جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

مرد داستان فروش (14)

 

 

مرد داستان فروش (14)

 

او گفت: در این مورد بدیهی است که این کارخانه ی خیالی بتواندد بدون مانع برای سال های زیادی به کارش ادامه بدهد اما بیا فرض کنیم که زمانی نویسنده ها عصبی شوند. آن ها در این مدت به این که موادشان از طرف دیگری تهیه شود وابستگی پیدا کرد هاند و اینک از کنترل دوپینگ به وحشت افتاده اند چون احتمال این هست که سرهم بندی کردن هاشان هر لحظه رو بشود، آن ها دیگر به عنکبوت اعتماد ندارند برای این که می‌ترسند او روزی شهرت و اعتباری را که کتاب ها برای شان آورده از آن ها بگیرد. بیا فرض کنیم که آن ها به قدری ترسیده اند که شروع به حرف زدن با یکدیگر می‌کنند. دوباره خوب دور و برم را نگاه کردم و پرسیدم: آیا کسی صدای مرا می‌شنود؟ کنترل کردن اطرافم کار احمقانه یی بود. زیر لب گفتم: آیا نباید این موضوع برای عنکبوت بی تفاوت باشد؟ او کار ممنوعه یی نکرده و به نظرم رفتارش هم هرگز قابل سرزنش نیست چرا که به یقین با هر کدام از نویسنده ها به روشنی به تفاهم رسیده. سرسختانه گفت: تو ایتالیایی نیستی و خیلی هم خوش باوری، اما فرض کنیم که این نویسنده ها به عنکبوت بدهکار هستند. آن هم پول خیلی زیاد.

تصور او برای زود باور پنداشتن من برایم وحشتناک بود، همیشه عذاب می‌کشیدم از این که با کسی بنشینم که خودش را از من باهوش تر و زرنگ تر بداند، از این که کسی مرا با عنکبوت در یک ردیف قرار بدهد کمتر از تصور این که کسی دست مرا بخواند می‌ترسیدم و تحمل اش را نداشتم.


  


گفتم: این موضوع مسئله یی نیست چون حتی اگر نتواند بدهی اش را هم از نویسنده ها وصول کند، به اندازه ی کافی برای گذراندن زندگی اش پول خواهد داشت. و هیچ دلیلی هم برای دلواپسی و نگرانی ِ تو یا من یا خوانندگان کتاب نمی‌بینم. از این که نمی‌توانستم منظورم را بهتر بیان کنم عصبانی بودم، گویی دهانم بسته شده بود.

لویجی به چشمانم زل زد و پرسید: تصمیم ات چیست پیتر؟ فکر کن که این یک طرح سری است و از تخیل ات استفاده کن.

گفتم: مسلماً آن ها سعی خواهند کرد او را بکشند. سرش را تکان داد و گفت: آن ها یک آدم کش استخدام می‌کنند که در این کشور کار دشواری هم نیست.

خیلی وقت بود که شراب سفید را تمام کرده بودیم و بیش از نیمی‌از شیشه را من نوشیده بودم. پرسیدم: تو فکر نمی‌کنی عنکبوت به همه چیز خوب فکر کرده؟ لویجی گفت: قطعاً همین طور است. مطمئنم که عنکبوت نقشه های زیرکانه ی زیادی کشیده و حتی از دوربین مخفی یا میکروفن مخفی هم استفاده کرده تا زمانی که اگر از بین ببرندش تمام دنیا بفهمند که کدام رمان ها از او بوده و خیلی از نویسنده ها در رسوایی غرق خواهند شد. شاید هم به همین دلل این همه سال تحمل کرده چون عملکردش مبتنی بر علاقه ی شخصی اش بوده و در ضمن ما نباید این را هم فراموش کنیم که چیزهای خیلی خوبی نوشته، به هر روی به ویژه ما ناشران کمبودش را حس خواهیم کرد.

با خنده پرسیدم: راستی ما درباره ی چه چیزی حرف می‌زنیم؟ واقعاً به نظر تو آدم هایی هستند که آماده اند آدم بکشند تا بعد به قول تو در رسوایی غرق شوند؟

او گفت: نه این طور نیست پیتر. تو مرا نا امید کردی. عنکبوت نباید از کسانی که شرمنده هستند، بترسد. چون هنوز هم بر همه چیز تسلط کامل دارد.

تازه متوجه موضوع شدم و خجالت کشیدم اما از آن جایی که نمی‌خواستم دوباره او را نا امید کنم، گفتم: حق با توست. بی تردید آن ها انسان های کینه توزی هستند و عنکبوت باید با آن ها خیلی با احتیاط رفتار کند. بازار دیگری هم برای شهرت از راه رسوایی هست که مرتب هم گسترده تر می‌شود اما در دوره ی جوانی ام چنین چیزی وجود نداشت. زمانه عوض شده. حتی ژاپنی ها هم دیگر مراسم هاراکیری  را برگزار نمی‌کنند. به نظر من انحطاط فرهنگی، رسوایی ِ بزرگی است. انسان ها هر روز بیشتر از رسوایی و بدنامی‌لذت می‌برند. نام آن ها را با تیتر درشت می‌نویسند و باعث شهرت شان می‌شود. برای ثروت فکر درستی بوده، لویجی. او سرش را تکان داد و گفت: آن ها حق تألیف تمام این مدت را به او بدهکارند که ده یا شاید بیست درصد از درآمدشان را تشکیل می‌دهد. البته نباید این را فراموش کنی که نویسنده ها با خریدن چندین طرح رمان مرتکب جرمی‌نشده اند و به این دلیل هم به زندان محکوم نخواهند شد. اما آن ها در خلال این سال ها خسیس می‌شوند و عنکبوت نمی‌تواند پولی را که از آن ها طلب دارد، وصول کند. تو کر می‌کنی ارثی به عنکبوت رسیده؟ فکر می‌کنی او هرگز فکر این جا را کرده بود؟

با خودم فکر کردم مسلم است که نه، اشتباه بزرگی از من سر زده بود و می‌پذیرم که ناراحت کننده است این بود که فراموش کرده بودم با این بی آبروها حرف بزنم.

او به حرفش ادامه داد: اما با این حال هنوز برایش یک امکان هست و به این ترتیب که می‌تواند همه جا شایع کند که از همه طلب هایش چشم پوشی کرده و در این صورت است که خطر رفع می‌شود چون نویسنده ها دیگر دلیلی برای کشتن اش نخواهند داشت. در این جا شانه هایش را بالا انداخت، نمی‌دانم خندید یا نه، بعد گفت: فکر می‌کنم او زیاده روی کرده و به همین دلیل هم روشن است که نقشه هایی برای داغان کردن اش وجود داشته باشد.

داغان کردن. داغان کردن! به این فکر می‌کردم که در زمان بچگی ام چقدر داغان شده بودم. تحمل کتک کاری های زیاد، پسری که سرم را شکسته بود و در بیمارستان 12 بخیه خورده بودم. در این جا نگاهم متوجه محوطه ی بزرگ جلوی کلیسای جامع شد و فوراً مرد کوچک با کلاه نمدی اش را دیدم که با حالت عصبی بالا و پایین می‌رفت و چوب پیاده روی اش را انگار که شمشیری تصور کند بالای سرش تکان می‌داد. اما هیچ کس توجهی به او نداشت، می‌خواستم آرام بگیرد و بالاخره آهسته آهسته به حالت کاریکاتوری ِ همیشگی خودش در آمد.

ناگهان لویجی موضوع را عوض کرد و از من پرسید: تو رمان «سه جنایت پس از مرگ» را خوانده یی؟ از شنیدن این حرف یکه خوردم و او هم متوجه شد. این رُمان جنایی ِ روبرت دو سال پیش به چاپ رسیده بود. گفتم: یک رمان نروژی با این عنوان هست اما فکر نمی‌کنم چنین رمانی برای ایتالیا مناسب باشد، لویجی.

با حالت تسلیم شدگی خندید و گفت: درباره ی آن یک چیزهایی شنیده بودم و به همین دلیل با تو حرف زدم. در واقع منظورم یک رمان آلمانی بود که اخیراً به زبان ایتالیایی ترجمه شده و ناشر ایتالیایی ِ آن به من گفته بود: وقتی چند روز پیش شنیدم یک رمان نروژی که در همان سال منتشر شده دقیقاً بر اساس طرح مشابهی نوشته شده، گیج شدم؛ این دو داستان به قدری شبیه به هم بود که به هیچ روی نمی‌شد این را اتفاقی دانست.

گونه هایم گُر گرفت، نشانی ِ دیگری از ماریا، سعی کردم دست های لرزانم را از نگاه لویجی مخفی کنم. به وضوح به یاد دارم که یک بار برای دیدن ماریا به خوابگاه دانشجویی ِ او رفته بودم. همان زمانی که از من می‌خواست باردار شود. توی آشپزخانه برای خودمان تخم مرغ و سوسیس درست کردیم و خوردیم و سپس به اتاق او برگشتیم و روی مبل دراز کشیدیم. درست در همین جا بود که داستان سه جنایت پس از مرگ را برایش تعریف کردم که آن را در همان زمان و مکان ساخته بودم و بعد ها چند کلمه ی کلیدی ِ آن را برای خودم یادداشت کرده بودم. زمانی دوباره به یاد این داستان افتادم که مدت زیادی پس از آن، طرح را برای روبرت از کلاسور بیرون آوردم و آن را در یکی از شهر های هلندی زبان بلژیک به او دادم، چون مادر روبرت بلژیکی بود.

از لویجی پرسیدم: نویسنده ی این رمان آلمانی چه کسی است؟

لویجی گفت: نویسنده ی آن خانمی‌است به نام ویتمن، ویلهلمینه ویتمن. و بعد سیگار برگ اش را خاموش کرد و گفت: این طور که به نظر می‌رسد گویا عنکبوت به راستی کمی‌گذشته اش را فراموش کرده.

او نمی‌دانست که با این حرف هایش چقدر مرا آزار می‌دهد. در تمام این سال ها با دقت فراوان، توجه داشتم که چیزی را دوبار نفروشم و تنها کسی که او را به گونه یی محرم اسرار این شغل استثنایی می‌دانستم، ماریا بود. اما سی سال از این ماجرا می‌گذشت و در آن زمان هم هنوز ماجرای نوشته های کمکی، در میان نبود و ما در این میان بیست و شش سال بود که از همدیگر بی خبر بودیم. اینک او با کلمه ها از خودش خبر می‌داد. می‌بایست فوراً و به هر قیمتی که شده با او ارتباط برقرار می‌کردم اما چند لحظه بعد به چیزی فکر کردم که هرگز به ذهنم نرسیده بود، هرگز از ماریا نام خانوادگی اش را نپرسیده بودم البته به نظر عجیب می‌رسد اما خوب ما که بیش از چند ماهی را با هم نگذرانده بودیم و در سال های هفتاد هم نام خانوادگی خیلی مهم نبود. روی دَر ِ اتاق ماریا در خوابگاه دانشجویی اش هم تابلویی چینی یی آویزان بود که روی آن با حروف بزرگ نوشته شده بود ماریا و زمانی که بارداری اش تأئید شده شاید آگاهانه از دادن آدرس تازه و نام خانوادگی اش به من خودداری کرده بود. فقط محل هنرستان او را می‌دانستم که در موزه ی استکهلم بود. در سکوت با خودم فکر کردم که دنیا کوچک است اما وقتی ما دنبال یک سوزن زنگ زده می‌گردیم یک کُپه کاه هم به نظرمان بزرگ می‌آید.

گفتم: موضوع دارد مهیج می‌شود. ما باید این روند را زیر نظر داشته باشیم من عنکبوت نیستم اما به پرس و جو کردن علاقمندم. اگر چیزی شنیدم ...

در این جا حرف مرا برید و گفت: خیلی خوب، خیلی خوب، پیتر.

احساس حماقت به من دست داد. خسته بودم. پس از مرگ مادر همیشه احساس خستگی می‌کردم.

از او پرسیدم: حالا باید چه کار کنم لویجی؟

او گفت: از بولونیا دور شو، هر چه زود تر، بهتر.

خندیدم و گفتم: به نظرم تو کمی‌زیادی رمان های جنایی خوانده یی.

او بیشتر خندید، لویجی آدم شوخی بود، با شوخی از من پرسید: تا به حال کسی قصد جان تو را کرده؟

کریستینا و لویجی حدس زده بودند که من عنکبوت هستم و همه چیزم را روی یک کارت بازی شرط بسته ام. شاید هم آن ها از یک ناشر نروژی درباره ی این رمان چیزهایی شنیده بودند، یا شاید هم خودش کتاب را انتخاب کرده و تازه پس از خواندن آن متوجه شده که این کتاب در دو کشور مختلف به چاپ رسیده است. حتی مطمئن نبودم که مقاله ی کویر دّلاسرا به این موضوع ارتباط داشته باشد.

لویجی گفت: تو به یک محافظ نیاز داری. با خودم فکر کردم بادیگارد. این فکر همزمان برایم تازه و ناخوشایند بود. فقط همین یک بار نا توان از تخیل، فشار بیرونی سرپوش سنگینی بر روی فشار درونی ام گذاشته بود. زبانم بند آمد و تنها کار عاقلانه یی که توانستم بکنم، خندیدم و دیگر هیچ و این تنها کاری بود که دراین لحظه به ذهن ام رسید.

لویجی گفت: دلیلی برای خندیدن وجود ندارد. عصبانی بودم و از این که نمی‌دانستم آیا کلک می‌زند یا نه، خشمگین از سر جایم برخاستم و پول شراب را روی میز  گذاشتم.

او پرسید: در هتل باگایونی هستی؟ جواب ندادم. کی می‌روی؟ و وقتی این پرسش اش را هم بی جواب گذاشتم، شست هایش را به علامت موفقیت بالا برد و گفت: در روابط با خانم ها کمی‌احتیاط کن.

گفتم: منظورت چیست؟ با لبخند گفت: تو یه کم بی خیالی و احتمالاً همین تنها نقطه ضعف توست مگر نه؟ من فکر نمی‌کردم او نیازی به شنیدن پاسخ داشته باشد، پس پاسخی هم ندادم، او هم درک کرد. لویجی آدم احمقی نبود.

آیا می‌بایست دو مرد در رستوران بنشینند و با جدیت تمام فقط درباره ی این که چه نگرانی هایی درباره ی زن ها دارند با هم بحث کنند؟ نه، اصلاً چنین موضوعی بین ما نبود زیرا در این صورت خجالت آور بود.

او گفت: ممکن است آن ها برایت دام بگذارند و دوست قدیمی‌ات را به عنوان طعمه پیشت بفرستند. نفس ام را بیرون دادم و در حالی که سعی می‌کردم لبخند بزنم گفتم: مثل این که تو زیادی رمان های جاسوسی خوانده یی. اگر می‌دانستم که واقعاً در درون او چه می‌گذرد!

کارت اش را به من داد و گفت: این شماره ی تلفن من است.

خیلی سریع شماره ها را از بر می‌شدم. کارت را گرفتم، نگاهی به آن انداختم و سپس آن را ریز ریز کردم و توی زیر سیگاری ریختم و به چشمانش زل زدم و گفتم: متشکرم. می‌دانستم دیگر او را نخواهم دید. به سرعت رویم را برگرداندم و رفتم. اشک هایم را روی پلک هایم حس می‌کردم. ترسی نداشتم که توطئه یی مرا از پا در آورد زیرا فکر می‌کردم لویجی تیری در تاریکی پرتاب کرده، مسلماً او خیال می‌کرد که ما روز بعد همدیگر را در نمایشگاه خواهیم دید و با هم یک لیوان شراب خواهیم نوشید. فقط این را می‌دانستم که نوشته های کمکی دیگر به گذشته تعلق دارند با این حال باز هم احساس رها شدن نمی‌کردم و حس می‌کردم که در تنگنای بدی قرار گرفته ام.

به هتل برگشتم در حالی که احساس نا امنی و خلأ شدیدی مرا در بر گرفته بود. مشکل فقط اینجا بود که تا به حال تجربه ی چنین احساسی را نداشتم، همیشه در جا کار کرده بودم، حتی در تمام مدت زندگی ام و حالا مثل آدمی‌که هر کس تکه یی از مغزش را کنده باشد، جراحی شده بودم. فقط دو چیز با اهمیت و بزرگ وجود داشت، دینا و مغز من، مغز من و دنیا، اما تخیلاتم بیش از اندازه یی بود که دنیا به آن نیاز داشت. هرگز به گونه یی زندگی نکرده بودم که بخواهم برای آن به خودم آسیبی بزنم اما نمی‌دانستم چه کسی مرا از این جهت تنبیه می‌کرد، مادر، ماریا یا خودم.

چندین ساعت خوابیدم و روز بعد صبح خیلی زود در سالن انتظار هتل از خواب بیدار شدم، همه جا را سکوت سنگینی فرا گرفته بود. حس می‌کردم جوانی مرا زیر نظر گرفته است. او در حالی که روی مبل چرمی‌نشسته بود سعی می‌کرد خودش را پشت روزنامه اش پنهان کند، به نظر نمی‌رسید که تازه از خواب بیدار شده باشد یا این که حتی خوابیده بوده باشد. وقتی به خیابان رفتم و توی تاکسی نشستم او هم پشت سرم آمد اما دیگر ندیدم سوار ماشین بشود با این حال گمان می‌کنم در فرودگاه دیدمش که گوشی ِ بی ریختی هم در گوش هایش داشت، فکر می‌کنم قبل از او موفق به گرفتن بلیت هواپیما شدم.

وقتی به خروجی رسیدم همه ی مسافران سوار هواپیما شده بودند و فقط چند لحظه ی بعد هواپیما از روی زمین بلند شد. من روی صندلی ِ A1 نشسته بودم که خواهش کرده بودم آن را به من بدهند زیرا دوست داشتم سمت راستم را نگاه کنم. ما به سوی ناپل در پرواز بودیم در ضمن این اولین هواپیمایی بود که امروز صبح بولونیا را ترک می‌کرد. همان طور که قبلاً گفته بودم، بیست دقیقه ی بعد پروازی به فرانکفورت و پس از تعویض به مقصد اسلو می‌رفت.

وقتی به ارتفاع رسیدیم، پشتی ِ صندلی ام را خواباندم و با آرامش در آن فرو رفتم و به زودی داستانی از زمان بچگی ام به یاد آوردم که خاطره یی واقعی بود و از همان زمان ها دیگر به آن فکر نکرده بودم. زمان به سرعت گذشته بود و من اینک به سن مادرم در هنگام مرگ اش هستم. داستان از این قرار بود:

من در چهار سالگی خواندن و نوشتن را یاد گرفته بودم، اما نه از مادرم، زیرا او عقیده داشت که بهتر است برای این کار تا زمان مدرسه صبر کنم. خودم به تنهایی آن را یاد گرفته بودم و به یاد دارم که یکی از قصه های قدیمی‌را که در کتابخانه بود از بَر شده بودم. برایم کار دشواری نبود که بتوانم بیست و شش حرف را خوب به خاطر بسپارم. یک بار وقتی توی خانه تنها بودم، یک مداد قرمز برداشتم و به اتاق خواب مادرم رفتم. روی یکی از دیوارهای اتاق خواب او دو پنجره ی بزرگ دیده می‌شد که پرده های آبی جلوی آن آویزان شده بود و منظره ی زیبایی رو به شهر داشت. جلوی دیوار دیگر کمد سفید لباس قرار داشت و دو دیوار باقیمانده با کاغذ دیواری ِ سفید پوشیده شده بود که اصلاً زیبایی نداشت. دست کم روی دیوار اتاق من عکس دونالد داک  آویزان بود.

چندین روز بود که افسانه ی خنده داری ساخته بودم اما درباره ی آن به مادر چیزی نگفته بودم زیرا می‌خواستم غافلگیرش کنم. پس مداد قرمز را به دست گرفتم و مشغول نوشتن روی کاغذ دیواری ِ سفید شدم. ابتدا می‌بایست برای نوشتن روی صندلی می‌ایستادم زیرا برای نوشتن به همه ی دیوار نیاز داشتم و البته هر دو دیوار. ساعت ها بعد که کارم تمام شد، روی تخت مادرم دراز کشیدم و شروع به خواندن داستانی کردم که روی دیوار نوشته بودم، خیلی به کارم می‌بالیدم و با خودم فکر می‌کردم که حالا از این به بعد مادر می‌تواند قبل از خواب افسانه ی زیبای مرا بخواند. مطمئن بودم که او از داستان خوشش خواهد آمد، داستان زیبایی بود و شاید هم به این دلیل که من آن را ساخته بودم بیشتر مورد علاقه ی مادر قرار می‌گرفت. خودم به گونه یی دیگر به آن علاقه داشتم و پدر هم جور دیگری از آن خوشش می‌آمد. اما پدر که دیگر با ما زندگی نمی‌کرد، او وقتی سه ساله بودم از پیش ما رفت.

مدت زیادی روی تخت دراز کشیدم و در انتظار مادر ماندم. آن روز از آمدن او بیشتر از هر زمان دیگری خوشحال بودم. اغلب با کارهای کوچکی غافلگیرش می‌کردم اما این یکی چیز دیگری بود، یک غافلگیری ِ بزرگ. صدای باز شدن در توسط مادر را به یاد می‌آورم. داد زدم: اینجا، من اینجا هستم.

او عصبانی شد، عصبانیتی غیر قابل توصیف، قبل از این که بداند اصلاً چه چیزی روی دیوار نوشته شده است. فقط داد و فریاد می‌کرد. مرا از روی تخت پایین کشید و به زمین پرت ام کرد و دو سیلی ِ محکم هم به گونه هایم زد و بعد از اتاق بیرون برد و توی حمام زندانی کرد، البته گریه نکردم، هیچ حرفی هم نزدم. می‌شنیدم که او به پدر تلفن کرده و از دست او هم عصبانی شده و می‌گفت پدر باید بیاید و کاغذ دیواری ِ اتاقش را عوض کند. پدر هم چند روز بعد این کار را کرد و تا هفته ها از همه ی جای خانه فقط بوی چسب به مشام می‌رسید. من شرمنده بودم.

مدت زیادی توی حمام زندانی بودم. مادر شام اش را خورد، قهوه اش را نوشید و پرده ی اول و دوم لابو همه را گوش کرد بعد مرا برای خواب به اتاق ام فرستاد. بی آن که کلمه یی به زبان بیاورم حرفش را گوش کردم. اما تا مدت زیادی با مادر حرف نزدم فقط هر چه می‌گفت مثل گنگ ها گوش می‌کردم و بالاخره هم باید التماس می‌کرد تا با او حرف بزنم. من گفتم: دیگر هرگز روی دیوارها چیزی نخواهم نوشت حتی روی کاغذ هم چیزی نمی‌نویستم حتی روی کاغذ توالت و سوگند یاد کردم که این کار را نخواهم کرد و همواره در تصمیم خودم قاطع و مصمم بودم که تا حدودی هم به آن عمل کردم. پس از این رویداد چیزی را که می‌نوشتم به مادر نشان نمی‌دادم حتی یک حرف آن را هم. او حتی اجازه نداشت نگاهی به تکالیف مدرسه ام بیندازد و در این باره گاهی با معلم هایم حرف می‌زد که آن ها هم طرف مرا نگه می‌داشتند و می‌گفتند تکالیفم را خیلی خوب انجام می‌دهم و نیازی به کنترل آن ها از طرف مادر نیست. واقعاً هم همین طور بود. هرگز ادعا نمی‌کنم که این رویداد باعث شد نویسنده شوم، اما این حادثه سبب شد که از نقاشی کردن هم دست بکشم یعنی وقتی نمی‌توانستم آن ها را به کسی نشان بدهم پس این کار ارزشی هم نداشت. خوب به یاد دارم که بعدها با خودم فکر می‌کردم اگر کتابی بنویسم که هزاران نسخه از آن چاپ شود چگونه می‌توانم مادر را کنترل کنم که آنچه را نوشته ام نخواند. به هر روی نمی‌خواستم خودم را از این طریق عرضه کنم زیرا یک بار خودم را روی دیوار اتاق خواب مادر عرضه کرده بودم که آن نوشته ای بر دیوار بود. مادر هرگز نمی‌بایست به کتابفروشی می‌رفت و کتابی را می‌خرید که نام من روی جلد آن نوشته شده بود. در این لحظه مهماندار هواپیما صبحانه آورد که ترجیح دادم به جای خوردن آن بخوابم، اما پس از چند لحظه چرت زدن از جایم پریدم و نگاهی به دشت های زیر پایم انداختم. من چهل و هشت ساله بودم. یعنی نیمی‌از زندگی ام را پشت سر گذاشته بودم. شاید هم هفتاد و پنج درصد آن را و حتی شاید نود و نه درصد را. زندگی چنان کوتاه است که باورکردنی نیست. شاید به همین علت هم هرگز نخواستم نامم روی جلد کتابی نوشته شود. ماجراجویی ِ زیاد مغلوب ظاهر فریبنده ی فرهنگ، بلند پروازی و سفاهت می‌شود که من د رآن مظهر یک فراری ِ متوقف شده و سرگردان هستم. یاد گرفته بودم که به چیزهای ناچیز و کم اهمیت توجه نکنم. در همان دوران کودکی گاه شمار دیگری را هم می‌شناختم ه با گاه شمار مجله های مصور و کتاب ها متفاوت بود. در کودکی تکه ای کهربای چند میلیون ساله دیده بودم ک عنکبوتی به همان سن در آن زندانی شده بود. میلیارد ها سال پیش از این که زندگی به وجود بیاید، وجود داشته ام، و می‌دانستم که به زودی خورشید به نور سرخ بزرگی تبدیل خواهد شد. همین طور می‌دانستم که خیلی پیش از آن زمین، خشک، بی حاصل و غیر قابل زندگی بوده است. وقتی کسی این چیزها را در ذهن اش داشته باشد دیگر در دوره ی نقاشی ِ روستایی شرکت نمی‌کند زیرا برای این کار خونسردی ِ لازم را ندارد و همین طور در کلاس نویسندگی هم شرکت نمی‌کند و توی بارها هم بی کار نمی‌گردد و ادعای نوشتن نمی‌کند. البته شاید هم چیزکی بنویسد و هیچ ایرادی هم به او نیست. اما آدم وقتی می‌نویسد که چیزی برای گفتن داشته باشد، آدم وقتی می‌نویسد که با کلمات اش انسان های دیگر را تسلی دهد. آدم که نمی‌تواند روی مارپیچ کهکشان راه شیری پشت میز تحریرش بنشیند و بنویسد و فقط برای ن ـ و ـ ش ـ ت ـ ن بنویسند. این اعتقاد من است.

اما نویسنده ها مانند مانکن ها روی تخته با ژست راه می‌روند و می‌گویند: خان ها و آقایان به کلکسیون بهاره خوش آمدید! این خلقت جدید یقیناً مورد توجه شما قرار خواهد گرفت. این رمان یادگار بی نظیری در نوع خودش است؛ و در این جا نویسنده های مانکن نما، مسلماً با زبان شاعرانه نوشته خود را با گذاشتن نام محل و تاریخ امضا می‌کنند.

خسته بودم. به هر روی دیگر کار نوشته های کمکی برای نویسندگان را تعطیل کرده بودم. یک دوره ی ادبی به پایان رسیده بود و من دیگر هرگز از نمایشگاه های بزرگ کتاب دیدن نمی‌کردم و تصمیم گرفته بودم که زندگی ام را نجات بدهم.

نفر اولی بودم که در ناپل از هواپیما بیرون آمدم. تمام سالن را دویدم و بیرون محوطه سوار یک تاکسی شدم و از راننده ی آن خواستم مرا به آمالفی  ببرد. بدون شک او تا به حال مسافری را به چنین راه دوری نبرده بود.

تا آن روز به آمالفی نرفته بودم اما خیلی ها به من توصیه کرده بودند که به این جا بروم و چند روزی را در این شبه جزیره ی زیبا به استراحت بپردازم. حتی ماریا هم از این شهر یاد کرده بود. او یک بار با یکی از دوستانش به این جزیره آمده بود. روبرت هم همیشه از سفرهایش به جنوب ایتالیا تعریف می‌کرد و البته این سفرها به زمانی مربوط می‌شد که هنوز ویشه را ترک نکرده بود.

ما از پُمبی  رد شدیم. سعی کردم مردم این شهر را در آخرین لحظه قبل از فوران آتشفشان پیش خودم مجسم کنم اما وقتی تصویر را در ذهنم گرفتم، فوراً سعی کردم آن را دوباره پاک کنم. چیزی را که دیدم می‌شود در یک کلمه خلاصه کرد: جوشش. و فقط یک تلنگر کافی بود که خشم جوشان آن ها بالا بزند و به شدت سرازیر شود. پس از پشت سر گذاشتن کوه ها و عبور از میان بیشه زارهای ساحلی ِ لیمو، به خیابان نزدیک شدیم، از راننده خواستم که مرا به هتل لوناکُن ونتو  ببرد. از خیلی ها درباره ی این هتل چیزهایی شنیده بودم. نمی‌دانستم آیا در هتل اتاق خالی هست یا نه اما هنوز یک هفته به عید پاک مانده بود. خوشبختانه هتل به اندازه ی کافی اتاق خالی داشت. خواهش کردم اتاق نمره ی پانزده را به من بدهند که این اتاق هم خالی بود و آن را برای یک هفته اجاره کردم. پس از مدت کمی‌جلوی پنجره اتاق نشستم و دریا را تماشا می‌کردم. اتاق دو پنجره ی بزرگ داشت. یک متری در حالی که دست و پایش را می‌کشید و خستگی در می‌کرد، جلوی پنجره ی بزرگ مشغول تماشای دریا بود. ساعت نه و ربع شب بود و هنوز خورشید وسط آسمان می‌درخشید.

روی میز تحریری قدیمی‌خم شدم و می‌دانستم که در گذشته هنریک ایبسن پشت این میز نشسته و کار کرده است. شنیده بودم که ایبسن در اتاق شماره ی پانزده مهمانخانه ی قدیمی‌یی زندگی کرده که در قرن چهارده متعلق به کلیسای فرانسیسی بوده، و در همین اتاق داستان های لورا و خانه ی عروسکی را به پایان رسانده بود و اینک عکس او روی دیوار آویزان است. به نظرم رسید من هم به نوعی در یک خانه ی عروسکی بزرگ شده بودم و دوباره چیزی به یادم آمد که همیشه سعی داشتم فراموش کنم. اما این موضوع به افسانه ی روی دیوار مادر ربطی نداشت بلکه کابوسی بود خیلی عمیق تر که آزارم می‌داد: من روی سطح نازک یخ می‌رقصیدم و در تاریکی ِ مرموز و دلگیر و عمیق آب های زیر آن خودم را در خطر احساس می‌کردم. در این اتاق ایبسن به لورا رقص دیوانه وار عنکبوت را یاد داده بود ک به نظرم این رقص در واقع رقص مرگ بوده زیرا وقتی رتیل کسی را نیش بزند می‌تواند تا حد مرگ برقصد و قطعاً عنکبوت هم وکیل مدافع قربانی بوده؛ پیشتر هرگز به این موضوع فکر نکرده بودم اما اینک آن را دقیقاً می‌دانستم، خندیدم. آمدنم به ناپل کاملاً اتفاقی بود، اگر سرنوشت وجود داشته باشد، این سرنوشت مفهموم طنز آلودی داشت. نگاهی به دریا انداختم و سپس دورتادور اتاق را تماشا کردم. یک متری با بی قراری روی کف سرامیکی اتاق بالا و پایین می‌رفت، ناگهان ایستاد و در حالی که با عصای بامبو اش مرا نشان می‌داد به تلخی نگاهم کرد و پرسید: خوب، حالا باید چه کار کرد؟ در این جا باید به گناهان مان اعتراف کنیم؟

کامپیوترم را روشن کردم، و پشت میز تحریر نشستم و خودم را با گزارش زندگی ام سرگرم کردم.

(به آته) Beate

جلوی شومینه دو بطری ِ خالی ِ ویسکی بود. نمی‌دانم چرا مستخدم هتل آن ها را با خودش نبرده بود. اما صبح قبل از بیرون رفتن از اتاق برای خوردن صبحانه آن ها را توی سطل کاغذها خواهم انداخت. ده روز است که اینجا به سر می‌برم و از سه روز پیش چیزی ننوشته ام زیرا چیزی برای نوشتن نداشتم اما حالا دارم:

مدت ها بعد از زمانی که ماریا مرا ترک کرده بود، برای اولین بار با خانمی‌آشنا شدم که روی طول موج خودم بود.

بله، در اینجا یک دوست خانم پیدا کرده بودم که با هم به پیاده روی های طولانی می‌رفتیم. او مثل دختران جوان لباس می‌پوشد، یک جفت صندل سفید و لباس تابستانی ِ زرد و با همین لباس ها از کوه بالا می‌رود، آدم شوخی است و از دوش گرفتن با آب سرد هم باکی ندارد. امروز ما با رعد و برق شدیدی مواجه شدیم.

درباره ی اخطار لویجی خیلی فکر کردم اما نمی‌توانستم به آته را طعمه بدانم. ما به قدری به هم وابستگی پیدا کرده بودیم که مطمئنم اگر او را به عنوان طعمه به آمالفی فرستاده بودند تصمیم اش را عوض می‌کرد. ما با فردی هم که دو شاخه یی در گوش هایش بود روبرو نشده بودیم، و دوبار هم به ارتفاعات واله دای مولینی  رفته بودیم اما نشانی از هیچ موجود زنده یی در آنجا ندیده بودیم. مطمئن بودم که به آته هم رازی داشت. امشب وقتی از کوه برگشتیم رفتارش غیر عادی بود. او دچار حمله ی ترس شدید شد و گریه کرد و گفت: ما دیگر همدیگر را نخواهیم دید، با این حال فردا صبح زود برای پیک نیک به مناطق کوهستانی رفتیم. به آته هیچ گونه وابستگی به کسی نداشت و کاملاً آزاد بود و به همین دلیل با خودم فکر کردم شاید از او خواهش کنم که همراه من به جزیره یی در اقیانوس آرام بیاید. باید درباره ی نوشته های کمکی ام با او حرف بزنم. البته چند داستان را می‌داند اما حالا دیگر نیازی نمی‌بینم که چیزی را از او پنهان کنم زیرا اجازه ی استفاده از تمام نوشته هایم را داده ام و همه ی دارایی ام را با خودم آورده ام و به زودی به آته چیزهایی را خواهد خواند که طی ِ این مدت در هتل نوشته ام. فکر نکنم از خواندن داستان من با خانم ها شوکه بشود  حتی شاید هم به آن بخندد و این کار جبران اشک های دیشب او خواهد بود. بی تردید او هم زندگی و ماجراهایی را پشت سر گذشته اما من هرگز درباره ی گذشته اش چیزی نپرسیده ام. برایم هیچ اهمیتی هم ندارد و در دوستی ِ ما هم نقشی نخواهد داشت. حتی هنوز هم نمی‌داند که من آدم خیلی ثروتمندی هستم. اما قبل از این که همه چیز را برایش تعریف کنم، از او خواهم پرسید آیا مرا در رفتن به جزیره ی اقیانوس آرام همراهی خواهد کرد یا نه؟ حتی درباره ی پرواز هم همه چیز را پرسیده ام و برای احتیاط دو بلیت رزرو کرده و خواهش کرده ام که صندلی های g1 و d1 را در قسمت درجه یک هواپیما به من بدهند. بقیه ی کارها هم خود به خود جور می‌شود. ما می‌توانیم قبل از انتخاب جزیره ی مشخصی برای اقامت مان اول تمام جزیره ها را ببینیم و می‌توانیم برای خودمان یک خانه ی ویلایی بخریم که چشم اندازی به سوی دریا داشته باشد. من هم برای اقامت در جای آرام دیگر جوان نیستم و به آته هم که تابلوی آبرنگ می‌کشید.

 

ادامه دارد ...

 

نام داستان: مرد داستان فروش // نویسنده: یوستین گاردر

مترجم: مهوش خرمی‌پور // انتشارات: کتابسرای تندیس

 

تایپ شده توسط: * ویروس *

 

#داستان #مرد_داستان_فروش #یوستین_گاردر

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد