جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

شب فراق


شب فراق نخواهم دَواج دیبا را

که شب، دراز بُوَد خوابگاه تنها را


#شعر #سعدی

------------------------------------------

http://MyNote83.BlogSky.com

@Everything_83

روز بزرگداشت سعدی شیرازی


هر سال در اول اردیبهشت ماه، ایران زمین گردهم می آید تا از خردمندترین سخنسرای پارسی گو، سعدی شیرازی تجلیل کند. این استاد بی بدیل غزل و حکایت، همچون خورشیدی بر سپهر ادبیات فارسی میدرخشد.


چهارگلبرگ از بوستان اندیشه های سعدی

بنی آدم اعضای یکدیگرند

که در آفرینش ز یک گوهرند


(گلستان، باب اول)


نگه دار سر رشتهٔ دانش را

که دیوانه باشد که بگسلد آن را


(بوستان، باب دوم)


شبنمِ خیال

سعدی در غزلیاتش چنین میسراید:

چه خوش بیندیشد آن کس که در دل داردت

که من بیچاره دلبند تو دارم یا نه؟


این نوشتار با احترام به مفاخر فرهنگی ایران زمین تنظیم گردید.


منبع: هوش مصنوعی

ای صنم




این همه دلبندی و خوبی تو را

موضع نازست و غرور ای صنم


- سعدی -


#شعر #سعدی



اکسیر عشق




گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد؟

اکسیر عشق بر مِسَم افتاد و زر شدم


- سعدی –

#شعر #سعدی





درد اشتیاق



گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق

ساکن شود، بدیدم و مشتاق‌تر شدم


- سعدی –

#شعر #سعدی




از خود به در شدم




از در درآمدی و من از خود به در شدم

گفتی کزین جهان به جهان دگر شدم


- سعدی ـ


#شعر #سعدی



پری چهره

 

 

 

پری چهره

 

شبی دیو، خود را پری چهره ساخت

در آغوش آن مَرد و بر وی بتاخت

 

ـ سعدی ـ

 

 

یاران خویش

 

 

 

یاران خویش

 

قفا خوردی از دست یاران خویش

چو مسمار پیشانی آورده پیش

 

ـ سعدی ـ

 

محبوب من

 

 

 

محبوب من

 

پریچهره‌ای بود محبوب من

بدو گفتم ای لُعبت خوب من

چرا با رفیقان نیایی به جمع

که روشن کنی بزم ما را چو شمع

 

 

ـ سعدی ـ

 

 

شوریده دل

 

 

 

شوریده دل

 

نگارنده را خود همین نقش بود

که شوریده را دل به یغما ربود؟

 

ـ سعدی ـ

 

ای مدعی

 

 

 

ای مدعی

 

که ای مدعی، عشق کار تو نیست

که نه صبر داری، نه یارای ایست

 

ـ سعدی ـ

 

همه شب

 

 

 

همه شب

 

همه شب درین گفت و گو بود شمع

به دیدار او وقت اصحاب جمع

 

ـ سعدی ـ

 

 

چشم حقارت

 

 

 

چشم حقارت

 

چو خود را به چشم حقارت بدید

صدف در کنارش به جان پرورید

 

ـ سعدی ـ

 

کودک خودپسند


 

 

کودک خودپسند

 

ندانستی ای کودک خودپسند

که مردان ز خدمت به جایی رسند

 

ـ سعدی ـ

 

 

 

ابلیس

 

 

ابلیس

 

دلیری سیه نامه‌ای سخت دل

ز ناپاکی ابلیس در وی خجل

 

 

ـ سعدی ـ

 

 

بهشت

 

 

 

بهشت

 

عفو کردم از وی عمل‌های زشت

به انعام خویش آرَمش در بهشت

 

ـ سعدی ـ

 

 

شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی

 

 

 

شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی

 

خبرت خراب تر کرد جراحت جدایی

 

چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی

 

تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی؟

 

چه ازن به ارمغانی که تو خویشتن بیایی؟

 

بشدی و دل ببرد و به دست غم سپردی

 

شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی

 

سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم

 

دگری نمی شناسم تو ببر که آشنایی

 

من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت

 

برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی

 

تو که گفته ای تحمل نکنم جفای خوبان

 

بکنی اگر چون سعدی نظری بیازمایی

 

 

- سعدی -

 



شکستن عهد - سعدی

 

 

 

شکستن عهد - سعدی

 

پیش ما رسم ِ شکستن نَبُوَد عهد وفا را

الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را

 

ـ سعدی ـ

 

گرت باری گذر باشد نگه با جانب ما کن - سعدی

 

 

https://media.mehrnews.com/d/2016/10/09/3/2236476.jpg?ts=1486462047399

 

 

گرت باری گذر باشد نگه با جانب ما کن - سعدی

 

دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران

دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران

نصیحتگوی را از من بگو ای خواجه دم درکش

چو سیل از سر گذشت آن را چه می‌ترسانی از باران

گر آن ساقی که مستان راست هشیاران بدیدندی

ز توبه توبه کردندی چو من بر دست خماران

گرم با صالحان بی دوست فردا در بهشت آرند

همان بهتر که در دوزخ کنندم با گنهکاران

چه بویست این که عقل از من ببرد و صبر و هشیاری

ندانم باغ فردوسست یا بازار عطاران

تو با این مردم کوته نظر در چاه کنعانی

به مصر آ تا پدید آیند یوسف را خریداران

الا ای باد شبگیری بگوی آن ماه مجلس را

تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتاران

گر آن عیار شهرآشوب روزی حال من پرسد

بگو خوابش نمی‌گیرد به شب از دست عیاران

گرت باری گذر باشد نگه با جانب ما کن

نپندارم که بد باشد جزای خوب کرداران

کسان گویند چون سعدی جفا دیدی تحول کن

رها کن تا بمیرم بر سر کوی وفاداران

 

- سعدی -

 

#شعر #سعدی

 

شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی - سعدی

 

 

شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی - سعدی

 

خبرت خراب تر کرد جراحت جدایی

چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی

تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی؟

چه ازن به ارمغانی که تو خویشتن بیایی؟

بشدی و دل ببرد و به دست غم سپردی

شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی

سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم

دگری نمی شناسم تو ببر که آشنایی

من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت

برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی

تو که گفته ای تحمل نکنم جفای خوبان

بکنی اگر چون سعدی نظری بیازمایی

 

ـ سعدی ـ