پردازی خویشاوندی دارد. زمانی هم که کال وِرو در شروع نمایش از کنار چراغ های جلوی صحنه تِری را دلداری میداد از زوایه ی دید و گنجینه ی خودش استفاده میکرد. کال وِرو آدمیالکلی و دلقکی نا موفق است که ترکیب ممتاز و زبده یی از کار در آمده زیرا معمولاً کسی که خودش عمیقاً رنج کشیده باشد خیلی ساده تر و مؤثر تر میتواند دیگران را دلداری بدهد.
تِری روی تخت کال ورو دراز کشیده و موهای بلند و سیاه اش روی ملافه ی سفید پخش شده بود. دکتر رفته و او از خودکشی جان سالم به در برده بود و اینک هوشیاری اش را بازیافته بود. کال ورو به طرف او برگشته و میپرسد:
ـ سرت درد میکنه؟
تری: من کجا هستم؟
کال ورو: خوب، غروب آمدم خانه و دیدم از اتاقت بوی گاز میآید. شیشه را شکستم، دکتر خبر کردم و دوتایی تو را آوردیم این جا.
تری: چرا نگذاشتی بمیرم؟
کال وِرو: چرا عجله داری؟ حالا درد داری؟
(تری با تکان دادن سرش حرف او را تأیید میکند.)
ـ همه ی قضیه همین است. بقیه اش خواب و خیالی بیش نیست. میلیارد ها سال طول کشیده تا آگاهی ِ بشر شکل بگیرد. حالا تو میخواهی نابودش کنی؟ نظرت درباره ی معجزه ی هستی چیست؟ مهم ترین رُخداد تمام کائنات؟ از ستاره ها چه کاری بر میآید؟ هیچ، جز آن که در مدار خودشان جای بگیرند. و اما خورشید، که از فراز میلیارد ها مایل پرتو افشانی میکند. خوب که چی؟ تمام منابع طبیعی ِ خودش را از بین میبرد. خورشید میتواند بیندیشد؟ آیا این کار از روی آگاهی است؟ نه، ولی خوب، تو اشتباه من را میبخشی.
(تری در این جا دوباره خوابید و با صدای بلند خروپف میکرد.)
کال وِرو بعداً هنگام اجرای نمایش بارها به میل به زندگی ِ بالدین بیندا فکر میکرد که هنوز هم با پاهای فلج اش روی تخت افتاده بود. و یک بار گفت:
ـ گوش کن! بچه که بودم پیش پدرم شکوه میکردم که اسباب بازی ندارم. او میگفت این بزرگ ترین اسباب بازی است که تا حالا خلق شده. راز تمام رُخداد ها در همین است.
نوشته ی کمکی. برای این دسته که میخواستند اولین اثر خود را بیرون بدهند و در آینده پیشرفتی هم داشته باشند، توقعی غیر واقعی بود، آن ها فکر میکردند که اگر حالا اول یک سوژه ی روان و راحت داشته باشند بقیه ی کارها به خودی ِ خود درست خواهد شد. اما مسلماً این طور نبود. داشتن یک فکر خوب کفایت نمیکرد به خصوص اگر برای بار اول موضوع محکم و مفصلی هم در میان میبود که نیاز به قابلیت و توانایی ِ فرد داشت. برای نوشتن یک رمان، آدم باید علاوه بر ایده ی گویندگی ِ مؤثر، به قلق چندین سبک اساسی تسلط داشته باشد. اما در مجموع علت شکست طرح این ها نیست.
اگر کسی در مدت دوازده سال هنوز شیوه ی نگارش را یاد نگرفته باشد میتواند در یکی از دوره های نگارش ثبت نام کند که در این زمینه کلاس های زیادی هم هست و بر عکس چیزی را که باید درباره ی آن نوشت، بسیار کم است و کلاسی هم در این زمینه وجود ندارد. هیچ دوره ی آموزشی یی نمیتواند به ما بیاموزد که چیزی پیدا کنیم که بتوانیم درباره ی آن بنویسیم، اما البته من در اینجا بودم و چنین کمبودی دهانه ی بازارم بود.
خیلی از این نویسندگان آینده دچار کمبود چیز اساسی و عمده یی مثل تجربه ی زندگی بودند و این باور که آدم میتواند اول بنویسد و بعد زندگی کند یک سوء تفاهم پسامدرنی است. اما با یان حال خیلی از جوانان میخواستند اول نویسنده شوند و بعد زندگی ِ نویسندگی را تجربه کنند که البته با این کار موضوع کاملاً وارونه میشود. آدم اول زندگی میکند بعد فکر میکند تا ببیند آیا چیزی برای تعریف کردن دارد یا نه اما تصمیم نهایی را خود زندگی میگیرد. اثر حاصل زندگی است، زندگی حاصل اثر نیست.
برای این که بتوانم نوشته ی کمکی ام را هر چه معقول تر بکنم چیزی با این عنوان نوشتم: «ده توصیه ی خوب برای نویسندگان مرد و زن آینده» اگر چه معلم مدرسه نبودم و این کار دور از شأن من بود که چیزی را مرتب تکرار کنم، اما برای ارباب روجوع ام که به آن نیاز داشتند بهتر بود که نوشته ی استاندارد شده یی را در دست داشته باشند. این کار را هم به صورت یک نفره انجام میدادم و به این نکته اشاره میکردم که این توصیه ها را فقط برای او نوشته ام و مسلماً از او توقع داشتم که آن ها را در محیط دانشگاه یا شهر پخش نکند. این نامه با عنوان ده توصیه شروع نمیشد بلکه آن را با عنوان «آندریاس عزیز» یا «آنالیزای عزیز» آغاز میکردم. در این میان کشیش وار مسئولیت کسانی را به دوش میکشیدم که آینده یی در نویسندگی نداشتند و این برایم وظایف جدیدی هم به همراه داشت. بسیاری از جوانان از من یاد میگرفتند که طرز فکرشان را عوض کنند و به همین علت هم این ده توصیه را خطاب به کسی نوشته بودم که نمیخواست نویسنده بشود و به این تصمیم باید احترام گذاشته میشد زیرا خودم این تصمیم را گرفته بودم. اولین بند نوشته ام این چنین بود: بدون شک این امکان هم هست که کسی بی آن که نویسنده باشد در روی یکی از سیاره های کهکشان ها زندگی ِ پر ارزشی داشته باشد، تو اولین کسی نیستی که مایل است شغل دیگری را بررسی کند.
هرگز چاپلوسی ِ نویسنده های بزرگ را نمیکردم. زمانی که یک نویسنده ی بزرگ چیزی برای نوشتن نداشت باید کار دیگری میکرد، مثلاً هیزم شکنی. یک نویسنده ی بزرگ تلاشی برای پیدا کردن موضوع نمیکرد و فقط زمانی مینوشت که میبایست بنویسد. خودم هم نویسنده ی بزرگی نبودم. زیرا میبایست پیوسته تخیلاتم را تخلیه میکردم. اما هرگز هم خودم را مجبور به نوشتن رمان نمیدیدم ضمن این که هرگز هیزم شکنی هم نکردم.
اگر میخواستم مشتری ِ جدید پیدا کنم با احتیاط به کار میپرداختم. زیرا مقصودم از این کار فروختن یک فکر ادبی بود و نمیبایست فرصت منصرف شدن از آن را فراهم میکردم. اما بر عکس میتوانستم قبل از این که مخاطبم متوجه شود که موضوع خرید و فروشی در کار بوده کالایم را پس بگیرم. به این ترتیب که در یک چشم بر هم زدن و در یک هزارم ثانیه حرفم را بر میگردانم و موضوع را طوری جلوه میدادم که گویی میخواستم نظر طرف مقابل ام را درباره ی نوشته یی بپرسم که تازه روی آن کار کرده بودم. میپرسیدم آیا این را از من میخری؟ این قابل انکار نبود اما ماجرا را به گونه ای جلوه میدادم که انگار فقط میخواستم بپرسم که آیا چیزی را که خواندم برایش معقول بوده یا نه و ناگهان تفسیر تحقیر آمیز نویسنده ی با تجربه ای را هم شنیدم.
اما به هنر طفره رفنت تسلط کامل داشتم. زمانی که با دخترها در خیابان آشنا میشدم و آن ها را به تئاتر و سینما دعوت میکردم در این کار مهارت کامل یافته بودم. حاشیه رفتن چیزی شبیه بداهه گویی در تئاتر است و با هنر بند بازی ِ بدون امکانات حفاظتی قابل قیاس. ارتفاع در سقوط آزاد ممکن است خطرناک باشد اما تمرین درجه یکی برای خلاقیت و آفرینندگی است.
چند بار پیش آمده بود که کارم ـ با وجودی که شرح مفصلی هم به آن داده بودم ـ پذیرفهت نشده بود. بعضی ها ابروها را بالا برده بودند، برخی سرشان را تکان داده و بعضی هم اعتراض کرده بودند. اما نه به این دلیل که از کارم خوششان نیامده بود، بلکه بر عکس فکر میکنم آن ها خیلی هم از کار خوششان آمده بود زیرا قطعاً میدانستند این کالایی را که به راحتی میتوانند به تملک خود در آورند چه ارزشی دارد. آن ها با وسوسه های شان میجنگیدند که فقط یک لحظه طول میکشید و از این یک دم لذت میبردم.
البته این نویسندگان تطمیع نا پذیر در دراز مدت به خطر امنیتی ِ بزرگی برای نوشته های کمکی تبدیل میشدند. این تطمیع نا پذیران پاک و بی عیب بودند مثلاً اگر آن ها در مقابل همکاران دیگرشان به کالایم اشاره میکردند بی گدار به آن نزده بودند و این من بودم که باید آن ها را متوجه میکردم که مراقب دیگران باشند اما با این حال بوی به پایان رسیدن احتمالی ِ فعالیت هایم در این جمع به مشام میرسید. احتمالاً همین نویسنده های بی عیب مرا با دام عنکبوت بر سر زبان ها انداخته بودند. اما این مفهوم ربطی به کهربای قدیمینداشت که همراه پدرم در موزه ی زمین شناسی دیده بودیم. در زندگی دوبار نام مستعار عنکبوت به من داده شده بود و احتمالاً مفهومش این بود که من یک عنکبوت هستم.
یک عنکبوت همه چیز را از خودش به بیرون میتند. یا به گفته ی خانم اینگرهاگروپ شاعر، چیز غریبی است عنکبوت بودن، یک گلوله نخ در شکمیزنده داشتن، و هر روز آن را تنیدن. البته تمام نویسنده ها چنین نیستند. بعضی از آنها به مورچه ها میمانند. آن ها از هر جایی چیزی میآورند و خود را مالک این مجموعه ی گرد آوری کرده شان میدانند. منتقدان هم علاقه مندند که همه ی نویسنده ها را از این دسته بدانند. آن ها با تأکید میگویند یک کتاب یا نقشی برگرفته از ... یا تظیم شده از روی ... و یا وام گرفته شده از عنوان های رمان های موجود و یا برگرفته شده از تاریخ ادبیات است. حالا اگر حتی نویسنده یی روح اش هم از چنین کتاب هایی خبر نداشته باشد، منتقدان فرض مسلم شان بر این است که نویسنده ها هم درست مثل خود آن ها دارای هیچ قوه ی تخیلی نیستند و به نظر میرسد آن ها این قضیه ی بدیهی را فهمیده باشند که دیگر قوه ی محرکه ی تازه یی وجود ندارد به خصوص در یک کشور کوچک، در کشور ما که ابداً. سومین دسته نویسندگان، کسانی بودند که مثل زنبور عسل در باغ گل سرخ ِ عنکبوت شهد غنچه ها را میمکیدند و ماده ی خام مورد نیاز برای کارشان را تولید میکردند. آن ها زحمت زیادی میکشیدند و روی چیزهایی کار میکردند که جمع آوری کرده بودند. آن ها پس از هضم شیره ی باغ گل سرخ آن را به عسل شخصی ِ خودشان تبدیل میکردند.
اما برخی نویسنده های قدیمیو صاحب نام این را بر نمیتافتند که در محیط فعالیت و کارشان، فعالیت داشته باشم و نویسندگان دیگر را توصیه و راهنمایی کنم. نویسندگان دیگری هم وقتی به من میرسیدند با عصبانیت میگفتند که یکی از نویسندگان زمانی برای نوشتن الهام میگیرد که مثلاً یک لیوان شراب نوشیده و یا سیگار ماری جوانا کشیده باشد یا این که به خارج مسافرت کرده باشد. اما به نظر خیلی از نویسندگان هیچ چیز بدتر از این نبود که همکار بعد از این شان در دوره ی نگارش شرکت کند و بیشتر نویسندگان هم به این میبالیدند که الهامات واقعی ِ خودشان استفاده میکنند.
در زمان شکوفایی ِ ادبیات، نویسنده های زیادی قسمت اعظم نیروی شان را صرف به ثبوت رساندن این نکته میکردند که نویسنده های دیگر قابلیت ندارند. در اواخر دهه ی هفتاد در اصطبل نویسندگان کتاب های زیادی تولید شده بود و به علت کمبود جا در طویله، خوک ها به سر و کله ی هم میپریدند. خوب اگر دهقانان هم شیر و غلات زیاد تولید کنند به خارج کردن یکدیگر از صحنه خواهند پرداخت.
مسلماً همه ی چیزهایی را که میفروختم در نهایت تبدیل به کتاب نمیشد، با این حال به سهم خودم مسئولیت تورم ادبی را که در ربع آخر قرن گذشته شاهدش بوده ایم، به گردن میگرفتم. موضوع از این قرار بود که در اواخر سال های هفتاد کتاب های زیادی به بازار آمد و یک ناقد دانمارکی هم برای نقد و بررسی ِ آن ها استخدام شده بود. این ناقد دانمارکی تمام کتاب های ادبی ِ نروژی ِ به بازار آمده طی ِ سال را خوانده و تقریباً هیچ کدام از آن ها به نظرش چیز جالبی نبود. اما مشکل فقط کتاب های بد زیاد نبود بلکه مشکل این بود که کتاب های خوب زیادی هم وجود داشت. ما متعلق به خانواده یی هستیم که گفته های مان را به رُخ میکشیم و بیش از آن چه که بتوانیم هضم کنیم، فرهنگ تولید میکنیم.
ما تمام پارسال وقت مان را صرف مبارزه با نقاشی ِ روی دیوار ایستگاه های مترو کرده ایم و در همان حال میلیون ها کُرون هم خرج کتابخانه ی ملی شد که این کار هم دقیقاً مثل نقاشی ِ روی دیوار کاری اضافه و بیهوده است. نیچه، انسانی را که بیش از حد فرهنگ و قدرت داده است با ماری مقایسه میکند که یک خرگوش را بلعیده و پس از آن در حالی که دیگر قادر به حرکت نیست در آفتاب چرت میزند.
حالا زمان هجو به پایان رسیده است. بر سر در ِ یکی از خانه های بندر کتیبه ای با حروف الفبای ژرمنی حک شده بود به این مضمون: «وقتی که من در استاوانگِر بودم، اینگه بِجورگ، عاشق من بود»، سادگی ِ جمله ی نویسنده تأثیری به سزا داشت طوری که پس از گذشت هشتصد یا نهصد سال، هنوز هم روی خوانندگان امروزی اثر میگذارد. نویسنده ی امروزی با نوشتن یک رمان چهارصد صفحه یی درباره ی داستان عشقی ِ اینگه بجورگ قطعاً خاطر آیندگان را آزرده خواهد کرد. و یا معاصرانش با ساختن موسیقی ِ بی محتوا درباره ی اینگه بِجورگ، اعصاب همه را به هم میریزد و این یک تناقض است. حالا اگر در هشتصد سال گذشته هم مثل امروز رمان های زیادی نوشته میشد، ما دیگر در وضعیتی نبودیم که دنبال پیدا کردن داستان ساده اما سرگرم کننده ی اینگه بِجورگ بگردیم. و به دست آوردن سند های نوشتاری بسیار دشوار میشد. «وقتی من در استاوانگر بودم اینگه بِجورگ عاشق من بود» داستان های عشقی را با حفظ مفهوم کلی ِ آن ها به کوتاه ترین شکل در آوردن و خواننده هم میتواند به مفهوم های مختلفی فکر کند و بنویسد. برای این کار به اندازه ی کافی مواد در اختیار دارد. اما برعکس آدم پس از یک رمان چهارصد صفحه یی دیگر نمیتواند چیزی بنویسد.
نوشتن کتاب خیلی آسان شده ضمن این که کامپیوتر هم به راحتی ِ کار میافزاید. اما نویسندگانی که با روش قدیمیمینویسند یعنی با دست یا با ماشین تایپ، نوشته های کامپیوتری را در مقام دوم ادبی قرار میدهند زیرا روند نوشتن واقعی خیلی ساده شده بود. ماشین، خطری برای هنر نویسندگی به شمار میرفت و اهریمن ماشین چیزی بود به نام واژه پرداز. یکی از خویشاوندان اهریمن، زمان رنسانس وقتی مردم بر این باور بودند که صنعت چاپ فرهنگ نوشتاری را تهدید میکند، کشف شده بود.
اما با این حال مردم کتاب های چاپی را هم میخواندند و مرتب هم به تعداد خوانندگان این گونه کتاب های افزوده میشد و این موضوع از چشم کسی دور نمیماند. اما تا مدت زمان زیادی کسی کتاب های چاپی را به عنوان کتاب واقعی نمیپذیرفت بلکه آن ها را به عنوان جانشین تلقی میکردند.
مسلماً نویسندگانی هم بودند که نمیدانستند با موادی که از من خریده اند چه کنند و آن ها هم خطری برای کارم به شمار میآمدند. آن ها میبایست مسئولیت شکست شان را به گردن کسی میانداختند و قطعاً من سپر بلای خوبی برای آن ها بودم.
نه تنها کسانی که برای اولین بار نوشتن را شروع کرده بودند از این که نمیتوانستند با نوشته های من به جایی برسند و کتابی بنویسند سرخورده و دلسرد میشدند. بلکه اوضاع کسانی که قبلاً چندین کتاب به چاپ رسانده بودند نیز به همین منوال بود. طبیعتاً بعضی ها هم توسط ناشران نا امید میشدند و من در آغاز نفوذی در آن جا نداشتم. خیلی وقت ها عدم پذیرش از مرز نود درصد هم میگذشت. اما خیلی از پروژه ها هم پیش از رد شدن، با شکست مواجه میشد. بعضی از مشتری هایم میآمدند و درخواست به هم زدن معامله را داشتند که این کار علاوه بر بچه گانه بودنش مغایر مفاد قراردادمان هم بود. با این حال میپذیرفتم و قطعاً با این کار درآمدم را از دست داده بودم زیرا یادداشت های پس آورده شده را نمیتوانستم برای دومین بار بفروشم، اما با توجه به این که مدتی بود که دیگر مشکل مالی نداشتم پس بهتر میدیدم که کمیاستراتژیکی فکر کنم. باید نام و آوازه ی نیک ِ نوشته های کمکی ام را حفظ میکردم.
این طبیعی است که پیش از عرضه ی کالایم نتوانم درباره ی آن نظر کارشناسی بدهم همین طور هم نمیتوانستم برای پس آوردن آن ها به مشتری ها ده روز مهلت بدهم. یک مراجع پس از آن که نوشته را میخواند یا بلافاصله با هم به توافق میرسیدیم و قرارداد میبستیم و یا در غیر این صورت این نوشته را از بازار فروش خارج میکردم که این دوباره بر سر زبان ها میافتاد و من هم با کمال میل این کار را انجام میدادم.
بی جهت یاد نگرفته بود که از خانم ها با هنرمندی ِ تمام و بدون این که آن ها حس کنند، بپرسم که آیا مایل هستند شبی را با من بگذرانند و جواب مورد نظرم را هم بگیرم در این جا هم مثل آن جا وقتی با ذهنیت کُند برخورد میکردم وارد مذاکره میشدم.
وقتی میتوانستم به یک نویسنده ی آلمانی یا فرانسوی چیزی بفروشم که اول موقعیت خودم را در خارج تثبیت میکردم، همان کاری که یکی از همکاران نروژی چند سال پیش کرد. او چندین مورد آتش سوزی های کوچک راه انداخته بود که میبایست با سرعت خاموش شان میکردم و با این کارم این نکته را به ثبوت میرساندم که مأمور آتش نشانی ِ خوبی هستم. خاموش کردن یک آتش سوزی چیزی است شبیه تسلی دادن به آدمیدرمانده.
در آغاز دهه ی هشتاد به نقطه ی عطف مهمیدر کار نوشتن و زندگی ام رسیدم و فکر کرد که یک بار حق الزحمه گرفتن برای نوشته ام آن هم در جایی که باید آن را فقط به یک نفر میفروختم، برایم کافی نیست و برای گرفتن قسمتی از فروش آینده ی چنین کتاب هایی شروع به معامله کردم. یعنی اگر چیزی بیش از پنج تا ده هزار نسخه به فروش میرسید حدوده ده تا سی درصد از درآمد آن متعلق به من بود. البته این کار بستگی داشت به متن و موضوع نوشته و دقت به کار برده شده در تنظیم آن و توانایی ِ نویسنده که تا چه حد بتواند روی موضوع کار کند. این کارها اگر چه برایم پیشرفت مالی ِ قابل توجهی در بر داشت ولی با تبدیل من به مردی غنی خطر بزرگی هم در آن نهفته بود.
ادامه دارد ...
نام داستان: مرد داستان فروش // نویسنده: یوستین گاردر
مترجم: مهوش خرمیپور // انتشارات: کتابسرای تندیس
تایپ شده توسط: * ویروس *
#داستان #مرد_داستان_فروش #یوستین_گاردر