جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

مرد داستان فروش (16)

 

 

مرد داستان فروش (16)

 

غیر از جری هیچ کس دیگری نمی‌توانست یک متری را ببیند، نه در آپارتمان کوچک شان که او هنوز هم در آن جا زندگی می‌کرد و نه در خیابان های پراگ و جری هنوز هم از این موضوع در شگفت بود.

وقتی جری بزرگ شده بود یک روزی با عشق بزرگ زندگی اش آشنا شد که نامش یارکا  بود و از آن جایی که جری می‌خواست در زندگی همه چیزش را با او قسمت کند، دوبار سعی کرد یک متری را که در اتاق ظاهر شده بود به او نشان بدهد، عشق او دست ِ کم می‌توانست نگاه گذاریی هم که شده به این موجود جادویی بیندازد، اما یارکا فکر می‌کرد که جری عقل اش را از دست داده و هر روز بیشتر و بیشتر از او فاصله می‌گرفت تا این که بالاخره روزی او را ترک کرد و با مهندس جوانی دوست شد. جری در خیال اش با او خیلی بیشتر زندگی کرده بود تا با بقیه ی مردم در دنیای واقعی.


  


بنابراین جری تنها و منزوی به سن پیری رسید و تازه پس از مرگش بود که تحولات قابل توجهی رخ داد. از آن روز به بعد یعنی از همان لحظه یی که جری زمان و دنیای ما را ترک کرد، در پراگ شایع شد که در ساعت هایی از شب مرد کوچک عجیبی تک و تنها در امتداد رودخانه ی مولدا  راه می‌رود، عده ای هم مرد کوچک را در بازار قدیمی‌ شهر دیده بودند که با ناراحتی عصایش را در هوا تکان می‌داده است. گاهی هم مرد کوچک را در گورستان دیده بودند که بر سر گوری نشسته. او همیشه بر سر گروی می‌نشست که روی سنگ آن نام جری لوبلیک نوشته شده بود. مردم می‌گفتند خانم مسنی هم روی نیمکت سفید رنگی نشسته و وقتی مرد کوچک سر مزار جری می‌آید، برای او دست تکان می‌دهد. او یارکا است که خیلی خیلی سال پیش دست رد به سینه ی جری زده بود زیرا فکر می‌کرده عقل از سر او پریده. در بین مردم شایع بود که این خانم مسن بیوه ی کوبلیک است، شاید به خاطر این که خیلی زیاد به گورستان می‌آمد و روی نیمکت سفید می‌نشست و به گور جری خیره می‌شد، شاید هم نه. من درست یک ساعت ماجرای جری و یارکا را تعریف کردم و وقتی حرفم به پایان رسید، مرد کوچک هم از روی پله های سنگی رفته بود. شاید حرف هایم او را ترسانده بود. به آته با حالتی متفکرانه پرسید: این که گفتی افسانه یی از چک بود؟ با سر علامت مثبت دادم زیرا حوصله نداشتم بگویم که این داستان را از خودم ساخته ام. او که دیگر ول کن نبود پرسید: یک افسانه ی هنری؟ به این پرسش هم با سر جواب دادم، اما مطمئن نبودم که حرف مرا باور کرده باشد زیرا نمی‌دانستم تا چه حد با ادبیات چک آشنایی دارد.

وقتی به آمالفی برگشتیم ساعت 5 عصر بود. به آته را برای شام به هتل دعوت کردم و با آب و تاب از غذاهای خوب آن جا، چشم انداز زیبایش و شراب ناب اش تعریف کردم، اما گفت کاری دارد که باید انجام بدهد و با تشکر دعوت مرا رد کرد.

پیشنهاد کرد فردا به پوگرولا  برویم، سرم را تکان دادم و گفتم: و بعد زیر آبشار آب تنی کنیم. نیشگون محکمی‌از بازویم گرفت و خندید. قرار گذاشتیم که فردا ساعت ده و نیم صبح همدیگر را جلوی کلیسا ببینیم، و فردا یکشنبه عید پاک بود. تا پاسی از شب بیدار ماندم و به ملاقاتم با به آته فکر می‌کردم. این ملاقاتی غیر معمولی بود، از آن انواعی که در زندگی بیشتر از یک یا دوبار پیش نمی‌آید. او تقریباً هم سن و سال آن زمان های ماریا بود، ماریا ده سال از من بزرگ تر بود، اما حالا این من بودم که بزرگ تر بودم. پانزده یا بیست سال بزرگ تر بودن از به آته برایم خوشایند بود اما من جوان تر از سن ام مانده بودم و چهل و هشت سال داشتم. این ترسناک بود اما هشت سال آخر آن را کسی نمی‌دید. به آته می‌گفت فقط یک کمی‌بزرگ تر، ده سال بزرگ تر بودن ماریا از من هرگز برایم مسئله یی نبود و به نظر نمی‌رسید که این اختلاف سنی برای او هم اهمیتی داشته باشد.

واقعاً نمی‌توانستم باور کنم که به آته برای یک قاتل نقش طعمه ی او را بازی کند و و یا خودش قاتل باشد اما از طرف دیگر، در صورت واقعیت داشتن این موضوع، باز هم او درست همین رفتار امروز بعد از ظهرش را داشت. او هم درست همان مدتی را که من در آمالفی بودم در این جا بود. شاید شکار آسانی بودم. ما خیال داشتیم روز بعد با بالا رفتن از دره از راه کوه به پوگرولا برویم. او دعوت شام مرا رد کرده بود زیرا کاری داشت که باید انجام می‌داد. فکر کردم شاید می‌خواست با خیال راحت تلفن کند و احتمالاً فردا ظهر والا دای مولینی پُر از مردهای گوشی به گوش می‌شد. پیش چشمم مجسم می‌کنم و او را می‌بینم که چه طور در ویرانه ی آسیاب های قدیمی‌ایستاده، صدای خندان اش را می‌شنوم و می‌بینم که با دسته های اسکناس فراوانی که برای کارش گرفته، چه حالی دارد. این تخیل بیش از هر چیزی توی ذهنم می‌چرخید.

سرم را بالا بردم و عکس ایبسن را روی دیوار تماشا کردم. آیا واقعیت کار در این نبود که به آته و من هر دو کشتی شکستگانی بودیم که هر کدام سعی می‌کردیم به همدیگر برسیم؟ به خانم لینده که می‌شود گفت روح او هنوز هم روی دیوارها نشسته فکر می‌کردم. مطمئن بودم که به آته هم زیر فشار سنگینی قرار دارد اما چرا باید غیر قابل تصور باشد که ما آینده ی مشترکی باهم داشته باشیم؟ او در آن پایین در اتاقی اجاره ای زندگی می‌کرد و یک نقاش بود. خبر نداشت که من آدم خیلی ثروتمندی هستم و این موضوع جزء آخرین چیزهایی بود که می‌بایست بداند.

ساعت ده و نیم صبح روز بعد به روی پله های کلیسا نشسته بود و همان لباس زرد را بر تن داشت. فکر کردم که ما حتی در کارهای روزمره مثل پوشیدن لباس هم شبیه به هم بودیم. هنگامی‌که در سفر بودم زمانی لباس هایم را می‌شستم که کاملاً کثیف می‌شد. اما شاید او به لباس های زردش خیلی علاقه داشت البته من هم از آن خوشم می‌آمد. از این گذشته عید پاک بود و حتماً او شب قبل لباس اش را شسته و این هم یکی از همان کارهایی بود که می‌خواست انجام بدهد. اما صندل اش را با کفش ورزشی عوض کرده بود، خوب، ما خیال داشتیم کوهنوردی کنیم. به محض دیدن ِ من از جایش بلند شد و به طرفم آمد و با هم از پله های کلیسا بالا رفتیم. جلوی دَرِ ورودی ِ کلیسا ایستادیم تا سرودهای عید پاک را گوش کنیم. به آته هم زمان رفتاری شیطنت آمیز و جدی داشت.

کوچه هایی را که به بیرون از شهر منتهی می‌شد پیدا کردیم و از جاده ی سربالایی ِ تند بالا می‌رفتیم که دو طرف آن را درخت های لیمو ترش در بر گرفته بود. او گفت تا به حال با مردی مثل من آشنا نشده که خودش را با او روی یک طول موج حس کند. من هم متقابلاً در جواب اش همین را گفتم و این را هم اضافه کردم که غیر از یک بار آن هم وقتی خیلی جوان بودم، با کسی رابطه ی نزدیک و عاشقانه نداشتم که این یک بار هم مدت خیلی کوتاهی بود و با خنده گفتم که منتظر او بوده ام. در این روز گفتگوی مان به هیچ روی جنبه ی اغراق گویی و یا حالت طعنه و کنایه نداشت، اما موضوع ما عمیق و جدی شده بود. حالا دیگر می‌دانستم که برای به آته مهم هستم و او هم می‌دانست که من روز چهارشنبه آمالفی را ترک خواهم کرد.

از او پرسیدم آیا چند روز پیش که از من کبریت خواسته بود، موضوع کاملاً اتفاقی بوده؟ خنده ی شیطنت آمیزی کرد و با سر جواب مثبت داد. دوباره پرسیدم که آیا مرا در واله دای مولینی تعقیب کرده بود؟ سرش را تکان داد و گفت تصورش را می‌کرده که من پیاده روی خواهم کرد. البته در جایی که برای پیاده روی کردن فقط یک دره وجود دارد این هنر بزرگی نبوده که حدس بزند به کجا خواهم رفت. پرسیدم اگر خواستن کبریت هم اتفاقی بوده باشد اما پیش گرفتن راه مشابه که اتفاقی نبوده؟ با حالتی مرموز گفت: احتمالاً نه. اما من که می‌خواستم به اصل مطلب پی ببرم ـ البته نه به خاطر حرف های لویجی ـ گفتم: ما که هنوز با هم حرف نزده بودیم. نگاهی بین ما رد و بدل شد، اول خندید و بعد جریان را به گونه یی دیگر تعریف کرد. ممکن است تو ناظر خیلی خوبی باشی اما فکر می‌کنم خود را خیلی خوب نمی‌شناسی. تو اول در حالی که روزناه ی کوریره دلا سرا را در دست داری وارد رستوران می‌شوی، مفهومش این است که باید ایتالیایی باشی و یک روشنفکر، چیزی که در این حوالی به ندرت دیده می‌شود. بعد سر میز می‌نشینی و مرا نگاه می‌کنی، از نگاهت چیز زیادی نمی‌شود فهمید غیر از این که همجنس باز نیستی و برای خودت پیتزا و آبجو سفارش می‌دهد پس ممکن است توریست باشی اما خیلی خوب به زبان ایتالیایی حرف می‌زنی. دوباره نگاهی به من می‌اندازی اما این بار به پاهایم و بعد صندل سفید مرا در ذهن ات ثبت می‌کنی که به نظر من این ها جزئیات بسیار مهمی‌است چون هر مردی به پای خانم ها توجه نمی‌کند. اما تو، نگاه تو پاهای مرا لمس می‌کند و دوباره توجه ات به صندل ام جلب می‌شود، بنابراین باید آدم شهرت پرستی باشی. بعد قسمت فرهنگی ِ روزنامه را باز می‌کنی، بنابراین آدمی‌هستی با تمایلات فرهنگی، دوباره نگاهی به من می‌اندازی و این بار فقط برای یک لحظه که نگاه روشن و مشخصی است. اما چیزی را که ممکن است به یاد نیاوری این است که این بار من هم جواب نگاه تو را می‌دهم هر چند خیلی کوتاه. اما این برای اولین بار بود که ما همدیگر را نگاه کردیم و این اولین ارتباط نزدیک ما بود. یعنی در چشم یک نفر نگاه کردن و نگاه خود را فوراً برنگرداندن، کاری که آدم اغلب در نگاه های اتفاقی می‌کند. این می‌تواند واقعه ی دوستانه یی باشد و نگاه ما دو طرفه بود، ضمناً فکر می‌کردم که تو می‌خواهی سن مرا تخمین بزنی، اما ممکن هم بود ک اشتباه کرده باشم. من ناهارم را که لازانیا بود خورده بودم و می‌خواستم با فندکی که گاز نداشت سیگارم را روشن کنم و تو شاهد این صحنه بودی اما متوجه نشدی که به حالت تماشا کردنت توجه داشتم. اگر فندکی داشتی فقط پنج ثانیه طول می‌کشید تا سر میزم بیایی و سیگارم را روشن کنی. در هر حال تو بودی و من توقع دیگری هم نداشتم. اما از جایم بلند شدم و سر میزت آمدم و از تو فندک خواستم. تو سوال مرا به زبان ایتالیایی فهمیدی و گفتی که سیگاری نیستی اما در دو ثانیه از سر میز دیگری فندک برداشتی و سیگار مرا روشن کردی. تو کسی نبودی که مرا برای گرفتن فندک سر میز دیگری بفرستی و در این باره احساس مسئولیت می‌کردی یا دقیق تر بگویم برایت مسئله یی نبود که به من فندک بدهی و از این خوشحال بودی که از تو فندک خواسته بودم. بعد سیگار مرا روشن کردی و کاملاً پیدا بود اولین باری نیست که برای خانمی‌سیگار روشن می‌کنی. وقتی از تو تشکر کردم سایه یی روی صورتت افتاد که می‌گفت تو مشکلی داری و در پی ِ موقعیتی هستی تا با کسی درد دل کنی و من می‌توانستم همان شخص باشم. وقتی برگشتم و سر میزم رفتم، فقط یک ثانیه طول کشید تا سنگینی ِ نگاه تو را حس کردم البته شاید هم خیال می‌کردم. وقتی پول غذا را روی میز گذاشتی و راه افتادی که بروی، نگاه غمگینی به من کردی و برایم دست تکان دادی. حالت دست تکان دادن ات به من فهماند که فکر می‌کنی ما دیگر هرگز همدیگر را نخواهیم دید. دفتر طراحی ام را به تو نشان دادم، چون از صورت ات خوشم آمده بود اما اصلاً متوجه نشده بودی که چهره ات را کشیده ام. من مخصوصاً لبخندی به تو زدم چون می‌خواستم با نگاه امبه تو بگویم که هر دوی ما زندگی ِ عجیب و غیر عادی یی داریم، بعد تو رفتی. اما این طور به نظر می‌رسید که آن چیزی را هم که توی چشمانم دیده بودی با خودت برده یی. نوع رفتن ات از رستوران می‌گفت که قصد داری به والا دی مولینی بروی. مسلماً امکان داشت که اشتباه کرده باشم اما نه، اشتباه نکرده بودم، با خودم فکر کردم که اگر دنبال به دست آوردن یک موقعیت دیگر هستم، مایل ام که تو را بهتر بشناسم.

وسط جاده ی تاریک ایستادم و دوباره برای اش دست زدم و گفتم: آفرین. خودم را لو داده بودم و دستم رو شده بود و این احساس خوبی بود. خیلی خوب بود که آدم خودش را آشکار و با هویت حس کند و به بازگشت به میهن می‌مانست. خیلی وقت بود دیگر کسی را نداشتم که به خاطر او به وطن برگردم.

با اعتراض گفتم: تو که اول کبریت خواستن ات خیلی اتفاقی بود، حالا ادعا میک نی که می‌دانستی کبریت نداشتم. به این اعتراض کوچک من خندید. با این حرف ام به او نشان داده بودم که درباره ی تک تک کلمه هایی که به زبان می‌آورد، خوب فکر می‌کنم. گفت: خالی بودن فندک ام اتفاقی بود، اما تو آدم اتفاقی یی نبودی، تو مثل یک کتاب باز بودی و من می‌خواستم این کتاب را بخوانم.

با خودم فکر کردم یا قبلاً به او اطلاعات کاملی درباره ی من داده شده و یا ... اما فوراً این افکار را از سرم بیرون کرد. متوجه منظورم نشد و بار دیگر سوالم را به این شکل مطرح کردم: تو همیشه یک فندک توی کیف ات داری که کار می‌کند و یک فندک بی گاز  که روشن نمی‌شود؟ نگاهی به من کرد و سیلی ملایمی‌به گوشم نواخت که شاید حق ام بود. به راه مان ادامه دادیم. هر چقدر که دو نفر بیشتر با هم حرف داشته باشند به همان اندازه آهسته تر در کنار هم راه می‌روند. همان طور که راه می‌رفتیم درباره ی نمایشگاه ها و تابلوهای نقاشی اش برایم حرف می‌زد و در ضمن گفت که دو جلد کتاب کودکان و یک جلد چاپ نفیس کتاب افسانه یی راه هم مصور کرده و دیگر این که از سال گذشته شروع به نوشتن کرده بود. از شنیدن این حرف متحیر شدم، از این جهت حیرت کردم که چرا تازه الان نویسندگی اش را اعلام می‌کند. از حرفم کمی‌دستپاچه شد و تصمیم گرفتم در این باره فعلاً حرفی نزنم. برای خیلی ها خوشایند نیست که درباره ی نوشته های شان حرفی بزنند و با خودم فکر کردم شاید او هم به همین دلیل تا به حال در این باره چیزی نگفته است.

گفتم که از نمایشگاه کتاب بولونیا به آمالفی آمده ام، و در حین حرف زدن به دقت او را زیر نظر گرفته بودم اما هیچ واکنشی از خودش نشان نداد. پس باید فکر کردن با حرف های لویجی را کنار می‌گذاشتم. پرسید: تو کتاب کودکان هم می‌نویسی؟ فقط سرم را تکان دادم و بعد دستم را روی سرش گذاشتم و موهایش را نوازش کردم، او ساکت بود.

نیم ساعت بعد وقتی به ویا پارادیزو رسیدیم، ابرهای سیاه در بالای کوه های دور تا دور دره در گردش بود. هوا شرجی بود. صدای ناقوس کلیسای آمالفی بلند شد و یک ثانیه پس از آن ناقوس پوگِرولا و همین طور ناقوس پوزتونه از قسمت دیگر دره به صدا در آمد. ساعت 12 ظهر روز یکشنبه ی عید پاک بود.

آذرخشی برق زد و صدای اولین تندر بلند شد. به آته دست مرا گرفت. پرسیدم آیا می‌خواهد برگردیم، اما او می‌خواست به رفتن ادامه بدهد. با خودم فکر کردم حتماً کسی در آن بالا منتظر است، اما می‌دانستم دوباره دچار خیالبافی شده ام. تا قبل از سفرم به بولونیا مرگ خودم را از سی چهل راه مختلف پیش خودم مجسم کرده بودم، اما به آته در هیچ توطئه یی دست نداشت و برعکس امیدوار بودم مرا از تخیلاتم نجات بدهد. امیدوار بودم به من یاد بدهد که مثل یک انسان زندگی کنم. ما هنوز از آبشاری که روز قبل آن را دیدیم خیلی دور نشده بودیم که ناگهان رگبار شدیدی در گرفت. به آته ویرانه ی آسیاب قدیمی‌را نشان داد و ما به سوی آن دویدیم تا داخل آن سرپناهی پیدا کنیم. تا جایی که امکان داشت به درون آسیاب ویران خزیدیم. او مثل بچه های کوچک خندید و خنده اش با فضای غم زده ی درون خرابه مغایرت داشت. سقف بالای سر ما دست کم سه یا چهار متر مربع وسعت داشت اما زمینی که رویش نشسته بودیم خشک بود. آن جا نشستیم و فقط بدترین آسمان غر یی را که در عمرم دیده بودم، تماشا کردیم، یا شاید هم بهترین آن را؛ و به زودی متوجه شدیم هر دوی ما آذرخش را دوست داریم.

تندر بیشتر از دو ساعت با خشم می‌غرید و در تمام مدت هم مثل لوله ی آبپاش باران می‌بارید اما ما خیس نشدیم. گفتم: ما را به عصر حجر برگردانده اند و به انسان های غار نشین تبدیل شده ایم. در این جا نه گذشته وجود دارد و نه آینده، اینجا فقط حال وجود دارد. صدایم هم مثل او گرفته و غمگین بود. به آته به بازویم آویزان شد و پرسید که موضوع رمان ام چیست و گفت در این جا آرامش لازم دارم و باید داستان را برایش تعریف کنم. به این ترتیب موفق شد مرا متقاعد کند. تصمیم گرفتم یکی از خلاصه داستان هایی را که هنوز نفروخته بودم برایش تعریف کنم، یک رویداد فاجعه بار خانوادگی که آن را در ذهنم داشتم. شروع به تعریف کردن داستان کردم:

پس از جنگ در شهر کوچکی به نام زیلکه بورگ  در دانمارک خانواده ی کجرگارد  در یک خانه ی اشرافی زندگی می‌کردند. آن ها به تازگی پیشخدمتی به نام لوته  استخدام کرده بودند که دخترکی سرراهی بود و با وجودی که شانزده یا هفده سال داشت اما هنوز غسل تعمید نشده و به کلیسا نمی‌رفت. لوته دختر فوق العاده زیبایی بود و تعجبی هم نداشت که وقتی از دست ایرادهای این خانواده ی مشکل پسند خسته می‌شد و به ستوه می‌آمد، تنها پسر خانواده به او توجه می‌کرد و توی خانه همیشه دور و بر دخترک می‌پلکید. یک روز وقتی لوته در رختشوی خانه برای شستن لباس ها آب می‌جوشاند، پسر با وجودی که هنوز خیلی جوان بود، او را فریب داد و فقط همین یک بار این اتفاق افتاد اما همین یک بار برای باردار شدن لوته کفایت می‌کرد.

سال بعد روایت های گوناگونی درباره ی اتفاق آن بعد از ظهر سرنوشت ساز در رختشوی خانه گفته می‌شد، مردم در گوشی به هم می‌گفتند پسرک که مورتن نام داشت وقتی دختر در رختشوی خانه بوده به او تجاوز کرده است، در حالی که خانواده ی کجرگارد ادعا می‌کردند لوته دختر پاچه ور مالیده یی است و پسرک را گول زده، خیلی ها هم شاهد بودند که لوته در حضور پسرک همیشه می‌خندید و ریسه می‌رفت.

خانواده کجرگارد مخفیانه برای لوته کاری نزد خانواده یی در جنوب پیدا کردند و او چند ماه بعد از آن پسری به دنیا آورد. این خانواده نوزاد را پذیرفتند زیرا بچه ی زیادی در خانواده ی آن ها نبود از این گذشته خون خانواده ی محترمی‌در رگ های بچه جریان داشت بنابراین نمی‌بایست حتی قطره یی از این خون شریف هدر می‌رفت. چند هفته پس از تولد بچه وقتی می‌خواستند نوزاد را از لوته بگیرند او با گریه ی تلخ و دلخراشی خیلی مقاومت می‌کرد اما نتیجه ای نداشت زیرا دیگران نظرشان این بود که لوته به دلایل مالی و شخصیتی شایستگی و توان نگهداری از بچه را ندارد از آن گذشته بچه پدر هم نداشت.

بی تردید مورتِن به هیچ روی در قبال بچه مسئولیتی حس نمی‌کرد و برای پذیرش مسئولیت پدری هنوز خیلی جوان بود و پدر و مادرش هم برای نگهداری از بچه خیلی پیر بودند. اما مورتن عمویی داشت که به رغم سال ها زندگی ِ زناشویی از نداشتن بچه رنج می‌برد، در نتیجه او و زنش مسئولیت پدر و مادری را در قبال نوزاد به عهده گرفتند و نام او را کارستن  گذاشتند. کارستن وقتی بزرگ تر شد با خودش فکر می‌کرد پدر و مادرش در سن بالا بچه دار شده اند و مادر می‌بایست در حدود پنجاه سالگی او را به دنیا آورده باشد اما با این حال هرگز به فکرش نرسید که استینه و یاکوب پدر و مادر واقعی اش نباشند. کارستن همیشه در روز تولدش از پدر مورتن کارت پستالی دریافت می‌کرد و تا زمان مراسم غسل تعمید و در آمدن به عضویت کلیسا هم همه ساله در کریسمس، هدیه ی کوچکی به مناسبت کریسمس برای او می‌فرستاد. اما کارستن هرگز فکرش را هم نکرده بود که این چیز ها از طرف پدر واقعی اش فرستاده می‌شد که هیجده سال از او بزرگ تر بود. این موضوع یک راز کاملاً محرمانه ی خانوادگی به شمار می‌آمد که به هیچ روی نمی‌بایست به کسی گفته می‌شد.

یاکوب کاپیتان یک کشتی ِ باربری ِ بزرگ بود و کارستن از همان بچگی اغلب همراه او به دور دست ها سفر می‌کرد. کارستن پدر و مادرش را خیلی دوست داشت و بی اندازه به آنها وابسته بود، آن ها هم که همین یک بچه را داشتند علاقه ی خیلی زیادی به او نشان می‌دادند. نزدیک دیپلم گرفتن کارستن، استینه و یاکوب بر اثر بیماری و به فاصله ی چند ماه از هم از دنیا رفتند و ناگهان کارستن در دنیا تک و تنها شد. پدربزرگ و مادر بزرگ اش هم مدت زیادی بود که فوت کرده بودند، اما یاکوب در بستر مرگ داستان رختشوی خانه و دختر خدمتکار را برای کارستن تعریف کرد و به او گفت که پدر واقعی اش مورتن است.

درت مام این مدت کارستن هیچ تماسی با پدر واقعی اش نداشت. آن ها از زمان های خیلی دور همدیگر را ندیده بودند. وقتی کارستن در دانشگاه آرهوس پذیرفته شد، ناگهان به پول نیاز پیدا کرد و با تردید و دودلی نزد مورتن رفت که بعد از یاکوب و استینه تنها کسی بود که از این راز خبر داشت که کارستن پسر اوست. در این بین مورتن پزشک سرشناسی شده بود و در بیمارستان آرهوس کار می‌کرد و با خانم زیبایی به نام مالنه ازدواج کرده بود. مالِنه دختر قاضی ِ دیوان عالی ِ کشور در کپنهاک بود. آن ها دو دختر کوچک هم به نام های مارلن و ماتیلده داشتند که هر دوی آن ها در گروه کُر کلیسا آواز می‌خواندند. کارستن خیال نداشت صدمه یی به زندگی ِ شهروندی ِ درجه بالای پدرش بزند. اما خوب می‌دانست که از کدام رابطه ی مشکوک به وجود آمده است.

کارستن بی آن که به پدر بفهماند که همه چیز را می‌داند و از او تقاضای قرض و یا بورس تحصیلی به مبلغ پنج یا شش هزار کرُون کرد. خوب می‌دانست که پدرش آدم ثروتمندی است و این پول ها برایش چیز مهمی‌به شمار نمی‌رود. اما مورتن با تندی خواهش او را رد کرد و خواهش حقیرانه ی دانشجوی جوان را برای کمکی ناچیز به بهانه ی در مضیقه بودن نپذیرفت. او برای پسر یک لیوان ویسکی ِ گران قیمت ریخت و چند خاطره ی بامزه از زمان های قدیم گفت و بعد با آرزوی موفقیت در دانشگاه او را تا دَمِ در همراهی کرد. کارستن که از پدرش به خاطر سال ها فریب و نیرنگ بازی اش نفرت داشت، به طرف مورتن برگشت، در چشم هایش نگاه کرد و از او پرسید: آیا برایت شرم آور نیست که حاضر نیستی چند هزار کرُون به پسرت قرض بدهی؟ بهتر بود اول با مالنه حرف می‌زدم. مورتن از این حرف یکه خورد اما کارستن پشتش را به او کرد و در حالی که می‌رفت به او گفت: این بار موضوع فیصله یافته است.

چند سال بعد از دوران دانشجویی، کارستن با کریستینه آشنا شد و از آن به بعد او همه ی عشق و علاقه ی کارستن به شمار می‌رفت. در این سال ها کارستن فقط دوبار با مورتن و مالنه تماس گرفت و هر دو بار هم مورتن گوشی را برداشت. دراین میان یک چیز محرز بود آن هم این که کارستن دیگر هرگز از پدرش پولی درخواست نکرد با این حال مورتن دوبار برای او چک فرستاده بود. پس از ازدواج با کریستینه هم از طرف مورتن، مالنه، مارلن و ماتیلده چکی به مبلغ پنج هزار کرُون دریافت کرد.

 

 

ادامه دارد ...

 

نام داستان: مرد داستان فروش // نویسنده: یوستین گاردر

مترجم: مهوش خرمی‌پور // انتشارات: کتابسرای تندیس

 

تایپ شده توسط: * ویروس *

 

#داستان #مرد_داستان_فروش #یوستین_گاردر

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد