جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

مرد داستان فروش (19) - پایان

 


مرد داستان فروش (19) - پایان

 

کاشی ها به پشت و در حالتی قرار گرفته اند که روی شان به طرف بالا است و به همین دلیل نمی‌توانند همدیگر را ببینند. آن ها فقط با همدیگر سطح زمین را می‌پوشانند و نیازی هم ندارند که از همدیگر مراقبت کنند. در این لحظه و در این جا همه ی آن هافقط مراقب من هستند که همه شان را یکی پس از دیگری تماشا می‌کنم. اگر کاشی ِ شماره ی سیزده را به طور مورب به دو قسمت مساوی تقسیم کنم دو مثلث قائم الزاویه خواهم داشت که مسلماً متساوی الساقین هم هستند اما حتی به آن دست هم نزدم زیرا آدمی‌نیستم که تجهیزات و دکوراسیون جایی را خراب کنم، البته مدت زیادی به این کاشی خیره شدم و شاید با نگاهم آن را له و لورده کرده بودم. دوباره روی سطح شش ضربدر شش تمرکز می‌کنم. با کاشی های سرامیک شش ضربدر شش می‌شود خیلی کارها کرد. مثلاً آدم می‌تواند برای هر کدام آن ها داستانی بنویسد، فکر می‌کنم کار ساده یی است. صندلی را کمی‌عقب تر بردم و حالا می‌توانستم بر سطح چهل و نه کاشی تمرکز کنم. می‌توانم در یک نگاه و بدون این که نگاهم را حرکت بدهم همه سطح آن را ببینم. فکر می‌کنم دارای استعداد ویژه یی در زیر نظر گرفتن کاشی های سرامیک هستم. 


  

از این آخرین مربع رضایت خاصی دارم و هرگز آن را فراموش نخواهم کرد. یعنی هفت ضربدر هفت کاشی که در واقعی جمع کل هستی است. موجودیت واقعی ِ هستی چهل و نه کاشی ِ سرامیک قرمز و سبزی است که در اتاق شماره ی 15 هتل لوناکُنوِنتو در آمالفی است. نگاهی به جالباسی می‌اندازم. وقتی دوباره زمین را نگاه می‌کنم مربع را بی آن که حتی یک میلیمتر جابجا شده باشد، دوباره می‌بینم و این مسلماً به این علت است که فرم اصلی ِ آن در ذهنم به طور ثابت نقش بسته. در واقع این مربع روی زمین نیست بلکه توسط کسی خلق شده که نگاه اش را روی آن چرخانده. اگر زمانی زندانی بشوم تا وقتی که به این چهل و نه عدد کاشی سرامیک فکر کنم حوصله ام سر نخواهد رفت زیرا من جهان را دیده ام. اگر یک خط مورب نامرئی از سمت راست بالا یعنی از آخر کاشی ِ شماره ی هفت به سمت چپ پایین یعنی کاشی ِ شماره ی چهل و سه بکشم، دوباره دو مثلث قائم الزاویه به دست می‌آورم زیرا این کار دقیقاً مثل همان کاری است که یک کاشی را از وسط به دو قسمت کرده باشم. مربع، مربع است و مربع باقی می‌ماند. جمع کل مربع های بالای اضلاع مجاور زوایه ی قائمه به طول می‌شود نود و هشت کاشی اما من نمی‌توانم در سرم جذر 98 را حساب کنم به همین دلیل از درون ساکم ماشین حساب را در می‌آورم: جذر 98 می‌شود 8994949/9 بنابراین ما حالا می‌دانیم که وتر دو مثلث قائم الزاویه می‌شود 8994949/9 کاشی. فقط به نظرم این غیر عادی است که مورب هفت ضربدر هفت کاشی ها به نحوی نتیجه ی بد قواره به دست می‌دهد که می‌شود آن را از کمینگاه در آمده و حمله ی غافلگیرانه به شمار آورد. اما همیشه این آشفتگی و اغتشاش کائنات را از دورن منهدم کرده است وانگهی به نظر می‌رسد که در این جا اتفاقی افتاده، چیزی مثل شبح در بین کاشی ها در حرکت است و چیزی که در این جا راه می‌رود مسلماً روح است که بالای کاشی ها حرکت می‌کند. نمی‌توانم چهل و نه عدد کاشی را تقسیم بر دو بکنم. مگر می‌شود که نیمی‌از یک کاشی سبز و نیم دیگرش به رنگ قرمز باشد؟ من که آشفته شده ام و تقریباً به عقلم شک کرده ام. اما به وسیله سطح منظم مربع دیگری نجات پیدا می‌کنم. مربعی با شصت و چهار کاشی، فقط می‌بایست میز تحریر ایبسن را جا به جا می‌کردم که کار سختی بود و در این دل شب سر و صدای زیادی به پا می‌کرد. شصت و چهار، و این قطعی بود که در این مربع سی و دو عدد کاشی قرمز و سی و دو عدد کاشی ِ سبز وجود داشت و آن را بدون کمترین زحمت و به طور کامل هماهنگ کردم و موازنه ی کامل بین قرمز و سبز و سبز و قرمز را پس گرفتم. حالا می‌توانم شطرنج بازی کنم. من شطرنج باز خوبی هستم و می‌توانم حتی بدون مهره بازی کنم و این کار همیشگی ام بوده 7-6-5-4-3-2-1 و 8 ردیف. مهره های سفید بدون سرباز را در ردیف اول a,b,c,d,e,f,g,h می‌چینم کار ساده یی است و همه ی صفحه را زیر نظر دارم و همه ی خانه ها را با یک نگاه می‌بینم. مهره ها را یکی پس از دیگری روی صفحه می‌چینم و لحظه ی بعد همه آن ها را خیلی واضح جلوی رویم می‌بینم. آن ها از جنس مرمر سفید و سیاه هستند و نسبتاً بزرگ که ارتفاع بزرگ ترین آن ها بیش از سی سانتی متر است: شاه ها و وزیرها. من شاه سفید هستم و در ردیف اول ایستاده ام، برایم جایگاه قرمزی در نظر گرفته شده است. روی بلیت ها نوشته شده e1 که جای خیلی خوبی در ردیف اول و جلوی ارکستر است و می‌توانم آن را داشته باشم. روی صفحه ی بزرگ جلوی رویم مهره های دیگری هم هست. فقط از سربازهای خودم که تنگ هم چسبیده اند و جلوی رویم قرار دارند عصبی هستم. آن ها جلوی مرا گرفته اند و بدبو هستند، اما من از فاصله ی دور دست چپم را برای وزیر سیاه تکان می‌دهم که در خانه ی d8 ایستاده و قرمز و جای خوبی است، او هم جوابم را می‌دهد. او تاجی بر سر دارد. تاجی از جنس طلای ناب و براق و درخشان. همه ی مهره ها سر جای خودشان قرار گرفته اند و بازی شروع می‌شود. بازی را با وقاری شاهانه با حرکت e4 به e2 آغاز می‌کنم او هم همانقدر مؤدبانه با حرکت e5 به e7 جواب می‌دهد. برای این که از سربازم دفاع کنم اسبم را جابجا می‌کنم c3 به b1 و خانم وزیر حرکت غافلگیرانه یی می‌کند و خودش را جلوی f6 و d8 قرار می‌دهد، اما برای چه این کار را می‌کند؟ او حمله می‌کند و جسور است. من سرباز را از خانه ی d3 به d2 منتقل می‌کنم او با فیل جواب می‌دهد: f8 به f5. خانم وزیر چه خیالی در سر دارد؟ اسبم را دوباره حرکت می‌دهم و وزیر را تحت فشار می‌گذارم می‌خواهم به عقب نشینی وادارش کنم d5-c3. و بعد این اتفاق می‌افتد، اتفاق می‌افتد و من نمی‌توانم جلوی این اتفاق را بگیرم: وزیر جلو می‌آید با سرباز –f6، f2 را می‌زند. شاه سیاه جلوی من می‌ایستد و با شطرنج تهدید می‌کند. او بوی آلبالو و آلو می‌دهد اما نمی‌توانم لمس اش کنم و این فاجعه است. من بدترین اشتباهی را مرتکب شده ام که برای یک شطرنج باز ممکن است پیش بیاید، خیلی سطحی فکر کرده بودم و حرکت های قبلی ِ شطرنج را در حافظه ام نگه نداشته بودم. فراموش کرده بودم که شاه سیاه گذشته یی دارد، او اصل و نسب شریفی داشت. در خانه ی ابریشم ایستاده بود و اینک یک فیل مرموز هم به شکل مورب در c5 ایستاده و در اینجا او تنها کسی است که از حقیقت وزیر قبل از تسخیرش محافظت می‌کند. من شاه مات شدم.

این یک دست بازی ِ کوتاه بود. خیلی کوتاه، شاه مرا کنار زد و بازی را باختم. به علت مسامحه کاری ِ محض گناهکارم. خجالت می‌کشم و نتیجه این که شرمنده ام اما چرا درست من، کسی که همیشه ادعا می‌کرده ام مردم دیگر حس شرم و خجالت را از دست داده اند. اینک خودم مرتکب شرم آورترین فاجعه یی شده بودم که هرگز هیچ مردی نمی‌توانست مرتکب آن بشود.

دراز کشیدم و موفق شدم دو ساعت بخوابم. وقتی دوباره بیدار شدم و چشمانم را باز کردم احساس می‌کردم که برای اولین یا آخرین باری است که در زندگی بیدار شده ام. خواب خیلی قشنگی دیدم درباره ی یک دختر کوچولو که با یک دسته گل بزرگ ِ «کفش طلایی ِ ماریا» به سوی من می‌آمد، ما در نروژ بودیم یا شاید هم در سوئد کنار یک دریاچه ی بزرگ، اما این فقط یک خواب بود. دوباره پشت میز تحریر نشستم، ساعت 9 بود. وسایلم را جمع کرده بودم و فقط می‌بایست پایین می‌رفتم و صورت حساب هتل را می‌پرداختم. اگر اجازه نداشتم کیفم را در اتاق به آته بگذارم از او خواهش می‌کردم آن را به نگهبانی ِ پلیس بدهد. در هر صورت آن را در هتل نمی‌گذاشتم زیرا کسی نبودم که برای بردن چیزی دوباره برگردم.

احساس می‌کردم چیز مهمی‌را فراموش کرده ام، بعد یادم آمد: کی و در کجا به آته را خواهم دید؟ ما با هم قراری نگذاشته بودیم. فقط می‌بایست هر چه زودتر از این جا دور می‌شدم. باید خودم را از هشیاری ِ خودم نجات می‌دادم. کامپیوتر کیفی ام را گذاشتم در اتاق بماند. آن را در این جا می‌گذاشتم تا مرد خودشان را آن سخت مشغول کنند. همه ی چیزهایی را که باید از بین برده می‌شد پاک کردم و چیزهایی که باید می‌ماند، هنوز در آن بود. خیلی هم زیاد، بی نهایت زیاد. هنوز هم در آن بیش از اندازه خلاصه ی داستان و موضوع وجود داشت، به اندازه ی مجموع آثار چندین نویسنده، شاید هم بیشتر. می‌خواستم یادداشتی روی کامپیوتر بچسبانم و روی آن بنویسم که این مجموعه به همه ی نویسنده های جهان تعلق دارد، خواهش می‌کنم بفرمایید و از خودتان پذیرایی کنید، همه چیز مجانی است، و می‌توانستم بنویسم که آن ها می‌توانند هر کاری دوست دارند با این نوشته ها بکنند و از نظر من مانعی نداشت که خلاصه داستان ها را دامه می‌دادند و باز هم مانعی نداشت که از خوشحالی برقصند.

اما بعد تصمیم دیگری گرفتم: روی کاغذ زردی می‌نویسم برای به آته، و آن را روی کامپیوتر می‌چسبانم. هنوز هم می‌خواهم مثل یک آدم زندگی کنم. هنوز هم می‌خواهم درخت ها و پرنده ها را ببینم و صدای خنده ی بچه ها را بشنوم. ضربه یی به در زده شد، گفتم: یک لحظه صبر کنید. صدای به آته را شیندم که گفت در محوطه ی صومعه منتظرم خواهد بود. امروز اولین و یا آخرین روز زندگی ام است. نمی‌دانم آیا می‌توانم جرأت امیدوار بودن را داشته باشم که اتفاق معجزه آسایی بیفتد. کار ذخیره ی برنامه در کامپیوتر را به پایان می‌رسانم، حالا همه چیز آماده است، آماده برای برداشتن گام سرنوشت ساز.

 

پایان

 

نام داستان: مرد داستان فروش // نویسنده: یوستین گاردر

مترجم: مهوش خرمی‌پور // انتشارات: کتابسرای تندیس

 

تایپ شده توسط: * ویروس *

 

 

#داستان #مرد_داستان_فروش #یوستین_گاردر

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد