مرد داستان فروش (9)
کم کم برای یوهانس روشن شد که میتواند با این بیست نوشته ی کوتاه هر چه زودتر پله های ترقی را طی کند و در تئاتر ملی پیش روی مردم بایستد. اما قبل از آن باید مسایل زیادی حل میشد و قبل از هر چیز موضوع مالی را پیش کشیدم و گفتم: در وضع ِ مالی بسیار بدی هستم و به این دلیل آماده ام که نوشته هایم را از قرار هر برگ پنجاه کُرون بفروشم. اما اگر همه را با هم برداری میتواند هشتصد کُرون بپردازی. اول به نظرم رسید که خیلی زیاده روی کرده ام زیرا در آن زمان هشتصد کُرون برای نویسنده ها هم درست مثل دانشجویان پول زیادی بود. اما این طور به نظر میرسید که یوهانس خیال عقب نشینی ندارد. آن نوشته ها بیست متن غیر معمولی و مختصر و مفیدی بود که تمام قبل از ظهرم را صرف آفرینش و نوشتن شان کرده بودم. به یوهانس گفتم: که اگر بخواهد میتواند هر کدام را که خوشش میآید بردارد و آن را دانه یی حساب کند اما حیف است آن ها را از هم جدا کرد. هنگام نوشتن یوهانس را در نظر گرفته بودم و تصور وحشتناکی بود که حق انتشار متن ام را بیشتر از یک نفر داشته باشد.
یوهانس گفت: خیلی خوب همه را بر میدارم.
گفتم: هر چند حرف زدن درباره ی پول برایم خجالت آور است اما از طرف دیگر هم ما در یک جامعه ی سرمایه داری زندگی میکنیم که در آن فراورده های فکری هم کالا به شمار میآید.
در نظر داشته باش این کار هم درست مثل آن است که یک نقاش تابلویی میکشد و آن را به فروش میرساند که در واقع صاحب تابلو عوض میشود و مسلماً دیگر نقاش مالک شخصی ِ اثر هنری اش به شمار نمیرود. یعنی اثری که در ازای آن پول گرفته. فکر میکنم یوهانس خیلی علاقه مند بود که از طرف من مطمئن شود که این یک معامله ی معمولی است.
او گفت: نمیتوانم رمانی را که در حال نوشتن اش هستم از به کار بردن این نوشت ها محروم کنم. خیلی آرام گفتم: برایم مهم نیست و احتمالاً تو با این کار پول زیادی به دست خواهی آورد. پول خیلی زیاد که البته سزاوارش هم هستی. به نظرم فروش تابلو به قیمت گزاف هم در جایی که خریدار خودش مایل است چنین بهایی را بپردازد کاری غیر اخلاقی نیست و به چنین کارهایی میگویند سرمایه گذاری ِ خوب.
خوشبختانه خود او نکته ی حساس این معامله را پیش کشید و در حالی که کاغذ ها را نشان میداد گفت: چه طور باید مطمئن شوم ک تو هرگز افشا نخواهی کرد که این ها در واقعیت نوشته ی تو است؟
گفتم: هرگز از این که چاپ شده ی آن ها را ببینم، خوشحال نخواهم شد و او را به یاد آروزی قلبی ام انداختم که دور نگاه داشتن خودم از ملاء عام و دید همگان بود. و افزودم: تعداد خیلی زیادی از این ها دارم و توی خانه ام یک دنیا یادداشت هست. پس بهتر است به اصل موضوع بپردازیم. هنگام گفتن این حرف، کوشش داشتم موضوع صحبت را بر سر معامله مان برگردانم.
این نکته خیلی اهمیت داشت: باید مطمئن اش میکردم که نوشته ام را فقط و فقط به او خواهم داد و این اساس واقعی ِ ساختن شبکه ی فروش در گروه بزرگ مشتری بود. هر کس چه زن و چه مرد میبایست مطمئن میشد ک او تنها شخص برگزیده و مورد حمایت من است و با عمل کردن به این فرض و تدبیر بود که توانستم سال های سال با اطمینان خاطر زندگی کنم. به هر حال نویسنده ها نمیخواستند فقط با رونویسی کردن از فکر و اندیشه ی دیگری پُز بدهند. و قطعاً آنها مایل بودند به عنوان شخصیتی کاملاً منحصر به فرد و اصیل جلوه کنند.
اگر کارم را درست انجام میدادم دیگر دلیلی برای نگرانی ِ از دست دادن مشتری نداشتم و نیازی هم نبود از احتمال پاره شدن شبکه ی ارتباط ترسی داشته باشم. زیرا میخواستم بین خودم و تک تک مشتری هایم رشته هایی بِتَنَم و رشته هایی وجود نداشت که آن ها را با همدیگر پیوند دهد.
یوهانس نگاهی به دور و برش انداخت بعد خودش را از روی میز به طرف م خم کرد و آهسته گفت: من به تو دویست کُرون پول نقد میدهم و بقیه را به صورت چک، قبول؟ سرم را تکان دادم و موافقت خودم را اعلام کردم و بخصوص از این بابت خوشحال بودم که حداقل پول نقد هم میگیرم. البته نه فقط به این دلیل که میبایست پول آبجو ها را میپرداختم بلکه رفته رفته شب فرا میرسید و همه ی بانک ها هم بسته میشد و هنوز هم سر شب بود. او با حرکتی ظریف که حرکت بالرین های ناشی میمانست دو اسکناس صد کُرونی و دسته چک اش را از جیب بیرون آورد و به قدری آهسته شروع به نوشتن چک کرد که گویی در حال پر کردن فرم مالیاتی است. بعد چک و پول ها را به طرفم سُراند. من هم در مقابل کاغذ هایم را مرتب تا و دسته کردم و از روی میز به طرف او سُراندم.
یوهانس دوباره نگاهی به اطرافش انداخت. ما نتوانست مرد کوچک را ببیند که با عصای بامبو اش جلوی پای یک گارسن راه میرفت. خیلی تند ورقه های تا شده را توی جیب کت اش گذاشت و پرسید برویم؟ گفتم: میخواهم یک آبجوی دیگر هم بنوشم. سرانجام او تشکر کرد و از جایش بلند شد و به طرف دَرِ خروجی راه افتاد. وقتی گوشه ی راهرو به طرف جالباسی خم شده بود، او را دیدم که دستش را روی سینه اش گذاشته و احتمال دادم با این کار میخواسته مطمئن شود که کاغذ های طلایی واقعاً توی جیب اش هست یا نه. من هم با افکارم بازی میکرد که قبل از تبدیل چک به پول یک کپی از آن تهیه کنم. نمیدانم چرا، اما احساس میکرد یک روز چنین یادبودی اهمیت پیدا خواهد کرد.
یوهانس معامله ی خیلی خوبی کرده بود. او میتوانست با این جمله های کوتاه چندین برابر قیمت خرید را در بیاورد. کاغذ های با ارزش همواره چنین است. آدم هرگز نمیداند که چگونه بعد ها با ارزش میشوند. من در آن زمان نیاز فوری به پول داشتم. عاقبت ماریا سوار قطار شد و به استکهلم رفت.
یوهانس به تازگی فوت شده اما نسل آینده همیشه جمله های کوتاه و مختصر و مفید او را به یاد خواهد داشت. از ابتدا تصمیم گرفته بودم به یک نویسنده چیزهای متفاوت و گوناگون نفروشم زیرا در این صورت باور نکردنی بود که ناگهان نویسنده یی سرشار از استعداد های گوناگون، در شهر ظهور کند. فقط یک جانور تخم کش وجود داشت که یک گَله از نویسندگان را بارور میکرد.
گذشته از این به یوهانس فقط خرده اندیشه و جملات مختصر و مفید یا به قول خودش چاشنی میدادم. زیرا او یکی از سازمان دهندگان برنامه های مارکسیست ـ لنینیست بود و در این سال ها چند بار هم چندین شعار و اسم رمز مضحک به گردنش گذاشتم. البته پولی از این بابت از او نگرفتم.
اما یک استثنا هم وجود داشت. سوژه ی یکی از داستان های ویتنامیبود که در ازای صد کرون به او دادم و خلاصه ی مطلب چنین بود:
دوقلوهای آین آیگه، در ابتدای سال پنجاه به فاصله ی چند دقیقه از هم، در روستایی در حاشیه رود مکونگ به دنیا آمدند. و هنوز شش ماهه نشده بودند که سرباز های فرانسوی مادرشان را مورد تجاوز قرار دادند و سپس کشتند. از این رو هر کدام از آن ها نزد خانواده یی نگهداری و بزرگ شد و هرگز دوباره همدیگر را ندیدند. یکی از آن دو به ارتش رهایی بخش پیوست و دیگری به نیروهای حاکم تحت حمایت آمریکا. در یکی از حمله ها دو برادر در حالی که از کشتارهای عظیم جان سالم به در برده بودند، رو به روی هم قرار گرفتند. آن دو در مقابل هم ایستاده بودند و هیچ کس دور و برشان نبود. چون کاملاً شبیه هم بودند، هر دو فهمیدند که برادر دوقلوی هم هستند. با این حال یکی از آن ها باید میمُرد.
هر دو با سرعتی یکسان خنجرهای شان را بیرون کشیدند. البته این کارشان بی دلیل نبود زیرا آن ها خصوصیات ارثی ِ مشترک داشتند و سپس همدیگر را تا حد مرگ زخمیکردند.
چند یادداشت مختصر و مفید که تصمیم آن دو و منطق جنگ را به طور مفصل بررسی میکند. هر کدام از آن ها اگر برادر را نمیکشت خودش در معرض مرگ قرار میگرفت. آیا دو برادر قبل از کشتن یکدیگر توانسته بودند چیزی به همدیگر بگویند؟ آیا آن ها به نکته ی تازه یی پی برده بودند (گفتگوی کوتاهی در آن باره کرده بودند؟) فراموش نکردن میدان کارزار یعنی جایی که یک زمان این دو برادر دوقلو که اکنون در حال مرگ در آن افتاده بودند، در رحم یک مادر پرورش یافته و بعد در کمال آرامش از پستان او شیر خوردند و اکنون همان جا همدیگر را کشته بودند و به این ترتیب این دایره بسته شده بود. آن ها در یک ساعت به دنیا آمده بودند و اکنون هم خون شان در یک چاله ی آب روان بود. چه کسی دوقلو ها را پیدا میکرد؟ و این کشف چه واکنشی را در پی داشت؟
یوهانس با این موضوع داستان بلندی نوشته بود که وقتی یک سال بعد آن را در یک مجله ی ادبی خواندم، به نظرم نوشته ی خوبی آمد و به خصوص تحت تأثیر آشنایی ِ دقیق او با اسلحه و همین طور با شرایط محیطی ِ ویتنام قرار گرفتم.
اما در روایت یوهانس پایان داستان به این ترتیب بود: برادری که در ارتش آزادی بخش میجنگید، دلش نمیخواست برادرش را بکشد با وجودی که او سرسپرده و دست نشانده ی ارتش امپریالیستی ِ آمریکا بود و از دیدگاه او سنگ دل و جنایت کار.
در طول داستان چندین بار از صفت های ناتو و دلیر استفاده شده بود که البته من این صفات را درباره ی برادران دوقلو به کار نبرده بودم. یوهانس به طور مشروح درباره ی واقعیت های مربوط به دوقلوهای یک تخمکی پرداخته و مبنای داستان را بر این پایه قرار داده بود که خصوصیات ارثی در رشد و تحول انسان تأثیر بسیار اندکی دارد.
البته نمیگویم از خواندن این نوشته شوکه شدم زیرا اصلاً چیزی شگفت انگیز وجود نداشت. در سال های هفتاد بخش اعظمیاز ادبیات به همین صورت بود زیرا ادبیات آن دوران نمیبایست مشکلات اساسی را زیر ذره بین میبرد، بلکه میبایست جذاب و روح افزا میبود.
پس از چند سال میتوانستم کارم را در سطح کشورهای دیگر هم گسترش بدهم و ضمن آن با کشورهای شمالی ِ دیگر ارتباط برقرار میکردم. میتوانستم مشتری های دائمیهم برای خودم پیدا کنم. البته میدانستم که برقراری ِ این ارتباط ها زمان زیادی میبرد. هدف اول من کشورهای اسکاندیناوی بود.
همواره پای بند این اصل بسیار مهم بودم که چیزی بیش از یک بار فروخته نشود. همین طور نمیبایست در یک سال دو رمان پلیسی توسط دو نویسنده ی مختلف منتشر میشد که هر دو موضوع شان را از یک فروشنده میگرفتند. البته مجسم کردن دو نویسنده با یک فکر بدون شک دیدنی بود.
از آن گذشته باید دقیقاً به این موضوع میاندیشیدم که چه داستان خنده داری را باید در کدام محفل تعریف کنم. همین طور نباید این ریسک را هم میکردم تا ناقدی بتواند بگوید که یکی از رمان های سال، داستان مهاجرتی است که سال های سال است دهان به دهان میگردد و نقاد آن را تازگی ها در محفل شبانه یی شنیده است. پس کار دیگرم این بود که بین داستان هایی که نقل میکردم و داستان هایی که میخواستم از آن ها استفاده ی کاری کنم، تفاوت بگذارم. و میبایست گسترش از راه دهان ام را محدود میکردم که زیستن محدود و با قید و شرط، برایم چالشی محسوب میشد و ناچارم میکرد که موضوع های جدید بیشتر و بیشتری بسازم.
غیر از یک استثنای بی اهمیت از این قاعده، میبایست از همان اول با آن سر میکردم. برای ماریا داستان های بسیار زیادی تعریف کرده بودم و به نظرم نمیرسید بتواند تمام شان را از یاد برده باشد. در سال های هشتاد و نود زمانی که ماریا داستان های نروژی را خوانده بود، اغلب با تمسخر به آن ها خندیده بود.
سال های بعد هنگام خواندن رمان های خارجی، زمانی را به یاد آورده بود که هنوز کنارم زندگی میکرد. در ضمن من چندین فیلم ویدئویی ِ برگزیده و خلاصه شده هم دارم یا میتوان گفت که در فهرست کار هایم هست. چقدر تصویر خوشایندی است که روزی ماریا به سینما برود و فیلمیرا ببیند با سرمایه گذاری ِ بزرگ، که از روی یکی از داستان های متعددم هنگامیکه عاشق هم بودیم برای او ساخته بودم. هرگز به پذیرش حق نشرم نیازی پیدا نکردم.
به این ترتیب ماریا تنها کسی بود که توانست وجود رشته های درونی ِ مرا از همان ابتدا شناسایی کند. بدون شک هرگز چیزی درباره ی ماریا به نویسنده ها نگفتم و همین طور از نویسنده ها برای ماریا حرفی نزدم البته نه به این دلیل که از او میترسیدم. اگرچه در آخرین دیدارمان، سرگرم معامله بودم. هر چه باشد او هم از خدمات من برخوردار بود و حتی خود او هم نمیتوانست خواستار فاش شدن این موضوع باشد. شاید او هم از این بابت خیلی میترسید. یوهانس هم دقیقاً از این رسوایی وحشت داشت که مبادا روزی جایی درز کند که او بیست جمله ی کوتاهی را که بر اساس آن ها موفق ترین رمان ش را نوشته، از من گرفته است و از این جهت ماریا و یوهانس با هم در یک ردیف قرار داشتند اما فقط از همین جهت.
زمانی که چیزی فروخته میشد دیگر برایم وجود نداشت. در حقیقت هیچ مشکلی هم نبود و هرگز هم به این مسأله فکر نمیکردم که روزی افکارم تمام شود. این تنها تصوری بود که آن بسیار بیگانه بودم. از زمان کودکی خیلی تنها مانده بودم و از زمانی که به مهد کودک میرفتم خودم را ساختم و از هیجده سالگی هم آپارتمان شخصی ِ خودم را داشتم.
به هر روی از تمام چیزهایی که میفروختم فتوکپی تهیه میکردم و برای خودم نگه میداشتم. یعنی آن ها را توی کلاسوری میگذاشتم که رویش نوشته بودم: «فروخته شد» و بالای کاغذ و گوشه ی آن قیمت و نام خریدار را مینوشتم و این در آغاز تنها سیستم رسید گرفتن ام بود. در آن زمان حتی فکرش را هم نمیکردم که این کار بتواند روزی موجب فشارهای متقابل بیرونی به فشارهای درونی ام شود.
در آن جا وقتی با نویسنده ها گفتگو میکردم دستگاه ضبط توی جیب کت ام نمیگذاشتم و همین طور گفتگوهای تلفنی آن ها را هم ضبط نمیکردم. تنها کارم از همان شروع کار تهیه فتوکپی از چک ها و نگهداری ِ آن ها بود.
بهتر است برای روشن شدن بیشتر این را هم اضافه کنم که اکنون آن ها را همراه با نوارهای ضبط شده در صندوق امانات یکی از بانک ها نگهداری میکنم.
هم زمان با مُد شدن و زیاد شدن دستگاه های فتوکپی کار من هم رونق گرفت. در گذشته برای این کار به دستگاه کپی دانشگاه وابسته بودم اما به زودی خودم صاحب یکی از آن ها شدم. در سال 1980 وقتی PC به بازار آمد، کارهای دفتری به مراتب ساده تر شد و از آغاز گسترش دادن کارم به خارج همیشه یک رایانه ی سیار همراهم داشتم.
میبایست دوستان و آشناهای دیگری برای خودم پیدا میکرد مکه گاهی این کار رو میخواست اما اصولاً کار چندان دشواری هم نبود. همیشه آدم خوش برخوردی بودم و همه از من خوش شان میآمد. خیلی کم پیش میآمد که در رستورانی سهم صورتحساب خودم را بپردازم. نمیدانم چرا، اما بیشتر دیگران صورتحساب مرا میپرداختند و از این بابت نگرانی نداشتم.
همیشه خزانه ی واقعی ِ افکار به شمار میرفتم و هیچ کس هم نمیدانست که فقط قله ی کوه یخ را میبیند. اگر مراجعین ام اطلاع پیدا میکردند که در حال تنیدن دامیبا شبکه های ظریف هستم که روزی آن قدر بزرگ و شکننده خواهد شد و رشته ی سرنوشت های زیادی را که در خود داشت، پاره میکرد، در این صورت چه طور میتوانستم فروش کنم؟
وقتی توی یک بار سر میز مینشستیم، خیلی از کسانی که در فهرست مشتری هایم بودند، آن جا حضور داشتند. البته همه شان فکر میکردند که خودشان تنها مشتری ام هستند. دست کم در سال های اول چنین بود. به نظر آن ها من تک همسر بودم و این نظر آن ها، برایم یکی از جنبه های سرگرم کننده و بامزه ی کار بود. اما مشتری هایم آگاهی نداشتند که در واقعیت، زندگی ِ شرم آور و رابطه ای آزاد دارم و به نظر خودم در زندگی نقش مرد چند همسری را داشتم که هم زمان به زن های زیادی خدمت میکردم و فقط من از وجود آن ها آگاه بودم و آن ها از من. اما همه شان از وجود یکدیگر بی خبر بودند.
گاهی پیش میآمد که در یک گروه شش یا هشت نفره سه نفر از آن ها از من طرح خریداری کرده باشند و هر کدام شان هم فکر میکرد که فقط خودش استثنا است. به این ترتیب آن ها کماکان جلوی همدیگر ارزش ها را حفظ کرده و با آن زندگی میکردند. اما خیلی وقت بود که خیلی ها عزت خویشتن را از دست داده بودند. در آن زمان نداشتن عزت نفس به قدری کم پیش میآمد که به ناچار توجه مرا جلب میکرد. که شاید امروز اصلاً توجهی به آن نکنم. عزت نفس نام یک وضعیت روحی است که روز به روز کمتر مصداق پیدا میکند. به هر روی عزت نفس به عنوان فضیلت، مطلقاً از مد افتاده است.
بدیهی است که مشتری هایم خبر چاپ کتاب جدیدشان را نمیدادند ـ کتابی که بر اساس سوژه ی خریداری شده از من نوشته شده بود و ماه آینده به بازار میآمد ـ زیرا نگران بودند که زیر قولم بزنم و به ناقدی بگویم که یک چنین رمان جنایی ِ با ارزشی بر اساس شش صفحه از جملات مختصر و مفید من نوشته شده است که آن ها را به قیمت چهار هزار کُرون به نویسنده فروخته ام. خوب من هم نمیتوانستم نگرانی ِ آن ها را با یک لبخند نا معقول به راحتی بر طرف سازم و یا این همه آدم را به زور متقاعد کنم.
وقتی توی کافه ی تئاتر برای جایزه ی بزرگی که کارین برای آخرین رمان اش دریافت کرده بود، جشن گرفته بودیم. او تمام شب با بی قراری مرا میپایید اما من بهترین حال را داشتم. هنگام اعطای جایزه، در آغاز اشاره ی بسیار زیبایی به اثر شد که به نظرم کار خوب و درستی هم بود. از کارین بسیار خرسند بودم زیرا او بهترین استفاده ها را از نوشته هایم میکرد و واقعاً هم در حرفه اش استعداد و نبوغ داشت.
در چنین محافلی قدرت زیادی داشتم و همین برایم کافی بود و بابت احساس قدرت کردن هم هیچ ایرادی نمیدیدم. فقط میبایست از قدرت سوء استفاده شود و از این جهت نمونه ی خوبی بودم. زیرا همیشه قدرت ام را با دیگران تقسیم میکردم. همیشه سوژه های غیر معمولی ِ بیش از حد زیادی داشتم. آن قدر زیاد که آن ها را بین نویسندگان با سبک های مختلف قسمت میکردم. شاید این وقاحت باشد یا شاید هم جسارت. اما پیش از هر چیز سخاوت است. برای هر واسطه ی پر قدرتی بسیار اهمیت داشت که من قدرتی نداشته باشم. اما اگر در این جامعه ی ارتباطی مقامیمیداشتم، آدم کاملاً فداکاری میشدم. ولی هرگز حتی یک بار هم آرزوی داشتن چنین پست و مقامیرا در چنین جوامعی نداشتم.
فقط میخواستم بدان نویسنده ها با سوژه هایم چه میکنند. همین و بس. من کاری داشتم و باید کارم را انجام میدادم و همین طور زندگی ام میبایست از یک راهی تأمین میشد. و قسمتی از حاصل حرفه ی تخصصی ام را که در آن مهارت داشتم و به کار فردی ام بستگی داشت، حفظ میکردم.
اگر نتیجه ی کار آن ها قابل تحمل بود، از این که نویسنده هایی را که بارور کرده بودم دور و برم بودند، احساس خشنودی میکردم و خودم را بین آن ها مانند پادشاهی در یک سیستم حکومتی ِ استبدادی حس میکردم. همیشه شطرنج باز قابلی بودم یا بهتر بگویم به بازی ِ شطرنج با مهره های زنده تسلط داشتم. نخ های خیمه شب بازی را میکشیدم و گام برداشتن های غرور آمیز آن ها باعث سرگرمیام میشد. یعنی لذت میبردم که آن ها را در حال رقص میدیدم.
با وجودی که کارم در فهرست پیشه وران نبود اما با این حال کاری که میکردم به یک نام نیاز داشت و به همین دلیل هم یک روز روی کلاسور کاری ِبزرگم نوشتم: «کار کمکی ِ نویسنده ها» و از این نام گذاری خوشم آمد.
کارم ارتباطی دو جانبه بود که یا در آپارتمانم و یا در شهر صورت میگرفت. بنابراین باید در این هنر مهارت پیدا میکرد که بتوانم هم زمان دوستان صمیمی زیادی داشته باشم که البته به طور اجتناب ناپذیری دعوت به جشن ها و پیک نیک های آخر هفته را هم در بر داشت و همین طور چیز های زیاد دیگر.
پس از برقراری ِ ارتباط ها، دیگر نیازی نبود که آن ها را به خرید کالایم وادار کنم زیرا به محض این که سوژه یی نیاز پیدا میکردند، نزد عموی مهربان شان میآمدند و روز به روز بیشتر به او وابسته میشدند. طوری که برخی از آن ها به کلی از فکر کردن دست کشیده بودند. به خصوص وقتی میدیدند خزانه ی ذهنم قادر به ساختن چه ایده های بکر و ماهرانه ای است، مغز آن ها از کار باز میایستاد و میگفتند خودشان را تهی حس میکنند.
البته وابسته کردن دیگران به خودم برایم خوشایند نبود، اما چاره ی دیگری نداشتم زیرا میبایست از این راه زندگی میکردم و به این ترتیب ماهی ها از من تغذیه میشدند. نه حشیش میفروختم و نه کوکایین. حتی هرگز سیگار ارزان یا عرق قاچاق هم نفروختم. فقط و فقط سوژه میفروختم. سوژه های بی ضرری که کلیدی به سوی مباهات و سربلندی بود. کلیدی به سوی شناسایی ِ پدیده ی پیچیده ی پست مدرن.
برایم پیش آمده بود که در جشنی با یک آدم نیازمند روبرو میشدم و او مرا با حالتی عصبی به گوشه یی میکشاند یا به راه پله و حتی به توالت میبرد و پس از کنترل دور و برش میپرسید چیزی دارم؟ آیا امروز چیزی دارم و یا این که در مقابل یک اسکناس هزار کرونی چه چیزی میتواند بخرد؟
در این میان دارای حق انتخاب زیادی بودم. چه به طور کلی و چه در قیمت گذاری. مثلاً بی تردید یک فکر کوتاه به نسبت یک مقاله ی بلند از نظر قیمتی تفاوت داشت یا مثلاً جمله های کوتاه زیر بنایی ِ یک رمان ـ البته گذشته ازکر دقیقی که برای نوشت جمله های کوتاه فیلم میشد ـ هم قیمت خودشان را داشتند.
گاهی شعر های نیمه تمام و یک چهارم رمان هم میفروختم. یک بار رمان کاملی نوشتم و آن را به سه قسمت کردم و هر قسمت آن را به یک نویسنده فروختم. البته از این کار قصد گرفتن پول بیشتر نداشتم بلکه باعث تفریح ام میشد.
ادامه دارد ...
نام داستان: مرد داستان فروش // نویسنده: یوستین گاردر
مترجم: مهوش خرمیپور // انتشارات: کتابسرای تندیس
تایپ شده توسط: * ویروس *
#داستان #مرد_داستان_فروش #یوستین_گاردر