جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

مرد داستان فروش (8)

 

 

 

مرد داستان فروش (8)

 

وقتی داستان به اینجا رسید، وانمود کردم که گریه می‌کنم و دختر کوچولو هم سرش را بالا گرفته بود و مرا نگاه می‌کرد. به نظر می‌رسید قسمت آخر داستان را فهمیده باشد. شاید هم چون خودش چند لحظه ی پیش در آب بازی می‌کرد. به همین دلیل خیلی سریع اضافه کردم پانینا مادنیا در دریا غرق نشده بود بلکه هنگامی‌که بزرگ تر ها کنار آتش نشسته بودند و کباب گراز می‌خوردند و شراب می‌نوشیدند، او هم از یک راه اسرار آمیز برای سفری اکتشافی به وسط جنگل رفت. پس از مدتی به قدری پاهایش خسته شد که میان درخت های سر به فلک کشیده ی جنگل رو علف ها نشست و به صدای قار قار کلاغ ها و فریاد جغد ها گوش می‌کرد که در این حال به خواب عمیقی فرو رفت. وقتی از خواب بیدار شد، به نظرش رسید که فقط چند لحظه خوابیده اما در واقعیت او تمام شب و نیمی‌از روز بعد را خوابید بود زیرا در آن لحظه خورشید در وسط آسمان قرار داشت. پانینا مادنیا از راهی که آمده بود برگشت تا محل آتش را پیدا کند اما نشانی از آتش ندید و حتی یک ماشین سیرک هم آن جا نبود. وقتی شب شد، او کور سویی از روشنایی و یک خانه ی قرمز را دید که بالای آن پرچم سوئد آویزان بود. جلوی خانه ی قرمز یک کاروان صورتی رنگ ایستاده بود که توجه پانینا مادنیا را به خودش جلب کرد زیرا این کاروان شباهت زیادی به کاروان های سیرک داشت. او فقط سه سال داشت با این حال به طرف کاروان رفت و دَر زد. وقتی کسی در را باز نکرد، از پله های سنگی خانه ی قرمز بالا رفت و در ِ خانه را زد. پس از چند لحظه در باز شد و خانم پیری بیرون آمد. پانینا مادنیا نترسید. شاید برای این که او دختر سیرک بود. نگاهی به خانم غریبه کرد و گفت: پدرش را گم کرده. البته او این حرف را به زبانی گفت که پیرزن آن را نمی‌فهمید. زیرا پادنینا مادنیا اهل کشوری بود که خانم پیر هرگز آن جا را نمی‌شناخت. پانینا مادنیا تقریباً دو روز چیزی نخورده بود و برای نشان دادن گرسنگی اش دست هایش را به طرف دهانش برد. خانم پیر خانه ی قرمز که متوجه شد او در جنگل گم شده و گرسنه است دخترک را به درون خانه برد و برایش کتلت و ماهی و نان و آب میوه آورد. پانینا مادنیا به قدری گرسنه بود که تمام غذاها را خورد. شب خانم پیر برای او تخت خوابی آماده کرد و از آن جا که نمی‌توانستند با هم حرف بزنند برایش به زبان سوئدی لالایی خواند تا دخترک خوابش برد. خانم پیر چون نام دخترک را نمی‌دانست او را طلایی صدا می‌زد.


  


طلایی دوباره سرش را بالا آورده و مرا نگاه کرد. شاید به خاطر این که به او نشان داده بودم که پانینا مادنیا چه طور کتلت ها و ماهی ها را خورده بود. اما شاید هم برایش عجیب می‌آمد که دخترک قصه هم مثل او طلایی نامیده شود. درست نمی‌دانستم که او چقدر می‌تواند داستان های واقعی را درک کند. اما با این وجود به حرف هایم ادامه دادم: پانینا مادنیا سال های زیادی توی خانه ی قرمز زندگی کرد و در تمام سوئد هیچ کس نتوانست پدر و مادر او را پیدا کند. در طی ِ این سال ها مرتب و مرتب خاطراتش از رییس سیرک کم رنگ تر می‌شد. دخترک توانست ظرف مدت کوتاهی کاملاً به زبان سوئدی مسلط شود و حرف بزند و زبان خودش را هم فراموش کرد. چون با آن نمی‌توانست با کسی حرف بزند. به اینجا که رسیدم، انگشت نشانه ام را بالا بردم تا تأکید کنم چیز مهمی‌را فراموش کرده بودم بگویم. به خاطر آورده ام و آن چیز مهم این بود که خانم خانه ی قرمز توی کمد اتاق خوابش یک گوی کریستال هم داشت که خیلی خیلی سال پیش با آن در یک شهر بازی بزرگ پیشگویی می‌کرد و از این طریق زندگی اش را می‌گذراند.

او گوی کریستال را از کمد بیرون آورد تا آینده طلایی را با آن ببیند و در گوی دید که طلایی روزی بند باز بسیار معروفی خواهد شد. از آن روز به بعد خانم پیر اجازه داد که طلایی با چوب، طناب، سطل و ظرف ها تمرین کند و طلایی هم روزی هنر بند بازی اش را برای یک رییس سیرک به نمایش گذاشت. این ماجرا درست سیزده سال بعد از روزی اتفاق افتاد که او برای اولین بار دَرِ خانه ی خانم پیر را زده بود. دختر توی روزنامه خوانده بود که به زودی یک سیرک بزرگ خارجی به استکهلم خواهد آمد و به این ترتیب آن دو به پایتخت سوئد رفته بودند تا دختر شانس اش را امتحان کند.

این همان سیرک خارجی یی بود که سیزده سال پیش به استکهلم آمده بود اما از آن روزها دیگر چیزی در خاطر پانینا مادنیا نمانده بود و حتی به یاد نداشت که اصلاً سیرکی دیده باشد. رییس سیرک که تحت تأثیر هنر و استعداد دختر جوان سوئدی قرار گرفته بود فوراً او را در سیرک اش استخدام کرد. اما نه او و نه پانینا مادنیا، نمی‌دانستند که او دختر واقعی ِ خود رییس سیرک است.

ماریا با حالتی پرسش آمیز به من نگاه کرد، او همیشه به پایان داستان هایم علاقه نشان می‌داد. اما شاید در این روز مراقبت ویژه یی لازم بود. هر چه باشد در بین ما دو تا گوش کوچولو نشسته بود. ضرب المثلی هست که می‌گوید: خون، خون را می‌کشد. من ادامه دادم: شاید دلیل این که پانینا مادنیا و رییس سیرک از همان اول خیلی خوب با هم کنار می‌آمدند، این بود که دختر تصمیم گرفت همراه سیرک به کشوری دور دست برود. پانینا مادنیا در آن جا خیلی زود به یک بند باز مشهور تبدیل شد. یکی از شب ها که بالای میدان سیرک و روی طناب می‌رقصید نگاه کوتاهی به رییس سیرک انداخت که آن پایین شلاق به دست جلوی گروه ارکستر سیرک ایستاده بود. در این لحظه متوجه شد که رییس سیرک پدر واقعی اش است. و بالاخره دخترک او را به خاطر آورده بود. چنین لحظه هایی را معمولاً «لحظه ی واقعیت» می‌نامند. اما او از این واقعیت آشفته و پریشان شد و تمرکزش را از دست داد و با سر به وسط محوطه ی سیرک پرت شد. وقتی رییس سیرک دستش را به سوی او دراز کرد و با صدای غمگینی که دل هر شنونده یی را ریش می‌کرد گفت: پدر! پدر!

طلایی با تعجب مرا نگاه کرد و خندید. فکر نمی‌کردم که او از داستان چیز زیادی فهمیده باشد، و بر عکس ماریا با عصبانیت به من خیره شد و معلوم بود از این قسمت داستان خوشش نیامده است.

دیگر خورشید از روی جمع ِ خانوادگی ِ کوچک ما به سمت دریا پایین آمده و در حال غروب کردن بود. ما هم وسایل پیک نیک را جمع کردیم و به طرف تراموا به راه افتادیم.

در راه دخترک با اطوار جلوی ما به این طرف و آن طرف می‌رفت و زیر لب می‌گفت: پدر، پدر.

ماریا دست مرا گرفت و فشرد و من اشک هایی را دیدم که توی چشمانش حلقه زده بود. وقتی به شهر رسیدیم، راه مان از هم جدا شد و به این ترتیب ماریا و بچه را برای آخرین بار دیدم و از آن پس هم هرگز دیگر چیزی از آن ها نشنیدم.

 

حالا بیست و شش سال بعد جلوی پنجره ی بزرگی نشسته ام و دریا را تماشا می‌کنم و محو تماشای خورشید در حال غروب شده ام که لایه ی نازک زرینی روی سطح دریا پاشیده است. یک کشتی پُر از توریست به موج شکن نزدیک می‌شود. آن ها به دیدن غارهای زمرد سبز رفته بودند که چند کیلومتر دور تر از این جا است.

من در بلندی ها و بر فراز شهر و در امتداد بیشه ی درخت های لیمو ترش و از میان دره ی آسیا ها پیاده روی ِ طولانی می‌کردم. مردم این جا خیلی شاد و مهربان هستند. یک بار خانمی‌که لباس سیاه پوشیده بود از پنجره یی خم شد و یک لیوان لیکور لیمو ترش به من داد. این جا کاملاً هوشیار هستم و حواسم جمع است اگرچه آن بالا حتی یک نفر را هم ندیدم و زیاد احساس امنیت نمی‌کردم. به همین علت چندین بار ایستادم و خوب دور و برم را نگاه کرد. خوب اگر کسی ما راز بِکُ گنا تعقیب کرده باشد، در این دره با این همه آسیاهایی که در آن افتاده، جای مناسبی است تا مرا از پا در بیاورد.

برای اطمینان بیشتر همیشه دَرِ اتاقم را از داخل قفل می‌کنم چون اگر کسی وارد اتاقم شود می‌تواند به راحتی مرا از  پنجره به بیرون پرت کند.

پایین پنجره هم یک دیوار چند متری ِ قدیمی‌هست که به خیابان ساحلی ِ پُر رفت و آمد شیب داری منتهی می‌شود. پس در این صورت این عمل مثل خودکشی به نظر خواهد رسید.

در حال حاضر هتل مهمان زیادی ندارد. مثلاً دیشب در رستوران فقط سه زوج بودند و یک مرد آلمانی ِ تنها که تقریباً هم سن و سال خودم به نظر می‌رسید. و مشتری دیگر هم خود من بودم. اما در ایام عید پاک که تا چند روز دیگر آغاز می‌شود هتل در انتظار مسافران زیادی است.

آقای آلمانی مرتب مرا نگاه می‌کرد. احتمالاً دنبال هم صحبت می‌گشت چون من و او آن جا تنها نشسته بودیم. مرد آلمانی خیلی به نظرم آشنا می‌آمد و از خودم می‌پرسیدم کجا باید او را دیده باشم. من خیلی روان به زبان آلمانی حرف می‌زدم.

وقتی برای خوابیدن به اتاقم رفتم کلید را دوبار در جا کلیدی چرخاندم و در را قفل کردم. من که همیشه در رفتن به بار زیاده روی می‌کردم، حالا توی اتاقم به اندازه کافی مشروب داشتم و در گوشه ی اتاق یک شیشه خالی افتاده بود. زمانی هم که احساس تنهایی به من دست می‌داد، می‌توانستم با یک متری حرف بزنم. او برای هم صحبتی با من با کمال میل ظاهر می‌شد. تقریباً چهار روز بود که در این جا اقامت داشتم.

عنکبوتی در تارهای خودش زندانی شده بود. اول تارهایش را بافته و بعد با برداشتن یک گام نا به جا درون آن معلق مانده بود.

در حالی که مشغول نوشتن این مطالب بودم، برایم روشن شد که ماریا مرا آلت دست خودش کرده و به گونه یی به تمسخر گرفته بود. حتی این نکته را می‌دانست که پس از او دیگر نخواهم توانست هیچ کس دیگری را دوست بدارم. از این رو ترتیبی داد که راه بازگشتی وجود نداشته باشد و سدی بزرگ بین ما گذاشت.

نخستین باری بود که این گونه به ماریا فکر می‌کردم. شگفت انگیز است. پس از مرگ مادر این نخستین باری است که دوباره خودم را پیدا کرده ام. پدر هم سال گذشته فوت کرد. فکر می‌کنم مادرم را خیلی زیاد دوست داشتم.

همیشه احساس می‌کنم که چیزی را فراموش کرده ام. چنین به نظرم می‌رسد که در تمام عمرم سخت کوشیده ام که رویدادی را از زمان بچگی ام به خاطر بیاورم. چیزی که هنوز هم کاملاً محو نشده و در عمق تاریکی ها شناور است. زیر لایه ی نازکی از یخ که روی آن رقصیده بودم. البته وقتی در آرامش به دنبال این رویداد می‌گردم به جای یاد آوری ِ آن، فکر خوبی برای داستان تازه به سرم می‌زند و شروع به ساختن آن می‌کنم.

اکنون دیگر روز به روز بیشتر از هوشیاری ام می‌ترسم. این هوشیاری به نظرم همچون شبحی می‌آید که هیچ کنترلی بر آن ندارم و همین فانتزی های من بود که ماریا را می‌ترساند. از طرفی شیفته ی آن ها بود از طرف دیگر از آن ها می‌ترسید.

از زمانی که ماریا مرا ترک کرد، دنیا برایم باز تر شده بود. او برایم جنبه ی رهایی بخش هم داشت. پس از او زمان زیادی طول کشید تا بتوانم دوباره با زن های دیگر ارتباط برقرار کنم. این ارتباط ها را با هم کلاسی های دانشکده ام هم برقرار می‌کردم. اگر چه برای دانشجو بودن خودم را بزرگ سال حس می‌کردم. پس از مرگ مادرم دیگر دنیا برایم خیلی گسترده و باز نبود.

به نویسنده ی جوانی که برای فکر داستانم به من یک شیشه شراب و صد کُرون پول داده بود خیلی فکر می‌کردم. در حالی که توی خانه ام یک عالم یادداشت های شبیه به آن داشتم. رمان او دو سال بعد انتشار یافت و نقد هیجان آوری هم از آن شد.

خیلی زیاد به کلوپ 7، کازینو، زیر زمین و خانه ی هنرمندان می‌رفتم. برایم باز کردن سر صحبت با دیگران کار بسیار ساده یی بود. و خیلی زود با همه کسانی که ا آن ها به گفتگو پرداخته بودم آشنا می‌شدم. تنها دشواری ِ کار این بود که همیشه گرفتاری ِ مالی داشتم.

بی تردید من مرد جوان آگاه و پر فانتزی یی به شمار می‌رفتم. طرف های گفتگوهایم همیشه بزرگ تر از خودم و بسیاری شان آدم های خیال باف و تن پرور بودند. بیشتر آن ها هم هنرمندان جاه طلب و بلند پرواز که خودشان را دارای روح هنری می‌دانستند. اما از نظر من همگی شان کوته فکر بودند.

بعضی از آنها کتاب شعر یا رُمانی هم منتشر کرده بودند و بعضی شان هم ادعا می‌کردند که می‌نویسند یا می‌خواهند بنویسند و اگر کسی در این جمع چنین ادعایی نمی‌داشت احساس می‌کرد که مشروعیت حضور در آن جا را ندارد. در چنین فضایی بود که من فعالیت می‌کردم.

زمانی که در جمعی کسی ادعا می‌کرد که می‌نویسد یا می‌خواهد بنویسد، از او می‌پرسیدم: شما درباره ی چه چیزی می‌خواهید بنویسید که اغلب هم پاسخی دریافت نمی‌کردم. چه در آن زمان و چه بعد بیشتر و بیشتر به نظرم مسخره و غیر عادی می‌آمد که فرهنگ، ما آدم ها به جایی رسانده که عده یی می‌نویسند یا می‌خواهند بنویسند. اما حرفی برای گفتن ندارند. اصلاً برای چه آن ها می‌خواهند بنویسند؟ در جای یکه رک و راست می‌پذیرند چیزی وجود ندارد که بتوانند خلق کنند؟ آیا نمی‌توانند کار دیگری بکنند؟ ای اشتیاق و نیاز مبرم که بدون کار کردن بتوانند چیزی به وجود بیاورند، از کجا می‌آید؟ اما این وضعیت همیشه برای من بر عکس بوده، یعنی همیشه باردار بوده ام اما هرگز نیازی نداشتم که بچه یی به دنیا بیاورم. البته منظورم کلمه به کلمه عین عبارت است. داستان ماریا اما چیز دیگری بود. در این قضیه این ماریا بود که به او نیاز داشتم. در گذشته دفتر خاطرات روزانه ام را می‌نوشتم اما نه چیزی که قابل انتشار باشد. موضوع بر سر خرده اندیشه هایم بود که برای خودم نگه شان داشته بودم. در این یادداشت ها نوشته بودم: من هرگز رُمانی نخواهم نوشت. نمی‌توانستم حتی رو یک داستان تمرکز کنم. وقتی روی داستانی تمرکز می‌کردم فوراً چهار یا هشت داستان دیگر توجه ام را به خود جلب می‌کرد. همه چیز را با هم در نظر داشتن، مثلاً لایه ی ضخیمی‌از حکایت ها و گفته ها در مقیاس زیاد و گنجاندن تعداد بسیار زیادی داستان با نقل و روایات گوناگون در سطح داستان، کار وحشتناکی است که بعضی ها آن را جعبه ی چینی می‌گویند. بنابراین باید همیشه فکر می‌کردم تا نقشه های نو و تازه بکشم و این موضوع هم طبیعی است که چیزی خود به خود بیاید و بعد برود. همواره در شور و شوق خودم غرق می‌شوم و همیشه احساس منفجر شدن دارم. پیوسته توی مغزم داستان تازه یی می‌شکفد و شاید به این دلیل چهار پایه ی بار را دوست دارم زیرا با نشستن روی آن سبک می‌شوم و به این ترتیب هم زیستی پدید می‌آید. به نظرم تولید فکر و حس فکری کاری بسیار آسان و انجام ندادن آن بسیار دشوار است. اما برای کسانی که می‌خواهند بنویسند موضوع به گونه ی دیگری است. خیلی از آن ها ماه ها و سال ها را سپری می‌کنند و بی آن که فکر تازه و پُر مغزی داشته باشند تا بتوانند درباره ی آن چیزی بنویسند. پیرامون مرا آدم هایی با نیاز مبرم به بیان احاطه کرده اند که البته نیاز مبرم آن ها از بیان شان بیشتر است وآرزو و اشتیاق شان بیش از پیام شان و من هم یک چنین بازار بی حد و مرزی برای کارهایم دارم. اما چگونه می‌توانم کارهایم را برنامه ریزی کنم؟

در همان روزی که ماریا به استکهلم سفر کرد و من هم با یادداشت هایم به شهر رفتم، موضوع از این قرار بود که می‌خواستم بیست جمله ی کوتاه جمع کنم. می‌خواستم بازار را مورد آزمایش قرار دهم و همین طور شیوه ی عمل خودم را محک بزنم. تصمیم داشتم هر یک از جمله های کوتاه را بفروشم مثلاً از قرار دانه یی یک لیوان بزرگ آبجو. جمله های خوبی بودند. خیلی خوب و شکی هم در آن نبود. یعنی آماده بودم که بهای نیم لیتر آبجو را با یک جمله ی کوتاه و بسیار ماهرانه بپردازم و پس از آن برای همیشه ابداع ام را فراموش کنم. فقط کافی بود خریدارش را پیدا کنم. در ضمن در آن روز برای این کار انگیزه ی کافی هم داشتم به این ترتیب که تمام پولم را برای ماریا خرج کرده بودم و دیگر هیچ پولی برایم باقی نمانده بود.

غروب آن روز در شهر با نویسنده ی مسنی برخورد کردم که در این جا او را یوهانس می‌نامم. ما پیشتر خیلی با هم گفتگو کرده بودیم و او به نبوغ و استعدادم پی برده بود و فکر می‌کنم حتی می‌دانست که گفتگو با من برایش خرج هم دارد. یک بار از من پرسیده بود چه زمانی می‌تواند اولین سخنرانی مرا بشنود؟ این پرسش را با لحنی پرسیده بود که گویی می‌خواهد از من درباره ی اولین تجربه ی جنسی ام پرسشی کند. در پاسخ به او گفتم: هرگز، هیچ وقت کتابی منتشر نخواهم کرد. این حرف او را تحت تأثیر قرار داد. زیرا کسانی که این چنین می‌اندیشند تعدادشان زیاد نیست.

از یوهانس پرسیدم: می‌توانم او را به یک لیوان آبجو دعوت کنم؟ اما از این که پولی در بساط نداشتم چیزی به او نگفتم. اگر صورت حساب را می‌آورند و بی پولی ام برملا می‌شد از آن جایی که هرگز دروغ نمی‌گفتم، تصمیم داشتم مجموع جمله های کوتاه ام را به او تقدیم کنم. دوباره ناخواسته به ماریا فکر می‌کردم و دلم نمی‌خواست در این شب به دلیل بی پولی، نتوانم به اندازه ی کافی مشروب بنوشم. البته این بیست جمله ی کوتاه برای یوهانس گران تمام می‌شد اما اگر او از آن ها به درستی و به جا استفاده می‌کرد و چیزهایی هم به آن می‌افزود، می‌توانست هویت جدید به دست بیاورد. زیرا در مدت شش سال دو رمان به چاپ رسانده بود که هیچ کدام ارزش چندانی نداشت. در آستانه ی هفتاد سالگی به ندرت رمان هایش چیزی بیشتر از بیست جمله ی کوتاه داشت.

با هم به کازینوی زیرزمین رفتیم که خوشبختانه خیلی مشتری نداشت و کسانی هم که در آن جا حضور داشتند هنر پیشه ها و نویسندگان بودند. کسانی که تلاش می‌کردند در کار نویسندگی یا هنر پیشگی به جایی برسند. ما گوشه ی دنجی را پیدا کردیم.

پس از مدتی جمله ی کوتاهی گفتم. یوهانس پرسید: این جمله از کیست؟ خودم را نشان دادم و به نقل جمله ی دیگری پرداختم. او پرسید: مگر تو نمی‌گفتی خیال نوشتن نداری؟ سری تکان دادم و گفتم: بله، گفته بودم هرگز کتابی منتشر نخواهم کرد و بعد توضیح داد مو مطمئن اش کردم که به هیچ وجه خیال ندارم نویسنده شوم. او سرش را تکان داد. احتمالاً تا آن لحظه هرگز در محیط اطرافش چنین حرفی نشنیده بود.

هر محیطی و هر خرده فرهنگی شرایط خاص زرادخانه را دارد. در محیطی هم که یوهانس رفت و آمد دارد هیچ کس نمی‌گوید که نمی‌خواهد نویسنده شود و حداکثر این است که کسی اقرار کند که از عهده ی این کار بر نیامده. مسلماً همه جا هم این چنین نیست. در اطراف دنیا، بعضی جاها هنوز هم مردم روستایی یی هستند که گفته های خلاف قانون برای شان به همان انداهز عجیب و غریب است که مثلاً روزی دهقانی از کار درو کردن و بریدن درخت ها برای ساختن مزرعه برگردد و ادعا کند که می‌خواهد نویسنده شود. و همواره دهقانانی هستند که از شنیدن حرف او از شدت خشم از کوره در بروند.

امروزه روز اگر از بچه های مدرسه بپرسند که می‌خواهند چه کاره شوند؟ بیشتر آن ها می‌گویند که دل شان می‌خواهد آدم معروفی شوند و جداً هم این آرزو را دارند. اما بیست سال پیش این آرزو مضحک به نظر می‌رسید. بنابراین ارزش های فرهنگی پس از گذشت یک نسل کاملاً دگرگون شده است. در سال های 1950 و 1960 این آرزو بدون مجازات نبود. زیرا در آن زمان تصویر آینده در پزشک یا پلیس شدن مفهوم پیدا می‌کرد. اما امروز اوضاع به گونه ی دیگری است. در ابتدا آدم تصمیم می‌گیرد معروف بشود حال چه طور از عهده ی این کار بر خواهد آمد اهمیت چندانی ندارد. و هیچ فرقی هم نمی‌کند که آیا این شخص سزاوار شهرت باشد یا نه. در بدترین حالت، آدم به این بسنده می‌کند که از طریق یکی از شوهای تلوزیونی به معروفیت دست یابد و بدترین حالت حالت آن هم ارتکاب جنایت و تبهکاری است. من پیشتر این پیشرفت و تحول را درک می‌کردم. گویی می‌دانستم که روزی شهرت به ابتذال کشیده خواهد شد و همیشه از مبتذل جلوه کردن خودداری می‌کردم.

یوهانس گفت: تو آدم عجیب و غریبی هستی، پیتر!

ورقه هایی را پیش رویش روی میز گذاشتم که روی آن ها بیست جمله ی کوتاه نوشته بودم و او هم شروع به خواندن آن ها کرد. بدگمانی و تردید در چهره اش نمایان بود. پرسید: یعنی این ها را تو نوشته ای؟ از جایی کپی نکرده ای؟ به خودم لرزیدم. حتی تصور این امر برایم انزجار آور و زننده بود. زیرا بیشتر حتی یک بار هم نوشته هایم را به عنوان نوشته ی خودم منتشر نکرده بودم. به روشنی مشخص بود که حس کنجکاوی ِ او را تحریک کرده ام و به نظرم مثل پیچیدگیِ یک دست بازی شطرنج می‌آمد.

می‌خواستم هر سوء تفاهمی‌را که برای بار اول به نظرم مشکل می‌رسید، برای همیشه از بین ببرم. به وضوح آشکار بود که امروز در این جا تلاشی طولانی خواهم داشت. زیرا حس می‌کردم در معرض امتحان قرار گرفته ام، امتحانی سرنوشت ساز برای درآمد آینده ام و اگر در این امتحان رد می‌شدم، کوشش جدید برایم دشوار می‌شد.

آرام گفتم: با وجدان آسوده می‌تواند این بیست جمله ی کوتاه را داشته باشد و از آن ها استفاده کند. طوری که انگار آن ها نوشته ی خودش است. او شگفت زده گفت: شوخی می‌کنی پیتر؟

سپس برایش سخنرانی ِ کوتاهی کردم و سرانجام او مرا درک کرد. گفتم: نمی‌توانم مصاحبه کردن در اجتماعات را که حق ام است، تحمل کنم. با وجودی که در این گونه محیط ها خیلی هم راحت هستم اما بی نام و نشان بودن برایم مقدس است. و برای اطمینان بیشتر او، دلیل های باب روزی هم برای تصمیم ام آوردم و در پایان گفتم که از نظر سیاسی هم صحیح نیست توجه ها را به خودم جلب کنم. اصلاً چرا باید یک آدم، نخبگی و چیره زبانیِ خود را به رخ دیگران بکشد؟ آیا بهتر نمی‌بود مردم برای ایجاد یک نیروی کار دسته جمعی تلاش می‌کردند؟ و شروع کرد مبه مهمل بافی و از اصل دموکراسی و ریشه های افراط گرایی گفتن. شاید هم از عبارت سر میز کار ـ که در گذشته در برابر آن مانند دلیل قاطعی ایستادگی می‌کردم ـ سود بردم. سرانجام بی نام و نشانی ِ هنرمندان قرون وسطی را به میان آوردم و گفتم: هیچ کس نمی‌داند که نویسنده ی اِدا و یا گفته های آرتوس کیست؟ یوهانس آیا به نظر تو انی موضوع جداً اهمیتی دارد؟

او سرش را تکان داد. یوهانس مارکسیست ـ لنینیست بود. بنابراین فوراً این مطلب را هم به گفته ام افزودم که مسلماً این افکار فقط برای خودم اهمیت دارد و دارای جنبه ی شخصی و خصوصی است و بعد گفتم که هر دو رمان او را خوانده ام و محتوای آن را درک کرده ام و اگر کسی بخواهد به عنوان سخنگوی مردم به آن ها خدمت کند، آزاد است فقط این موضوع فکری ِ من نیست.

 

ادامه دارد ...

 

نام داستان: مرد داستان فروش // نویسنده: یوستین گاردر

مترجم: مهوش خرمی‌پور // انتشارات: کتابسرای تندیس

 

تایپ شده توسط: * ویروس *

 

#داستان #مرد_داستان_فروش #یوستین_گاردر


تولد، تولد، تولدم مبارک (24 بهمن) 




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد