مرد داستان فروش (18)
از پاسگاه گذشتیم و در سکوت به شهر رسیدیم. جلوی پنجره ها و بالکن های کوچک رخت آویزان بود. تی شرت ها و سینه بند ها مانند پرچم هایی که نشان از زندگی ِ طبیعی داشتند در باد سرد میرقصید و در آن ها روزمرگی ِ محسور کننده یی میدیدم. بر عکس به آته به سرعت گام هایش میافزود آن طور که به سختی به پایش میرسیدم. وقتی به ساحل رسیدیم ایستاد. نمیدانستم کجا زندگی میکند اما در این جا راه ما از هم جدا میشد.
چشمانش نمناک شده بود، دستم را دور کمرش انداختم و گفتم: من که نمیفهمم. در حالی که دستم را کنار میزد گفت: نه، نمیفهمیو من هم نمیتوانم چیزی به تو بگویم. پرسیدم: یعنی دیگر هرگز همدیگر را نخواهیم دید؟ گفت: نه و بعد اضافه کرد شاید یکی از ما دو نفر باید بمیرد. باز هم نمیفهمی؟ با سر جواب منفی دادم. از کوره در رفت. من که نمیدانستم در درون اش چه میگذرد گفتم: یعنی هرگز نه. او که در این میان فکر کرده بود گفت: شاید یک بار دیگر همدیگر را ببینیم احتمالاً فردا اما واقعاً برای آخرین بار. لحن سردش مرا ترساند. گفتم: باشد، آیا میل داری در هتل با هم ناهار بخوریم؟ با تلخی سرش را به علامت نفی تکان داد، تلخ تلخ و بعد گفت: ما فقط پیاده روی میکنیم. ای وای؟ میتوانیم از راه کوهستان به راوِلو برویم. من راوِلو را میشناختم، واگنر در ویلایی بالای کوه قطعه ی پارسیفال اش را ساخته بود. پارسیفال آخرین اثر واگنر بود و او آن را مدت کوتاهی پیش از مرگش ساخت. سعی کردم دیگر سئوال نکنم تا ناراحت نشود، خود من هم مثل او دیگر توانم را از دست داده بودم روز خاکسپاری ِ مادرم نتوانسته بودم حرفی بزنم و این برایم رسوایی ِ بزرگی بود و از آن به بعد در لابیرنتی زندگی میکردم که در آن زندانی شده بودم یعنی در لابیرنت خودم، در زندان خودم. خودم خودم را درون لابیرنت برده بودم، لابیرنتی خود ساخته، اما حالا دیگر نمیدانستم که چگونه خودم را از درون آن آزاد کنم. به به آته گفتم: همیشه زندگی ِ خالی و نکبت باری داشته ام و تو تنها کسی هستی که واقعاً برایم اهمیت داری، تنها کسی که دوست اش دارم.
دوباره گریه کرد. مردمیکه در ساحل بودند ما را نگاه میکردند. فکری به خاطرم رسید که شاید میتوانست راه نجاتی هم باشد. گفتم: تو دیروز گفته بودی که میخواهی درباره ی پدرت حرف بزنی، یادت میآید؟ از این حرف یکه خورد، چند لحظه به فکر فرو رفت اما فقط گفت: به اندازه ی کافی حرف زده ام.
برای چند لحظه ی کوتاه به من تکیه کرد، سرش به گردنم مالیده میشد و مثل این بود که توله سگی خودش را به مادرش چسبانده باشد. پس از گریه ها و تلخی ها دوباره اجازه ی مهر ورزدین را پیدا کرده بودم. دستم را دور کمرش انداختم و پیشانی اش را بوسیدم اما فوراً با وحشت خودش را عقب کشید و اول یک سیلی محکم و بعد سیلی ِ دوم را به صورتم زد و پس از آن نه نشانی از عصبانیت و نه نشانی از خنده در چهره اش دیده میشد. خودش را خالی کرده و رفته بود.
ناهار نخوردم، دیگر نمیبایست به هیچ رستورانی میرفتم. خوشبختانه توی اتاقم یک بسته بیسکویت و یک بسته هم بادام زمینی داشتم. پشت میز تحریر نشستم و سعی کردم ادامه ی گزارش زندگی ام را بنویسم، از این میتوانستم با جمع کردن افکارم آرامش پیدا کنم.
ماجرای آشنایی ام با به آته در آمالفی و پیاده روی مان به پونتونه و پوگرولا را هم نوشتم. حالا ساعت 2 است و مدت زیادی است که این جا نشسته ام. مدتی جلوی پنجره ایستادم و دریا را تماشا کردم. دریایی که با موج هایش به ساحل ضربه میزد. مرد کوچک هنوز هم در حال بالا و پایین رفتن توی اتاق بود و همچنان عصای بامبو را در مشت داشت گفت: هُش! هُش! سعی کردم آرامشم را حفظ کنم اما باز هم نمیتوانستم مانع تنشی شوم که یک متری به ذهن و روحم منتقل میکرد.
ساعت دو و نیم بود. همه ی اتفاقات چند روز اخیر را نوشته بودم بخصوص رفتار شب گذشته به آته را خیلی دقیق نوتشم. من سردم است. ساعت 3 است. ناگهان واقعیت وحشتناکی به خاطرم میرسد. احساس میکنم مرتکب جنایتی شده ام، احساس میکنم در حال مستی بچه یی را زیر گرفته ام و او مرده. سردم است. حالم به هم میخورد. نمیدانم آیا این هم یکی دیگر از بازی های تخیلاتم است یا نه. میخواهم افکارم را روی کاغذ بیاورم، اما دست هایم میلرزد. به آته میگفت که مادرش در روز تولد خودش به طور ناگهانی به حال مرگ افتاده و مرده و این ماجرا فقط چند هفته قبل از آشنایی ِ ما در آمالفی اتفاق افتاده بود. این امکان ندارد و باید فقط تخیل من باشد که بازی ِ بدی میکنم. قلبم به تپش افتاده بود، به حمام رفتم و کمیآب از دستشویی خوردم اما هنوز هم حالم به هم میخورد. برای چه مرا هیولا نامیده بود؟ آیا منظورش نوشته های کمکی نبود؟ آیا دلیل دیگری وجود داشته؟ دیگر جرأت نمیکنم افکارم را به پایان برسانم. هرگز برای خلاصه نوشته ها و رمان هایم پایانی اهریمنی ننوشته ام زیرا هنوز تخیلاتم خیلی برتر است.
برای چه نمیبایست همدیگر را میدیدیم، اگر چه این مطلب را به طور مستقیم بیان نکرد اما حرف هایش این مفهوم را میرساند که یکی ازما دو نفر باید بمیریم. به نظرم آدمیهیستریک بود. از او خواهش کرده بودم که از پدرش برایم حرف بزند فقط برای این که بتوانم مدت بیشتری را کنارش باشم، اما ناگهان بر آشفت و گفت که به اندازه ی کافی حرف زده است. حالم بد است. اما به خاطر فکر کردن به به آته نیست، حتی به هم آمدن در خرابه هم باعث بد شدن حالم نیست و علتش فقط این است که به براستی نفرت انگیزم و حالم از خودم به هم میخورد. دوباره به حمام رفتم و از آب دستشویی نوشیدم و پس از آن مدت زیادی به تصویرم درآیینه خیره شدم. خیلی به خودم فشار آوردم تا توی کاسه ی دستشویی بالا نیاورم. من هم استخوان گونه ام برجسته است. من هم چشمان مادرم را دارم. ساعت چهار است. عرق سردی بر سر تا پایم نشسته، تمام وجودم از هم پاشیده شده و تنها چیزی که از من باقی مانده فقط پوست است و استخوان. شانس داشتن آینده ی مشترک با به آته را از دست داده بودم و دیگر هیچ چیز برایم باقی نمانده بود. وقتی از دختر رئیس سیرک تعریف کردم اول شگفت زده بود ،اما بعد گفت که نباید این داستان را تعریف میکردم. کار احمقانه یی بود، بی نهایت احمقانه. اما نگفت که این داستان را قبلاً شنیده بوده. شاید منظورش این بود که نمیبایست این داستان را سال ها پیش میساختم. حالا اگر که خودش هم داستان را به یاد نمیآورد میبایست مادرش درباره ی این مرد عجیب و غریب برایش حرف زده باشد. مردی که لباس پوشیده و برایش از دختر کوچک حرف زده بود. دختری که پدرش او را در دل جنگل های سوئد گم کرده بود.
ماریا دیگر زنده نبود، بیچاره ماریا. روز نوزدهم فوریه یعنی در روز تولد پنجاه و هشت سالگی اش مرده بود. او بیمار نبود و من نمیبایست بیش از این زندگی میکردم. ماریا در سن 29 سالگی به آته را به دنیا آورده بود و حالا به آته 29 سال داشت. این موضوع نمیتوانست یک باشد، ماریا اجازه داشت فقط تا زمانی که زنده باشد که دخترش به سن روز هایی برسد که خودش توسط یک عنکبوت بی فکر و سر به هوا بارور شده بود و از آن روز به بعد او و دخترش میبایست با سرنوشت شان به تنهایی روبرو میشدند. این مجازات دقیقاً به همان اندازه منطقی بود که مجازات اجتناب ناپذیر رسوایی این خفت و سرافکندگی در انتظار من هم بود و به این ترتیب همه ی ما در رسوایی دوباره به یکدیگر بپوستیم. همیشه میدانستم که هیولا و فرشته ی مرگ هر از گاهی با هم همکاری میکنند.
شاید فردا درباره ی ویلهلمینه ویتمن اطلاعاتی به دست بیاورم، اما حالا میدانم که به آته خودش را پشت این نام مستعار مرموز پنهان کرده بود و این دقیقاً همین راز بوده. ماریا خیلی داستان بلد بود که طی این سال ها برای دخترش تعریف کند زیرا برای او هم افسانه های کودکان زیادی هم داستان های دیگری تعریف کرده بودم و شاید آن ها را هنگام خواب برای به آته تعریف کرده بود؛ و به این ترتیب داستان هایی که من برای ماریا ساخته بودم مهاجرت کردند و اینک ماریا اول «راز شطرنج» و سپس «سه جنایت پس از مرگ» را نوشته بود. ماریا تازه وقتی با من تماس گرفت که دخترش خانم بزرگی شده بود و داستان مینوشت. و وقتی درباره ی نوشتن دخترش حرف میزد کمیدست پاچه شده بود که من علت این دست پاچگی و ناراحتی را بهتر از هر کس دیگری میفهمیدم. تعجبی هم ندارد، وقتی آدم رمانی را از دهان دیگری دزدیده و به عنوان نوشته ی خودش بیرون بدهد باید هم ناراحت باشد.
«سه جنایت پس از مرگ» وقتی به این داستان فکر میکنم لرزه بر اندامم میافتد، این گروه سه نفره تا حدودی ضربه ی شلاق مرگ را خورده بودند. اما دو نفر از ما هنوز زنده بود که اگر یک متری را هم حساب کنیم، میشویم سه نفر.
باید از دخترک سیرک اجازه بگیرم تا او را در محوطه ی سیرک افتاده، دوباره از جایش بلند کنم. او روی خاک اره کف محوطه افتاده و همان جا رئیس سیرک به گذشته اش پی میبرد. دخترک پس از گذشت سال ها راه رسیدن به پدرش را پیدا کرد اما نتوانسته بود سرنوشت را پیش بینی کند و به او بی حرمتی شد. رئیس سیرک از درون کتاب بزرگ سیرک به بولونیا فرار کرده بود و دیگر نمایش سیرکی هم اجرا نمیشد.
من در عرض چند ساعت داستان یک مادر و دختر را شنیدم که مدتی در سوئد زندگی میکردند تا بعداً به آلمان بروند و در آن جا ساکن شوند اما شاید هم آن ها هرگز در سوئد نبودند، شاید هم دختر رئیس سیرک در آلمان متولد شده بود که در آن زمان پدر و مادر ماریا ساکن آن جا بوند. اما این را هم فراموش کرده بودم و اشتباه در این جا بود که هرگز خبری در این باره به من داده نشد. تمام کوشش سرنوشت ساز ماریا در این بود که خودش را خیلی زیاد از تارهای شرم آور عنکبوت دور نگه دارد تا هرگز دست عنکبوت به او نرسد. من حتی نمیبایست اسم دخترم را بدانم، این مسامحه کاری بود زیرا هر پدری باید نام دخترش را بداند، اشتباه دیگر تاریخ های جدیدی بود که به حساب من گذاشته میشد. حرف های لویجی درباره ی توطئه گرهای خطرناک هم مرا گمراه کرده بود و به همین دلیل هم نتوانستم تصور به آته را بکنم، اما هرگز هم به فکرم نمیرسید که بتوانم «طلایی» را ببینم و هیچ گاه هم دختر کوچولو را به عنوان خانمیبزرگ پیش خودم مجسم نکرده بودم و به این هم نمیاندیشیدم که او حالا چند ساله است.
شب است و صدای موتوری را میشنوم که از جاده ی ساحلی رد میشود. مدتی جلوی پنجره ایستادم و نور یک کشتی را تماشا کردم که از دور سو سو میزد و گاهی به ژرفای موج میرفت و دوباره ظاهر میشد، در آسمان هلال نازک ماه باریکه یی از نور نقره یی را روی سطح آب گسترده بود.
دوباره پشت میز تحریر نشستم و بی هیچ فکری به جالباسی ِ اتاق خواب خیره شدم. اول باید خواهش میکرد و یا اجازه میگرفتم که برای دخترم پدر باشم. ممکن بود او جز قطع کردن هر گونه ارتباط و تماسی چیز دیگر نخواهد اما با این حال باید سعی ِ خودم را میکردم. من گناهکارم. اما آیا بین گناه عمدی و گناه غیر عمدی تفاوت کوچکی وجود ندارد؟ کاری که با «طلایی» کرده بودم غفلت بود نه عمد. ساعت پنج صبح است و دیگر قدرت ندارم. مهم نیست زیرا دیگر نباید دفاع کنم. یخ سوراخ شده و سردی و تاریکی ِ عمق آن به چشم میآید و دیگر کسی مطلقاً نمیتواند روی یخ حرکات باله انجام بدهد. باید یاد بگیرم که در عمق آب شنا کنم.
یک متری با چهره ای جدی جلوی شومینه ایستاده و برای اولین بار عصای بامبو را مثل باری سنگین بر دوش گذاشته، سرش را بالا میآورد و میپرسد: خوب، حالا باید چه کار کرد؟ حالا میتوانی به یاد بیاوری؟ برای من به یاد آوردن اتفاقی که در سه سالگی ام افتاده غیر قابل تحمل بود. سرم را پایین آوردم و یک متری را نگاه کردم و گفتم: نمیتوانم آن را به زبان بیاورم، زبان آن وقت ها را فراموش کرده ام. پسر کوچکی مرا با زبانی صدا میزند که دیگر آن را نمیفهمم. مرد کوچک گفت: اما یک کمیکه یادت میآید؟ گفتم: مثل یک فیلم است، مثل چند متر نوار فیلم. مرد کوچک گفت: پس باید خلاصه ی داستان ها را روی این نوار فیلم بنویسیم. آب دهانم را قورت دادم تا قبل از این که شروع کنم بگویم اما جداً این آخرین خلاصه ی داستان است:
اسلو در اواسط سال پنجاه، پاییز. پیتر سه ساله همراه با پدر و مادرش در یکی از مجتمع های مسکونی ِ مدرن زندگی میکند. پدر در تراموای شهری کار میکند و مادرش به طور نیمه وقت در شهرداری مشغول کار است. تصویری از زندگی ِ خانوادگی، دوازده یا پانزده ثانیه از پیک نیک یکشنبه، پیاده روی و گردش روزهای یکشنبه در جنگل و غیره ... تصویری از پدر و مادر، آن ها در راهرو با همسایه ی جدید طبقه ی اول سلام و احوال پرسی میکردند، مرد همسایه یک سگ لابرادور داشت. صبح زود: پدر و پیتر صبح زود در حالی که پالتوهای شان را پوشیده بودند توی راهرو میایستادند و مادر که برای هر دوی آن ها ساندویچ درست کرده بود از آشپزخانه بیرون میآمد و ساندویچ پیتر را در کوله پشتی ِ آبی رنگ بچه گانه ای گذاشت و در ِ آن را میبست. بعد سر به سر پیتر میگذاشت و از پشت سر او را میبوسید. بعد لب پدر را میبوسید و برایش آرزوی روزی خوب میکرد. یک روز پیتر و پدر سوار اتوبوس شدند. پیتر پرسید چرا باید به مهد کودک برود. پدر جواب داد برای این که پدر بتواند ترامواها را کنترل کند که همه ی آن ها درست کار کنند و مادر هم باید در سالن لباسشویی رخت ها را بشوید و بعد هم به سلمانی برود. پیتر گفت: خوب او هم میتواند همراه مادر به سالن لباسشویی و آرایشگاه برود. پدر گفت: اما پیتر هم باید به سرکار برود و کارش این است که در مهد کودک با بقیه ی بچه ها بازی کند. بعد پدر به فکر فرو رفت و به پسرش گفت: بازی ِ بچه ها همان قدر اهمیت دارد که کار بزرگترها. آن ها به مهد کودک رسیدند که روی آن نوشته بود امروز مهد کودک به علت بیماری ِ دو تن از مسئولین بسته است. پدر اعلامیه را با صدای بلند خواند و بعد دست پیتر را گرفت و گفت که او را به خانه و پیش مادر خواهد برد. آن ها از یک فروشگاه مواد غذایی ِ خوب، چند عد نان، مقداری کالباس و یک شیشه خیارشور و صد گرم سالاد ایتالیایی خریدند. پدر گفت خودش اصلا ً وقت ندارد که این غذاهای خوشمزه را بخورد و همه ی آن ها برای پیتر و مادر است. پدر و پیتر سوار اتوبوس شدند، هر دو خوشحال بودند. پیتر صورتش را به پنجره چسبانده بود و مردم، اتومبیل ها، تاکسی ها، دوچرخه ها و یک غلتک نجاری را تماشا میکرد (یعنی دنیای بزرگ خارج از هسته ی خانواده). وقتی آن ها از ایستگاه اتوبوس به طرف خانه میرفتند، پدر با سوت آهنگ فیلم عصر جدید چارلی چاپلین را میز د. آن ها از پله ها بالا رفتند. پیتر از این که مادرش را میدید خوشحال بود. پدر دَرِ آپارتمان را باز کرد. مادر با تعجب از اتاق نشیمن بیرون آمد، عصبی بود، لباسش را با دست جلویش گرفته بود، او برهنه بود. وحشتناک. نگاه پیتر از فاصله ی یک متری به ماجرا، پدر و مادر گریه میکنند و فریاد میزنند و با همدیگر حرف های زشت رد و بدل میکنند. پیتر هم فریاد میزند. او از ترس ِ صدای بیش از حد بلند بزرگترها فریاد میزند، بعد به اتاق نشیمن فرار میکند جایی که همسایه ی جدید از روی زمین بلند میشود، او هم لخت است. لباس هایش روی تخت افتاده که جلوی بوفه ای است که رادیوی قدیمیروی آن قرار دارد. مرد خودش را با یک کتاب نُت میپوشاند. نُتِ اُپرای وایت اَت ورد، صحنه ی فیلم صامت با فریادهای زیاد اما بدون دیالوگ قابل شنیدن است. حالا پدر و مادر توی اتاق نشیمن ایستاده اند. پدر چنان سیلی ِ محکمیبه گوش مادر میزند که او نقش زمین میشود و سرش به پیانوی سفید قدیمیمیخورد. همسایه میخواهد پدر را بزند اما او تلفن دیواری را از جا در میآورد و به صورت مرد پرت میکند. همسایه با دست بینی اش را نشان میدهد. همه گریه میکنند و فریاد میزنند، پیتر هم همین طور. تنها چیزی که به گوش میرسد ناسزا است که در بین آن ها چند ناسزای رکیک هم شنیده میشود. پیتر سعی میکند از بزرگترها پیشی بگیرد. او هم با صدای بلند چند فحش بد میدهد. پیتر شروع به گریه کردن میکند بعد به راه پله ها میدود و از آن جا به طبقه ی اول میرود، جلوی در میرسد و همه ی زنگ ها را فشار میدهد و فریاد میزند. ماشین آتش نشانی! آمبولانس! ماشین پلیس. ماشین آتش نشانی! آمبولانس! ماشین پلیس! بعد دوباره به راه پله ها بر میگردد و به انباری میرود، روی ِ در ِ انباری با حروف درشت و براق سبزرنگ نوشته شده بود: «پناهگاه زیرزمینی» پیتر در ِ انباری را باز کرده و خودش را پشت دوچرخه ها پنهان میکند و مثل ی موش ساکت و بی صدا آن جا مینشیند. ساعت ها گذشته، پیتر هنوز هم پشت دوچرخه ها نشسته. مادر به انبار میآید و او را از پشت دوچرخه ها پیدا میکند. هر دو به تلخی گریه میکنند. پسرک دیگر بیش از این چیزی نمیداند و من هم نمیخواهم او را تحت فشار قرار دهم. اما مطمئن هم نیستم که خاطرات پسرک واقعی باشد. یک متری عصای بامبو اش را به زمین میاندازد و شاید هم چوبدستی را برای همیشه دور انداخته بود زیرا دیگر آن را بر نداشت فقط آن جا ایستاده و غمگین و افسرده سرش را بالا برده بود و مرا نگاه میکرد. پس از مدتی گفت: و با این قصه این موضوع برای همیشه فیصله پیدا میکند و چند لحظه بعد رفت. میدانم که از این پس دیگر هرگز او را نخواهم دید.
زمینی که اینک زیر پایم است از کاشی های سرامیک پوشیده شده که یکی در میان به رنگ سبز زیتونی و قرمز هستند و من شروع به شمارش آن ها کرده ام. وسط اتاق یک مربع کشف کرده ام که کاشی هایش برق میزند و تا حدودی بزرگ تر از بقیه ی کاشی ها به نظر میرسند اما به نظر من دیدن آن ها برای مدت طولانی خسته کننده و ملال آور است. برای خودم کاشی ِ جدید پیدا میکنم، سه ضربدر سه میشود نُه اما آن ها هم ناچیز هستند. این کاشی های سرامیک جدید چه چیزی میگویند؟ مربعی با شانزده کاشی انتخاب میکنم. حالا هر یک از کاشی ها با یک ارتفاع در ارتباط است. شما این را نمیدانید من میدانم اما چیز خیلی مهمیهم نیست.
برای خودم یک مربع با بیست و پنج کاشی انتخاب میکنم و در فکرم حرف های E، T، A، E، B را در بالاترین ردیف و هر کدام را روی یکی از کاشی ها مینویسم و سعی میکنم که از پنج حرف یک مربع وفقی بسازم. با حروف A، I، R، A، M هم همین کار را میکنم اما هر دوی این ها آنقدر پیچیده و مشکل است که تصمیم میگیرم این کار را تا زمانی که وقت بیشتری داشته باشم عقب بیندازم.
زمین آن قدر بزرگ هست که بتوانم بدون مشکل مربعی با سی و شش کاشی درست کنم، فقط باید دو جفت کفش را از سر راه بردارم. این سی و شش کاشی متعلق به هتل است اما ارتباط ارتفاع آن مال من است. معلوم نیست آیا مهمان های دیگر هتل هم توجه شان به هماهنگی ِ این مربع ها جلب شده یا نه اما من آن ها را به یک ارتباط ارتفاعی رسانده ام البته با درایت و دقت فراوان. ارتباط ارتفاع در کف زمین وجود ندارد بلکه مسلم است که این در ذهنم به واقعیت تبدیل میشود. سی و شش کاشی روی زمین اجازه دارند فضایی را بسازند که از ذهن من وام گرفته اند و به نظرم این بخشندگی ِ مرا میرساند که به این خوبی آن ها در نظر گرفته ام. نگاهم را به طور افقی، عمودی و مورب بر روی سی و شش کاشی میگردانم و کاشی ها حس نمیکنند که نگاه من آن ها را نادیده میگیرد. اینک روی کاشی ِ سیزده که اولین کاشی ِ ردیف سوم است تمرکز میکنم. این کاشی در قسمت پایین سمت چپش شکاف کوچکی دارد اما نباید از این موضوع ناراحت باشد زیرا در تمام اتاق تقریباً کاشی ِ کاملاً سالمیوجود ندارد.
ادامه دارد ...
نام داستان: مرد داستان فروش // نویسنده: یوستین گاردر
مترجم: مهوش خرمیپور // انتشارات: کتابسرای تندیس
تایپ شده توسط: * ویروس *
#داستان #مرد_داستان_فروش #یوستین_گاردر