جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

مرد داستان فروش (7)

 

 

مرد داستان فروش (7)

 

لرد و هرسوگ کاملاً روی بازی تمرکز کرده بودند. بازی به کندی به مرحله ی تصمیم گیری و جابجایی ِ مهره ها پیش می‌رفت. باغ پُر بود از مهمان های شاد و با نشاطی که دیگر روی صفحه ی شطرنج به وجودشان نیازی نبود. همه دور ماری آن حلقه زده بودند حتی مهره هایی هم که تا آن روز هرگز او را ندیده و نمی‌شناختند اکنون با شیفتگی و ستایش مشتاقانه دور او می‌گشتند.

ماری آن برای نخستین بار در زندگی این احساس را داشت که کاملاً خودش باشد و عشق بی حد و مرزش را به همه ارزانی دارد. با وجود بیگانگی با واژه ی بدخواهی، نگاه های عصبی و کینه توزانه ی آیان را می‌دید که هنوز روی صفحه ی شطرنج ایستاده و می‌خواست توسط هِرسوگ فون آرگل، لرد هامیلتون را مات کند. چیزی به طلوع خورشید نمانده بود. ماری آن می‌ترسید که آیان بعداً او را در خانه تنبیه کند اما در آن لحظه نمی‌خواست به این موضوع بیندیشد. او به خیانت و بی وفایی ِ آیان در این سال ها فکر می‌کرد و اعتقاد داشت که در این دنیا عدالت نسبی وجود دارد. در هر حال امشب، شب او بود.


  


همین طور که رفته رفته موقعیت شطرنج روشن تر می‌شد، جشن هم نشاط بیشتری به خود می‌گرفت. گفته می‌شد که در این شب ماری آن محبت خود را با تمام مهمانان حاضر در جشن قسمت کرده بود در حالی که آیان به اجبار می‌بایست روی صفحه ی شطرنج می‌ایستاد و تماشا می‌کرد که چگونه زنش ملکه ی جشن و سوژه ی مورد تمایل همگان شده. و این تنها بازی ِ با مفهومی‌بود که ماری آن، آن را فقط در این یک شب کاملاً با رغبت و آسودگی ِ خاطر انجام داد. آیان حس می‌کرد که به بازی گرفته شده است و کاری هم نمی‌توانست بکند زیرا درخواست ترک صفحه ی شطرنج قبل از اتمام یک دست بازی، بی حرمتی ِ بزرگی به حساب می‌آمد و باعث رنجش خاطر میزبان، لرد هامیلتون می‌شد. بنابراین او مرتب دستش را بالا می‌برد و درخواست می‌کرد دوباره لیوان ویسکی اش را پُر کنند. اگرچه دیگر سر پا بند نبود، اما هنوز هم می‌توانست ماری آن را ببیند که با شادی همراه زن یا مرد دیگر و یا زوج دیگری به سوی بوته ها می‌رفت. در آن شب در باغ لرد هیچ گونه حسادتی وجود نداشت، همه عاشق ماری آن و به نحوی همه عاشق هم بودند.

بالاخره زمانی که لرد هامیلتون بازی را باخت و هرسوگ فون آرگول، با خوشحالی دست هایش را به نشانه ی پیروزی تکان داد، آیان مک کنزی هم توانست به باغ برود و دنبال زنش بگردد. او ماری آن را روی علف ها درحالی پیدا کرد که تنگاتنگ به زوج مک لِور چسبیده بود. آیان به خشم در آمد و سیلی ِ محکمی‌به صورت او زد. در یک چشم بر هم زدن تمام مهره های شطرنج به او حمله کردند و رییس پلیس یعنی همان مهره ی اسب او را بازدداشت کرد.

صبح آن روز، ماری آن قصر هامیلتون را ترک نکرد زیرا دیگر راه برگشتی به زندگی ِ مشترکش با آیان نداشت و لرد هم از سر خیر خواهی به او پیشنهاد کرد که اگر بخواهد می‌تواند به عنوان پیشخدمت در قصر او بماند.

هامیلتون هنوز تمام حرکت های بازی هرسوگ را به یاد داشت و برای پی بردن به علت باخت اش، آن ها را یادداشت کرده بود. کارکنان قصر می‌دیدند که او چه طور بار دیگر حرکت به حرکت بازی را میزان می‌کند و بعد ماری آن روی صندلی جلوی برکه ی ماهی ها نشست و با او به گفتگو پرداخت.

تا مدت ها همه خاطرات خوش جشن تابستانی در قصر هامیلتون را در سر می‌پروراندند و خوشحال بودند که ماری آن بالاخره موفق شده بود انتقام بی وفایی ها و خیانت های آیان را بگیرد. البته اگر بیشتر جن ها و فرشته های محافظ هر شب باغ همیلتون را تحت نظارت و حمایت خود داشتند، چندی بعد، این فرشته های مرگ و هیولاها بودند که آن جا را در اختیار خود گرفتند. به زودی، در منطقه یک سلسله جنایت وحشیانه صورت گرفت و پس از سومین قتل، رییس پلیس پی برد که تمام قربانیان این جنایت ها، مهره های شطرنج قصر لرد هامیلتون بوده اند. پس از قتل پنجم، خدمتکار لرد به اداره ی پلیس آمد و به این موضوع اشاره کرد که تمام مقتولین به ترتیبی کشته شده اند که روی صفحه ی شطرنج ضربه خورده بودند یعنی دو سرباز، دو فیل و یک اسب. اما در این روند یک استثنا وجود دارد به این ترتیب که اولین مهره ی ضربه خورده در آن شب، ماری آن مک کنزی بود. رییس پلیس که نمی‌توانست ماری آن این زن اثیری را فراموش کند، با دقت و علاقه ی فراوان توجه اش به این مطلب جلب شد. برای او درک این مطلب که قاتل بی رحم رعایت حال زن جوان و جذاب را کرده باشد، کار مشکلی نبود بلکه برعکس او با بررسی ِ انگیزه های زیاد بقیه ی قتل ها، چنین می‌پنداشت که قاتل به این وسیله می‌خواهد همه ی رقیب هایش را از سر راه بردارد و خودش به تنهایی این خداوند ِ زیبایی را تصاحب کند. این برداشت بدین مفهوم بود که امکان وجود مظنون های زیادی می‌رفت.

ششمین و هفتمین جنایت هم صورت گرفت که آن ها هم مثل بقیه تکرار هولناک و بسیار ناگوار و به ترتیب بازی شطرنج بودند. پلیس هر کدام از قربانی های بعدی را شناسایی کرد و محافظت از آن ها را در برنامه ی کاری خود قرار داد. اما با این حال باز هم نتوانست از ادامه ی جنایت جلوگیری کند.

اکثر قربانی ها در جنگل و یا مزرعه کشته می‌شدند و تقریباً تمام آن ها با کارد تیز سلاخی به قتل رسیده بودند. به این ترتیب، خیلی زود نیمی‌از مهمان های بالماسکه ی لرد هامیلتون به رحمت ایزدی پیوستند و مفهومش این بود که قتل زنجیره یی به لرد هامیلتون و هرسوگ نزدیک تر می‌شود.

البته به جز رییس پلیس که خیلی خوب می‌دانست شانزدهمین نفری بوده که صفحه ی شطرنج را ترک کرده است.

نخستین آدم مشکوک به ارتکاب این قتل ها بی تردید کسی نبود جز آیان مک کنزی، و به این انگیزه که شریک زندگی اش در یک شب سرنوشت ساز او را رنجانده و اکنون هم برای همیشه ترکش کرده بود. و دلیل دیگر این سوء ظن این بود که غیر از هامیلتون و هرسوگ، آیان هم خیلی خوب تمام حرکات بازی را به یاد داشت زیرا او آخرین نفری بود که صفحه ی شطرنج را ترک کرد. اما زمانی که سیزدهمین و چهاردهمین جنایت در حالی رخ داد که آیان در زندان بود او را با عذرخواهی آزاد کردند.

البته لرد هامیلتون هم توسط پلیس بازجویی شد، و به این دلیل که او بازی را باخته و یکی از معدود کسانی هم بود که تمام حرکات بازی را مو به مو می‌شناخت. در ضمن پلیس از او علت برگزاری ِ چنین بالماسکه ی عجیب و غریب را هم پرسید.

زمانی که از خدمتکار لرد بازجویی به عمل آمد بین گفته های او و اربابش اختلاف نظرهایی وجود داشت اما کسی به او مشکوک نبود. خدمتکار برای پلیس گفت که او قبل و بعد از برگزاری ِ این جشن تابستانی شوم نگران سلامتی ِ روحی ِ ارباب اش بوده است.

زوج روستایی هم که چند روز قبل از برگزاری ِ جشن، عدم حضورشان را اطلاع داده بودند مورد بازجویی قرار گرفتند. اما بی گناهی ِ آن ها هم ثابت شد.

سرانجام یکی از روها ماری آن در حالی که توی انبار علوفه ی مک آیور با کارد سلاخی این زوج را به قتل رسانده بود، غافلگیر شد و به دام افتاد. برای ماری آن ورود به مزرعه ها و کشتن ارباب مزرعه و زنان شان کار بسیار راحتی بود. همچنین کشاندن زوج ها به دورن جنگل هم چندان سخت به نظر نمی‌رسید.

رییس پلیس که افسری با سابقه و پُر تجربه بود، با این پرسش کلنجار می‌رفت که چرا ماری آن جذاب باید مرتکب چنین قتل های زنجیره یی ِ بی رحمانه یی شود که چنین چیزی تا به حال در اسکاتلند بی سابقه بوده است. ماری آن زیبا توضیح داد: از ای که در آن شب جادویی لب های مهمانان را بوسیده و همین طور همه را مهر و محبت در آغوش گرفته و نوازش کرده، خجالت می‌کشید و از این رسوایی شرمنده بود. او می‌خواست به زندگی ِ خودش هم پایان دهد، اما کارش نیمه تمام ماند. ماری آن نمی‌توانست تحمل کند که مهمان های لرد با خاطراتی که از او لای بوته های باغ داشتند و او در آن جا خود را تسلیم نیمی‌از اهالی ِ اسکاتلند کرده بود، به زندگی ادامه بدهد.

خیلی ها اشک ریزان پای چوبه ی دار ایستاده بودند که تا چند لحظه ی بعد به زندگی ِ ماری آن خاتمه می‌داد.

ماه سپتامبر دانشگاه باز شد و من در رشته ی تاریخ به تحصیل پرداختم. اغلب اوقات دختری از همکلاسی هایم را به نوشیدن شراب و پنیر یا آبجو و نیمرو دعوت می‌کردم. گاهی هم آن ها را به استیک یا خوراک گوشت گوسفند، سوپ ماهی و یا ساندویچ ماهی مهمان می‌کردم.

هر روز منتظر بودم که ماریا خبر بدهد که آیا برای کار در استکهلم پذیرفته شده یا نه؟! بالاخره یکی از همین شب ها او به من تلفن زد و پرسید آیا می‌تواند به دیدارم بیاید؟ او آمد و یک دسته گل رُز زرد بزرگ هم برایم آورد که به نظرم غیر عادی آمد زیرا نمی‌دانستم به چه مناسبتی گل آورده، اما حدس می‌زدم باید اتفاقی افتاده باشد.

پشت ِ میز آشپزخانه روبروی هم نشستیم در حالی که دست های هم را گرفته و روی میز خم شده بودیم. من چراغ ها را خاموش کردم و فقط یک شمع در جا شمعی بین ما روی میز روشن بود. با هم یک شیشه شراب ارزان قیمت را خالی کرده بودیم. من که از دیدار ماریا خیلی خوشحال بودم از او خواهش کردم اصل مطلب را بریم بگوید. او گفت که با کارش در استکهلم موافقت شده و من هم با خودم اندیشیدم که چقدر خوب بود اگر زندگی ام را به سوئد منتقل می‌کردم. اما پیش از این که کلامی‌از دهان من خارج شود او گفت که ترتیبی خواهد داد که من به استکهلم نروم.

سپس توی چشمانم نگاه کرد و گفت که خواهشی از من دارد، خواهشی که تمام مدت زندگی باید به انجام آن متعهد می‌شدم. از این حرف تمام بدنم لرزید، برای اولین بار در زندگی آماده ی چیزی بودم که یک عمر طول بکشد، از واژه ی طول کشیدن خوشم آمد. به نظرم واژه ی جالبی بود.

او گفت: می‌خواهم از تو بچه داشته باشم و او را با خودم به استکهلم ببرم. یک بار دیگر حس کردم که هرگز جز او به هیچ زنی بر نخورده بودم که نتوانم همیشه او را بفهمم و این همان چیزی بود که در وجودش دوست داشتم. ممکن است آدم کسی را دوست داشته باشد که همیشه قادر به درک اش نباشد.

او گفت: پیتر، می‌خوام از تو باردار شوم. اما من که هنوز هم پی آمد این خواهش را نفهمیده بودم به این می‌اندیشیدم که چگونه به استکهلم بروم، آیا باید آپارتمان ام را می‌فروختم یا آن را اجاره می‌دادم؟ ماریا در ادامه ی حرف هایش گفت: که نمی‌خواهد تمام عمرش را فقط با یک مرد سپری کند، و البته از این جهت کاملاً به من می‌مانست. ماریا خیلی خوب مرا می‌شناخت زیرا ملاقات هایم با دخترهای فراوان را برایش تعریف کرده بودم. در آن لحظه حس می‌کردم در گودال خودم افتاده ام.

ماریا از من یک بچه می‌خواست، او می‌گفت: من تنها مردی هستم که دلش می‌خواهد از او بچه داشته باشد و این فکر از اولین دیدارمان به ذهن اش رسیده. با این حال نمی‌توانست به من متعهد و مقید بماند. می‌خواست از من باردار شود، می‌خواست با من جفت گیری کند!!!

من خندیدم و این فکر به نظرم جداً عجیب و غریب رسید. او هم به کلی قصد مرا داشت زیرا من هم قصدم این بود که به گونه یی بدون قید و بند تولید مثل کنم. مدت زیادی در این باره با هم حرف زدیم اما حرف های مان ابتدا خیلی جدی نبود و شوخی کردیم و خندیدیم. ماریا می‌خواست با من همبستر شود و این تصویری وسوسه انگیز بود. ما می‌بایست با هم همبستر می‌شدیم تا ماریا باردار بشود و سپس به استکهلم نقل مکان کند.

من هنوز برای پدر شدن آمادگی نداشتم، اما پرسش این جاست که آیا روزی خواهد رسید که این آمادگی را پیدا کنم؟ تنها تصور این که توی چشمان بچه ام نگاه کنم به نظرم چندش آور بود. در دوران کودکی از این که کسی موهایم را نوازش کند یا گونه ام را ببوسد بیزار بودم حالا چگونه می‌توانستم خودم موی کسی را نوازش کنم و گونه اش را ببوسم؟

کلی فکر کردم و موضوع را خوب سبک سنگین کرده و به این نتیجه رسیدم که خودم بچه می‌خواهم اما می‌توانم به ماریا کمک کنم. هر چه بیشتر در این باره حرف می‌زدیم همان قدر هم برایم روشن می‌شد که او پیشنهاد بسیار جالبی به من می‌کند. او تأکید داشت که باید با هم پیمان ببندیم و به هم قول بدهیم بعد از رفتن اش به استکهلم دیگر همدیگر را نبینیم و در این باره هم اصرار داشت. ما از آن پس هرگز همدیگر را نمی‌دیدیم و او حتی آدرس اش را هم به من نمی‌داد و همین طور باید به وجدان و شرف مان هم سوگند یاد می‌کردیم که پدر بودنم مثل رازی بین ما بماند و من فقط اجازه داشتم مطلع شوم که بچه ام دختر است یا پسر.

از این بابت به قدری کِیف کردم که بدنم دچار رعشه شد. ماریا نه تنها از هر حیث با من برابری می‌کرد بلکه در گستاخی و استعداد دست مرا هم از پشت بسته بود.

همین برایم کفایت می‌کرد که برای بچه دار شدن به زنی کمک کنم که این بچه قدر مسلم بچه ی من نخواهد بود. همیشه دلم می‌خواست خودم را انتشار دهم. تکثیر کنم و در عین حال به چیزی که آن را حق نشر می‌گویند چندان علاقه ای نداشتم. نیازی نداشتم برای کارهایی که به جریان می‌انداختم یا از خود به جا می‌گذاشتم، تشویق شوم. از بچگی هم همین طور فکر می‌کردم و هرگز زمانی که به ارزیابی ِ چیزی می‌پرداختم و با این که فکر می‌کردم و هرگز زمانی که به ارزیابی ِ چیزی می‌پرداختم و با این که فکر بسیار عالی یی هم بود، اما برای این کار تشکر کسی را لازم نداشتم.

روزهای بعد هم همدیگر را می‌دیدیم و این برای من خیلی مهم بود. همیشه برایم مشکل بود که بتوانم نظری به آینده های دور بیاندازم. فقط به پشت سر و دور و برم توجه داشتم و هرگز هم درباره ی آینده چیزی ننوشتم. به ماریا گفتم که شرایط اش را می‌پذیرم و باردار کردن او برایم افتخار بزرگی است. یک افتخار و لذت واقعی. بعد مدت زیادی خندیدیم. خنده های زشت، و هوس های ما بیشتر و بیشتر می‌شد.

هفته های با شکوهی را سپری کردیم. هر روز بیشتر احساس می‌کردم که در طول این هفته ها به معنای واقعی زندگی کرده ام. روابط ویژه مان را کنونی می‌نامیدیم. مسلماً ما نمی‌توانستیم تمام روز را در تخت خواب بگذرانیم و بچه درست کنیم. از این گذشته ما بیست و چهار ساعته با هم بودیم. در این مدت به پیاده روی ِ طولانی در شهر و جنگل می‌پرداختیم و من برای ماریا داستان های مهیج تعریف می‌کردم. ماریا به خصوص از داستان پیچیده ی جواهر فروشی که با نقشه ی حساب شده می‌میرد و بعد مرتکب سه قتل هولناک می‌شود، خیلی خوشش می‌آمد. داستان هایی را هم که در کلوپ 7 به آن نویسنده فروخته بودم برای او تعریف کردم و اشکالی هم در این کار نمی‌دیدم. زیرا ماریا به خارج از کشور می‌رفت. مجبور بودم بعضی از داستان ها را دوبار یا بیشتر تعریف کنم زیرا ماریا می‌خواست آن ها را از بر کند. اما مشکل این جا بود که نمی‌توانستم یک داستان را برای بار دوم دقیقاً مثل بار اول تعریف کنم که در چنین مواردی ماریا به کمکم می‌آمد و نقش متن رسان را بازی می‌کرد. این نکته برایم عجیب بود که او چگونه می‌تواند روند داستان مرا بهتر از خودم به یاد داشته باشد. برای ماریا توضیح دادم که در اصل به هنر بداهه گویی تسلط دارم.

به زودی روز موعودی فرا رسید که هردومان منتظرش بودیم. روزی که در آن ماریا بسیار خوشحال و من بسیار غمگین بودم. زیرا آزمایش حاملگی مثبت بود و ماریا هورایی کشید و با بی پروایی ِ تمام گفت که من پدر بی نظیری خواهم شد و در پی ِ آن خنده زشت و سبکسرانه ای کرد.

ماریا دوماه دیگر را هم در اسلو ماند و سپس به استکهلم رفت. از آن پس ما همدیگر را خیلی کم می‌دیدیم. فقط گاهی زنگ می‌زد و می‌پرسید که آیا می‌توانم به کرینس جا بروم و برایش داستانی تعریف کنم و من هم ناز نمی‌کردم و فوراً به آن جا می‌رفتم. اما این تصور که پاره ای از وجودم در بدن او باشد برایم غیر عادی بود. بعد ماریا رفت. پیش از رفتن به من زنگ زد که او را تا ایستگاه راه آهن همراهی کنم. ولی از این کار سر باز زدم.

به این ترتیب حالا دیگر تقریباً همان مردی بودم که زنی از من بچه می‌خواست و این بچه، بچه ی من نبود. پس چرا نمی‌بایست بچه ای را که می‌خواست به او بدهم؟ کار خیلی راحتی بود و خرجی هم نداشت، برایم خرجی نداشت و فکر می‌کنم که باید از لطف او تشکر می‌کردم. اما هر چیزی دو رو دارد و هنوز متوجه نبودم که با این حال این موضوع برایم خیلی گران تمام شده و به این ترتیب، دیگر هرگز دوباره ماریا را نمی‌دیدم.

اکنون چندین سال از مرحله ی به اجرا در آمدن سوگند و تعهد رسمی‌ ما می‌گذشت و او در این مدت در مجموع فقط چهار با با بچه به اسلو آمد.

ماریا بچه را طلایی صدا می‌زد اما مطمئناً اسم ِ اصلی ِ او چیز دیگری بود. بر این فرض بودم که ماریا به این دلیل بچه را با این اسم نوازشگرانه صدا می‌زند تا نام اصلی اش را از من پنهان کند. بچه را برای آخرین بار زمانی دیدم که تقریباً سه ساله بود. و بعد هم پیمان همبستگی ِ رسمی‌مان را از نو تجدید کردیم و این می‌بایست آخرین ملاقات ما می‌بود. ماریا می‌گفت: بچه نباید هیچ تصوری از پدر داشته باشد و من از هیچ کدام از آن ها، زیرا یک پدر واقعی نبودم.

او دختر بچه ی جذابی بود و از نظر من، نه به من شباهت داشت و نه به ماریا. اما بین او و مادرم شباهت زیدی می‌دیدم. از نظر بزرگی ِ استخوان گونه و فاصله ی بین چشم هایش. پیش خودم فکر می‌کرد مادرم دوباره متولد شده و این شانس را من به او داده ام اما مسلماً برایم روشن بود که خیال بافی می‌کنم.

آخرین ملاقاتم با ماریا و بچه در یکی از شب های گرم ماه ژوئن سال 1975 بود که ما فقط چند ساعتی را با هم گذراندیم. میگو، نان سفید و شراب برداشتیم و به سوگنسوان رفتیم. در حالی که طلایی توی آب با قوطی ِ پلاستیکی بازی می‌کرد، ماریا و من هم در خاطرات گذشته غرق شدیم. وقتی بچه از آب بیرون آمد و از ما آب میوه و بیسکویت خواست، حوله یی دورش پیچیدم و او را خشک کردم و مادر و دختر هم این اجازه را دادند. البته در لباس پوشیدن هم کمک اش کردم. ماریا هم پیش بینی کرده بود که من می‌توانم پدر خوبی باشم.

طلایی با حوله بین من و ماریا نشست و من برایش یک افسانه ی بلند تعریف کردم. قبل از این که داستانم را شروع کنم او خندید. نمی‌دانستم آیا می‌تواند همه چیز را خوب بفهمد یا نه، به هر حال می‌بایستی چند کلمه یی هم به سوئدی می‌گفتم تا فهمیدن را برایش آسان تر کنم. افسانه یی از دختر کوچکی به سن خودش تعریف کردم که پانینا مادنیا نام داشت. او دختر رییس یکی از بزرگ ترین و قشنگ ترین سیرک های جهان بود که از کشوری به کشور دیگر می‌رفت و برنامه اجرا می‌کرد. یک بار هم در زمان های خیلی قدیم این سیرک به استکهلم رفت و وسط پارک گرونالند بزرگ ترین پارک پایتخت سوئد برنامه اجرا کرده بود. آن ها به دعوت پادشاه و ملکه سوئد به آن جا رفته بودند. ماشین های سیرک در یک ردیف خیلی بلند حرکت می‌کردند. آن ها همراه خودشان فیل ها، شیرهای دریایی، خرس ها، زرافه ها، اسب ها، شتر، سگ ها و میمون ها را در بارکش های ماشین ها می‌آوردند. توی ماشین ها هم، دلقک ها، تردست ها، مرتاض ها، بند بازها، مربی های حیوانات، سوارکاران نمایشی، گروه موزیک و شعبده بازها نشسته بودند. و تنها بچه ی این کاروان بزرگ پانینا مادنیا بود و همه با او مثل یک شاهزاده خانم کوچک رفتار می‌کردند زیرا او دختر رییس سیرک بود. یعنی یک روزی سرنوشت از او یک آرتیست معروف سیرک می‌ساخت.

دختر کوچولو رسات نشسته بود و حرف های من را گوش می‌کرد. به هر روی حتی یک کلمه هم حرف نمی‌زد و به همین دلیل مطمئن نبودم که تا چه اندازه حرف هایم را می‌فهمد اما می‌دانستم دست ِ کم حال و هوای افسانه را درک می‌کند. نگاهی به ماریا انداختم و او علامت داد که به گفته ام ادامه بدهم. فکر می‌کنم از نظر ماریا همین که دختر کوچولو افسانه یی را همراه خودش می‌برد کافی بود. در ضمن یک متری هم جلوی درختی نشست تا بقیه داستان را بشنود. وقتی نشست کلاه سبزش را از سر برداشت و با حالتی صمیمی‌آن را برایم تکان داد. خیلی شاد و سرحال به نظر می‌رسید. شاید چون برای اولین بار خودش را به عنوان یکی از اعضای خانواده احساس می‌کرد.

از صف طویل ماشین های سیرک تعریف کردم که برای استراحت و خوردن ناهار در جنگل های سوئد اطراق کرده بودند. دختر رییس سیرک می‌خواست به دریا برود و شنا کند. رییس سیرک فکر می‌کرد دلقک ها از او مواظبت می‌کنند اما دلقک ها متوجه منظورش نشدند و خیال می‌کردند مربی ِ حیوانات از او مراقبت خواهد کرد و دیگران هم سرگرم کباب کردن گرازی روی آتش بزرگ بودند.

چند ساعت بعد که ماشین ها می‌خواستند حرکت کنند اثری از پانینا مادنیا نبود. آن ها تمام عصر و شب هم به دنبال او گشتند. حتی حیوانات را آزاد کردند تا با بو کشیدن او را پیدا کنند، اما تمام کوشش ها بی فایده بود. روز بعد وقتی باز هم دنبال دخترک گشتند و او را پیدا نکردند، فکر کردند توی دریا غرق شده. دو تا از شترها کنار آب ایستادند و آب نوشیدند نوشیدند و نوشیدند. خیلی ها فکر می‌کردند که شاید شترها پانینا مادنیا را بو کشیده اند و به این علت می‌خواهند آب دریا را خالی کنند. اما سرانجام تشنگی ِ شترها رفع شد و دختر رییس سیرک هم پیدا نشد. رییس سیرک پس از آن روز سال های تلخی را گذراند و در این سال ها هر شب در خواب گریه می‌کرد. آخر پانینا مادنیا نور چشمی‌اش بود. او دخترش را بیشتر از همه ی سیرک دوست داشت.

 

ادامه دارد ...

 

نام داستان: مرد داستان فروش // نویسنده: یوستین گاردر

مترجم: مهوش خرمی‌پور // انتشارات: کتابسرای تندیس

 

تایپ شده توسط: * ویروس *

 

 

#داستان #مرد_داستان_فروش #یوستین_گاردر

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد