مرد داستان فروش (6)
چند دقیقه یی درباره ی همه ی چیزهای ممکن و البته خیلی با احتیاط با هم صحبت کردیم و بعد با اطمینان و سرعت به حرف های مان ادامه دادیم و خیلی زود برای هم به صورت دو آشنای قدیمیدر آمدیم. ماریای بیست و نه ساله در دانشگاه اسلو دوره ی تاریخ هنر را گذرانده و قبل از آن هم در ایتالیا در رشته ی هنر دوره ی رنسانس تحصیل کرده بود و در حال حاضر در خوابگاه دانشجویان زندگی میکرد که این موضوع برای من تازگی داشت و به نظرم خیلی امیدوار کننده میآمد. بقیه ی آشناهای من که به خانه ام میآمدند با خانواده های بزرگ زندگی میکردند، پدر، مادر و خواهر و برادرهای شان. پدر و مادر ماریا به رغم متولد شدن او در سوئد، در آلمان زندگی میکردند.
به هر حال او به چشم من فوق العاده آمد و هر چه بیشتر از او شناخت پیدا میکردم بیشتر به این نتیجه میرسیدم که ما از خیلی جهات به هم شباهت داریم. او بسیار جذاب، دلچسب و شوخ بود و همین طور مثل من استعداد تداعی و خیال پردازی داشت و تخیلات را به صورت ماهرانه یی تحلیل میکرد. تخیلات مشابه فراوانی با من داشت و همین طور افق دیدی و فکرهای عالی. حساس و شکننده بود اما در عین حال میتوانست گاهی هم گستاخ و بی توجه باشد. ماریا اولین کسی بود که در همه ی زندگی ام به او احساس داشتم و میخواستم و همین طور میتوانستم با او ارتباط بر قرار کنم. از نظر من، ما دو روح در یک بدن بودیم.
برای اولین بار در زندگی ام با تمام وجود عاشق شده بودم و این عشق را سطحی نمیدانستم. دخترهای زیادی در زندگی ِ من حضور داشته اند. حتی خیلی زیاد، و این که ز آن پس نمیخواستم جز ماریا کس دیگری را ببینم، از روی بی تجربگی نبود و فکر میکردم باید زمینه یی برای برقراری ِ یک رابطه جدی فراهم کنم.
از همان لحظه ای که روی چمن ها نشستیم، برایش داستان تعریف کردم و به نظر میرسید که او هم متوجه شده بود که من لبریز از داستان و حکایت هستم و همین طور هم میتوانست که هر زمان که بخواهد، میتواند آن ها را از من بیرون بکشد و شگفت آن که دقیقاً میدانست کدام یک از داستان ها تخیلی و کدام تجربی است. ماریا طنز و شوخی را میشناخت، همین طور شوخی درباره ی شوخی را، و این هم یک دلیل مسلم دیگر برای معاشرت ما.
از میان داستان هایم دو تا از بهترین های شان را برگزیدم و برایش تعریف کردم. ماریا ابداً در سکوت آن ها را گوش نمیکرد بلکه پس از نقد تک تک آن ها، سوال هایی درباره شان میپرسید که انتظار شنیدن جواب های عاقلانه داشت. اما نحوه ی پایاد دادن به داستان هایم را میپذیرفت البته نه از روی ادب بلکه به این دلیل که خودش هم نمیتوانست پایان بهتری برای آن ها پیدا کند. اگر من حرف احمقانه یا بی هوده یی میزدم، او در اولین فرصت به آن ها اشاره میکرد ولی من هرگز حرف بی ربط و احمقانه یی نزدم و حرف هایی را که در این بعد از ظهر به ماریا گفته بودم خیلی با تأمل و متفکرانه بود و خود او هم این را میدانست چرا که بچه نبود.
ما به راه افتادیم و به طرف سگنسوان سرازیر شدیم. پیشنهاد گذراندن بقیه ی بعد از ظهر و شب آن روز به نظرم زیادی بود. ما جوشیدیم. کف کردیم و سر رفتیم و احساس میکردیم که حمام شامپاین گرفته ایم. فکر میکنم با همین برخوردهای اولیه متوجه شباهت دیگری هم شدم: ماریا هم مثل منعجله یی برای تضمین ملاقات بعدی نداشت. برای اولین بار در زندگی ام آمادگی داشتم که از خانمیبپرسم: آیا او میتواند نقش زن ِ زندگی ِ مرا به عهده بگیرد. اما اصلاً این را نمیدانستم که آیا ماریا هم این آمادگی را داشت که متقابلاً چنین نقشی را به من واگذار کند؟
ما هنوز به سنگسوان نرسیده بودیم که باران شروع به باریدن کرد. هوا دم داشت و ما برای فرار از باران به سوی چمنزار دویدیم و زیر چند درخت تنومند پناه بردیم که زیاد هم از جاده دور نبودند. من دستم را دور کمرش حلقه کردم و او هم سرش را روی شانه ام گذاشت.
هفته بعد هر روز را با هم گذراندیم. من با اولین خانمیآشنا شده بودم که هم سطح ام بود، هر چند با دخترهای دیگر هم روابط بدی نداشتم اما هرگز هم از این که صبح روز بعد آن ها را بیرون میفرستادم احساس تأسف نکرده بودم. چیزی که خیلی باعث نفرتم میشد صبحانه ی احمقانه یی بود که درست میکردند و برای خیلی از آن ها این کار شروعی برای دوستی بود و برای من بر عکس آن ها پایان آن. اما وقتی ماریا پس از صبحانه از خانه بیرون میرفت احساس دلتنگی میکردم و از آن جایی که ما خیلی به هم شباهت داشتیم، احساس میکردم که هر لحظه ممکن است مرا رها کند و برود. برایم قابل تصور بود که ماریا هم خیلی دقیق افرادی را که با آن ها قصد دوستی دارد، انتخاب میکند. و تا این جا هم من خواسته های او را برآورده کرده بودم.
پس از هر ملاقات با او فکرهای تازه و نو از وجودم جاری میشد، او هم این را میدانست. همواره از من میخواست چیزی را که به آن فکر میکنم، بهاو بگویم و من هم برایش داستانی تعریف میکردم که اغلب هنگام تعریف کردن آن به ذهنم میرسید. گاهی فکر میکنم او فقط به این دلیل شب ها در خانه ام میماند. فکر میکرد این بهترین روشی است که میتواند داستان های مهیچ را از زیر زبانم بیرون بکشد و البته خودم هم هرگز با این معامله مخالفتی نداشتم. هرگز از دخترهایی که با آن ها دوست بودم سوء استفاده نکرده بودم، ماریا هم این کار را با من نمیکرد. ما کاملاً مناسب یکدیگر بودیم. هر دو پس از خوردن غذا منتظر میماندیم تا ببینیم کدام یک از ما با تشکری دوستانه از جایش بلند میشود.
یکی از شب ها برای دیدن مادام باترفلای به اپرا رفتیم، ماریا هم تمایل داشت اشعار پوچینی را بشنود و من از این بابت خوشحال بودم زیرا احساس میکردم دایره ی بسته یی تشکیل شده است. چند سال سپری شده بود و حالا با کسی به اپرا رفته و مادام باترفلای را دیده بودم، تنها تفاوتش با گذشته در این بود که دیگر هیچ کس از دادن یک لیوان چینزانو به ما در فاصله دو پرده ی اُپرا، خودداری نمیکرد. خیانت پینکرتون مثل گذشته خونین بود و او دل ِ مهربان ترین زن ناکازاکی را شکست. اما نه پوچینی و نه اشعار اپرایی اش، روح شان هم خبر نداشت که آمریکایی ها چند سال بعد که باز میگشتند، شهر ناکازاکی را با خاک یکسان خواهند کرد. فعلاً همه چیز دور محور بدترین مرحله ی جنگ ویتنام متمرکز بود. پس از اتمام اپرا، توی بار نشستیم و درباره ی این نکته حرف زدیم که سایگون هم میتوانست هزاران پینکرتون و خیلی بیشتر مادام باترفلای بیرون بدهد.
از این که یکی از روز های آخر ماه اوت ماریا پیش من آمد و ناگهان پیشنهاد کرد که به روابط مان خاتمه بدهیم، شگفت زده نشدم. فقط از این بابت غمگین بودم که احساس حماقت میکردم، درست مثل همان دخترانی که خیال میکردند گذراندن چهار یا شش شب در خانه ام به مفهوم داشتن روابط طولانی تری با من است، احساس درماندگی میکردم.
از این که ماریا ناگهان به روابط مان خاتمه داده بود، غافلگیر نشده بودم، زیرا او بارها این نکته را یاد آوری کرده بود که از من میترسد. یک بار گفت که میترسد توی چشمانم نگاه کند، وقتی پرسیدم چرا؟ رویش را از من برگرداند و گفت: داستان های من عصبی اش میکنند. یعنی همان چیزی که او فانتزی ِ پیشرفته میخواند، در او ایجاد ترس میکرد. تعجب کردم از این که آدم ترسویی باشد. اما بعد ها برایم گفت که به شنیدن داستان هایم خیلی علاقه مند بوده و چیزی که میترساندش داستان ها نبوده بلکه نمیدانسته که آیا مایل است با کسی که بیشتر در افکار و فانتزی هایش زندگی میکند تا در واقعیت، صمیمیو خودمانی بشود یا نه؟! من هم که به اندازه ی کافی سهل انگار بودم که از مرد کوچک اندام با عصای بامبو اش برای او حرف بزنم حتی دو بار میخواستم او را به ماریا نشان بدهم. خوب دیگر، زمان روراستی و درستکاری همیشه هم طولانی نیست. او برایم گفت که درخواست کار به عنوان کارشناس برای یکی از موزه های بزرگ استکهلم نوشته است.
ما پس از آن هم همدیگر را میدیدیم اما این ملاقات ها را به هفته یی یک یا دو بار محدود کردیم و دوستان خوبی برای یکدیگر بودیم و هیچگونه رفتار بدی با هم نداشتیم. تصمیم گرفتم با دخترهایی که شبی را با من گذرانده بودند، کماکان برخوردی دوستانه داشته باشم. ماریا و من با هم به سینما و تئاتر میرفتیم و چندین بار هم با هم پیاده روی کردیم اما داستان های جدیدم را فقط زمانی برای او تعریف میکردم که خودش از من میخواست. ما دیگر بین بوته های توت فرنگی، با هم گفتگو نکردیم و همین طور در خوابگاه دانشجویی ِ ماریا. حالا، توت فرنگی ها رسیده و دلم برای ماریا تنگ شده.
یکی از شب های گرم تابستانی جلوی مهمان سرایی، بالای تخته سنگی نشسته بودیم و من ساعت ها داستانی درباره ی شطرنج با مهره های زنده تعریف کردم. پیش از آن ما با یک زوج اسکاتلندی حرف زده بودیم که اسلوفجورد را به ما نشان دادند و میگفتند که نروژ خیلی شبیه به اسکاتلند است. داستان از جایی شروع شد که من برای آن ها حرف میزدم و ماریا خیلی تحت تأثیر این نکته قرار گرفته بود که چطور این همه اسم اسکاتلندی به ذهنم میرسد. ساختار اصلی ِ داستان تقریباً این چنین بود:
لرد هامیلتون که خیلی زود بیوه شده بود، خانه بزرگ و مجللی در مناطق کوهستانی ِ اسکاتلند داشت. از زمانی که پسر بچه ی کوچکی بود علاقه ی شدیدی به بازی ِ شطرنج نشان میداد و از آن جایی که باغ با شکوه پشت خانه اش را خیلی دوست داشت دستور داد محل بزرگی را بین بوته های انبوه و کوتاه کنار پرچین تا برکه ی بزرگ ماهی های کپور برایش صاف کنند و شطرنج بزرگی در فضای باز تعبیه کردند. صفحه ی این شطرنج 64 خانه ی سفید و سیاه از جنس مرمر داشت و در هر خانه ی دو در دو یارد آن مهره های شطرنج چوبی نهاده بودند که بلندی ِ هر کدام از آن ها بسته به اهمیت و مقام شان بین دو تا سه پا بود.
کارکنان او در شب های تابستان پشت پنجره میایستادند و لرد را تماشا میکردند که روی صفحه ی مرمری ِ شطرنج حرکت میکرد و مهره ها را به این طرف و آن طرف میکشید. گاهی هم روی مبل باغ لم میداد و یک ساعت تمام طول میکشید تا دوباره از جایش بلند شود و مهره ی دیگری را جا به جا کند. لرد زنگوله یی داشت که هرگاه مایل بود پیشخدمت برای ویسکی یا آب بیاورد، آن را به صدا در میآورد. گاهی پیشخدمت که نگران سلامتی ِ اربابش بود، از لرد میپرسید که آیا نمیخواهد به خانه برود؟ البته او فکر میکرد که غصه ی عمیق اربابش به خاطر از دست دادن همسرش و همین طور علاقه ی شدیدش به شطرنج برای مردی به سن و سال او زیاد خوب نیست و ممکن است روزی باعث از دست دادن عقل اش شود.
این نگرانی ِ خدمتکار پس از مدت کوتاهی به واقعیت تبدیل شد. آن هم زمانی که لرد از او خواست تا برایش نقش یکی از مهره ها را بازی کند که در اثر رعد و برق خراب شده و در تعمیرگاه بود. او میبایست روی یکی از خانه های سیاه صفحه ی شطرنج میایستاد. خدمتکار تقریباً دو ساعت روی صفحه ایستاده بود و در این مدت لرد فقط دو بار روی صفحه آمده و او را دو خانه جلوتر یا در خانه ی کناری و یا یک خانه به عقب کشیده بود. وقتی بالاخره پس از دو ساعت مهره ی فیل سفید او را زد ـ که این ساعت ها قبل از پایان یک دست بازی بود ـ خدمتکار در حالی که از سرما یخ زده و عصبانی اما عمیقاً آسوده خاطر، وارد خانه شد.
زمانی که لرد مهره های سفید و سیاه راه میچید، محال بود کسی بفهمد او قصد بازی با کدام رنگ را دارد. او در هر دو طرف خیلی خوب بازی میکرد یعنی هم برای خودش و هم در مقابل خودش بازی میکرد و به این ترتیب در پایان هر دست بازی اگر مساوی نمیکرد، برنده یا بازنده میشد. اما خیلی وقت ها هم پیش میآمد که همه ی مهره ها را از روی صفحه ی شطرنج به روی چمن ها میبرد و پس از ساعت ها مینشست و به صفحه ی خالی ِ مرمرین خیره میشد.
خدمتکارانش میگفتند: با وجودی که مهره ها دیگر روی صفحه ی شطرنج نیستند، اما او میتواند آن ها را ببیند و بدون مهره ها و بدون این که از روی مبل بلند شود با خودش شطرنج بازی کند.
خدمتکارش بارها سعی کرده بود که فکر او را از صفحه ی شطرنج و مهره ها به چیز دیگری بکشاند. یکی از شب ها به لرد پیشنهاد کرد که مثل گذشته ها و زمان زندگی ِ بانوی بزرگوارش جشن تابستانی برگزار کند و این یکی از آن شب هایی بود که لرد صلاح میدید که خدمتکارش را به نوشیدن یک لیوان ویسکی همراه خودش دعوت کند. و حالا هر دوی آن ها جلوی برکه ی ماهی های کپور نشسته بودند و هر کدام در یک دست لیوان ویسکی و در دست دیگرشان سیگار برگ پر دودی داشتند. لرد چند لحظه در سکوت به حرکات یک ماهی کپور نگاه کرد بعد به طرف خدمتکار برگشت و گفت: جشن، فکر خیلی خوبی است. اما خیلی تمایل دارد جشنی به سبک بالماسکه برگزار کند.
و چند ساعت بعد آن ها به تنظیم نام مهمان ها پرداختند. زمانی که هامیلتون تمایل خود را برای دعوت صد و سی مهمان ابراز کرد، دلواپسی و تشویش در جان خدمتکار بیدار شد. زیرا خوب میدانست که بازی ِ شطرنج سی دو دو مهره دارد و تجربه ی تازه اش را هم هنوز به یاد میآورد که چه طور دو ساعت تمام به خاطر تفریح بی مزه ی لرد، روی صفحه ی شطرنج ایستاده بود.
لرد ابداً این تصمیم اش را از او پنهان نکرد که خیال دارد در جشن بالماسکه به عنوان گپ و گفتگوی پس از غذا یک دست شطرنج جانانه با مهره های جاندار بازی بکند.
چند روز بعد هم کارت های دعوت فرستاده شد. کارت دعوت نشان میداد که در قصر هامیلتون جشن بالماسکه ی شطرنج برگزار خواهد شد و به همین دلیل از تک تک مهمان ها خواسته شده بود که هر کدام در لباس ِ شاه، وزیر، رُخ، فیل، اسب و پیاده یا سرباز حضور پیدا کنند. کسانی که باید در لباس سرباز میآمدند دهقانان واقعی ِ اطراف بودند که در مجموع هشت دهقان زن و هشت دهقان مرد از میان آن ها برگزیده شد، بقیه ی مهمان ها را ارتشی ها و اداری های بلند پایه، بزرگ زادگان و وابستگان طبقه اشراف تشکیل میدادند.
خدمتکار از این که تمام مهمان ها دعوت لرد را پذیرفته بودند شگفت زده نشد. به نظر مدعوین او در چند ساله ی اخیر خیلی غرغرو و بهانه جو شده بود با این همه هنوز هم لرد و قصرش برای آن ها ارزش دیدن را داشت. از آن گذشته لرد در لباس بالاترین مقام نسبت به بقیه حاضر میشد البته پس از هِرسوگ فون آرگول، که از او خواسته شده بود لباس شاه راه بپوشد. این دعوت برای دهقانان به مفهوم واقعه یی خوشایند به حساب میآمد که آن ها بتوانند قصر ِ هامیلتون را ببینند و این موقعیتی باور نکردنی بود زیرا خارج از صفحه ی شطرنج قواعد سخت تبعیض طبقاتی در بین مردم حاکم بود.
یک هفته پیش از مراسم جشن که قرار بود در شب یوحنای قدیس برگزار شود، در آن حوالی هیچ سخن دیگری گفته نمیشد مگر درباره ی جشن. چند روز پیش از جشن، یکی از دهقانان و زنش مجبور شدند به علت بیماری از حضور در جشن عذرخواهی کنند. پیدا کردن زوج دهقان دیگری به عنوان جانشین اصلاً کار سختی نبود زیرا در آن حوالی به اندازه ی کافی دهقان وجود داشت و برای تهیه ی لباس هم هیچ مشکلی نبود زیرا فقط ایستادن آن ها روی صفحه ی شطرنج کفایت میکرد.
روز بزرگ فرا رسید. در این ضیافت خیلی ها خارج از مرزبندی های طبقاتی دوستان و آشناهای جدیدی پیدا کردند. پس از صرف شام، دسر و قهوه در باغ سرو شد و پس از آن لرد هامیلتون زنگوله ی بزرگش را به صدا در آورد و از مهمانان خواست تا به او توجه کنند. او گفت: همه باید یک دست شطرنج با مهره های زنده روی صفحه ی مرمرین بازی کنند و حالت قرار گرفتن آن ها روی صفحه را برایشان شرح داد.
محل نشستن سر میز شام بیشتر اتفاقی بود، اما قرار گرفتن روی صفحه ی شطرنج حالت دیگری داشت. به این ترتیب لرد نخست هشت دهقان زن و هشت نفر مرد را روی صفحه قرار داد. مک لئان به عنوان سرباز سفید در خانه ی a^2 و زنش روبروی او در خانه ی a^7 ایستادند. در سمت راست او هم خانم مک دونالد در خانه ی b_2 و شوهر او به عنوان سرباز سیاه در خانه ی b_7 و روبروی او قرار گرفت. این طراحی ِ دقیق باعث میشد که همه ی زوج ها به رغم بزرگی ِ صفحه ی شطرنج همدیگر را زیر نظر داشته باشند ضمن این که آن ها میتوانستند متوجه شوند که زن یا شوهر دهقان مزرعه با زن یا شوهر دهقان مزرعه ی همسایه چه روابطی دارد که البته این منطق شامل دیگر مهمان ها هم میشد.
رییس پلیس آقای مک لاخ لِن به عنوان اسب سفید در خانه ی b_1 و پشت سر خانم مک دونالد بود و خانم مک لاخ لِن که اسب سیاه بود در خانه ی b_8 و پشت آقای مک دونالد دهقان قرار گرفت که در خانه ی b_7 بود.
روی تمام صفحه ی شطرنج شانزده مرد و شانزده زن و شوهر به شکل اریبی و در جهت مخالف یکدیگر ایستاده بودند. تنها چیزی که این تقارن نیاز داشت جا گرفتن شاه و وزیر بود. خود لرد به عنوان شاه سفید در خانه ی e_1 ایستاد که سمت چپ او خانم هرسوگین به عنوان وزیر روی خانه ی d_1 و روبرویش آقای هرسوگ فون آرگول به عنوان شاه سیاه در خانه ی e_8 ایستاده بودند.
چون خانم هامیلتون دیگر حضور نداشت، بیوه ی مک کوین در نقش وزیر سیاه روی خانه ی b_8 جا گرفت. لرد هامیلتون هرازگاهی که او را در شهر یا گورستان میدید چند کلامیبا او گفتگو میکرد و نظری هم به او داشت.
این دو شاه حرکت بقیه ی مهره ها را تعیین میکردند و بقیه مهمان ها هم نقش سیاهی لشکر را داشتند.
لرد هامیلتون از کسی پنهان نکرد که یک دست بازی ِ آن ها، تمام وقت مهمان ها را خواهد گرفت و تا صبح ادامه خواهد یافت. زیرا او و هِرسوگ شطرنج باز حرفه یی بودند. البته این بازی ِ دسته جمعی طوری بود که دیگران بتوانند ضمن آن با هم آشنا هم شوند. زیرا هر مهره یک انسان زنده بود. به این دلیل از آن ها خواسته شده بود که وقتی منتظر حرکت دادن مهره ها از طرف لرد یا هرسوگ هستند، آنها هرچه بیشتر با هم گفتگو کنند و زمانی هم که یکی از آن ها ضربه خورد میتواند در باغ بزرگ به تفریح بپردازد.
بازی به این ترتیب آغاز شد که لرد هامیلتون سرباز سفید را که همان مک آرتور بود، دو خانه به جلو راند و در مقابل هرسوگ فون آرگول هم خانم آرتور را دو خانه به جلو کشید. و به این ترتیب بازی آغاز شده بود. خدمتکار که مرتب با سینی ِ نوشیدنی روی صفحه ی شطرنج به این سو و آن سو حرکت میکرد، بهترین شاهد اتفاقات بعدی بود. با این که او به شطرنج اهمیتی نمیداد اما با علاقه ی تمام به هیجانی توجه داشت که روی صفحه ی شطرنج مرتب بیشتر و بیشتر میشد. ما در این جا میخواهیم فقط یکی از ماجراهای غم انگیزی را بازگو کنیم که رخ داده بود شاید هم یکی از مهم ترین آنها.
ماری آن مک کنزی، زن بسیار جذابی که حدود بیست و چند سال داشت به عنوان سرباز سفید روی صفحه ی شطرنج و در خانه ی d ایستاده بود و شوهرش آیان در خانه ی d روبروی او. آیان از همسرش خیلی بزرگ تر بود و به زن بارگی شهرت داشت. او حتی پس از ازدواج اش با ماری آن هم معشوقه های زیادی داشت و همین طور با زن های شوهر دار دور و برش هم رابطه داشت که دو نفرشان لیوان لیکور در دست بین مهمان ها و روی صفحه ی شطرنج حضور داشتند. در این سال ها تمام مردم محل با ماری آن عمیقاً همدردی میکردند و بین خودشان دهان به دهان میگشت که مک کِنزی نه تنها به ماری خیانت میکند بلکه در خانه هم آدم زورگوی پلیدی است و به این ترتیب آن ها به شدت با هم در تضاد بودند.
درباره ی ماری آن گفته میشد که او زیباترین زن تمام منطقه است چرا که بسیار جذاب و شگفت انگیز بود و اغراق نیست اگر گفته شود هر کس که او را میدید با نگاه اول عاشقش میشد. این موضوع فقط درباره ی مردان صدق نمیکرد. ماری آن چیزی داشت که حتی زن ها را هم وا میداشت که شب ها بیدار بمانند و به او فکر کنند.
مردم آیان را عامل ناآرامیو آشوب میشناختند که ثبات زندگی های زناشویی ِ بسیاری را در پیرامونش به مخاطره انداخته بود. اما عجیب آن که چنین چیزهایی به ماری نسبت داده نمیشد. اگر زن و شوهری در همان مزرعه دچار وسوسه ی مشابهی میشدند، این امر باعث نزدیکی و برقراری ِ ارتباط بین آن ها میشد و به این طرق ماری آن اسرار آمیز هم ارتباط بین چنین زن و شوهرهایی را محکم تر میکرد. شاید بتوانیم این را اضافه کنیم که به واسطه ی اشتیاق مشترک آن ها به ماری آن مک کِنزی بین چنین زوج هایی عشق جسمیهم افزایش مییافت.
و حالا اولین مهره یی که در این شب ضربه خورد، همین ماری آن بود و به همین دلیل هم او توانست از آغاز شب در پرچین هَرَس شده ی پیچ در پیچ گردش کند یا این که کنار برکه ی ماهی های کپور بایستند و با خرده نان های آشپزخانه به آن ها غذا بدهد. اما آیان به وضوح از این آزادی که زنش به این زودی به دست آورده و از بازی خارج شده بود، ناخوشایند مینمود. او از همان ابتدا چهار چشمیزنش را میپایید.
نفر بعدی که بازی را ترک کرد دهقانی به نام آیلین مک براید بود که در خانه ی g شطرنج ایستاده بود. ماری آن شاد و سرمست از تماشای باغ بزرگ و شب تابستانی ِ زیبا و لیکور زیادی که نوشیده بود، فوراً دست خانم مک براید را گرفت و با او روی چمن ها به رقصیدن پرداخت و بعد هر دو دست در دست هم به میان پرچین های پیچ در پیچ رفتند. بعضی از مهره های روی شطرنج آن ها را دیدند که همدیگر را میبوسیدند و نوازش میکردند، اتفاقی که بین بوته ها میافتاد حتی از چشم آقای مک براید هم پنهان نماند. او از موقعیت زنش خوشحال بود و از این بابت هم حسادت نمیکرد. زیرا خیلی خوب میدانست که اگر خودش اولین نفری بود که ماری آن را نوازش میکرد، درست همین موقعیت پیش میآمد. مدت زیادی طول کشید تا مهره های دیگر صفحه ی شطرنج را ترک کنند.
این داستان، بسیار پیچیده است و موضوع نقد ها و تجزیه تحلیل های بسیاری شده، اما میخواهیم آن را تا جایی که امکان دارد خیلی کوتاه و مختصر شرح دهیم.
شب، شبی افسون کننده بود و به نظر میرسید جن ها و فرشته های محافظ بر رویداد های این جشن تابستانی نظارت دارند.
ادامه دارد ...
نام داستان: مرد داستان فروش // نویسنده: یوستین گاردر
مترجم: مهوش خرمیپور // انتشارات: کتابسرای تندیس
تایپ شده توسط: * ویروس *
#داستان #مرد_داستان_فروش #یوستین_گاردر
فنجان ات را بده
حرف هایم دم کشیده اند