چه صدفها که به دریای وجود
سینههاشان ز گهر خالی بود!
ننگ نشناخته از بیهنری
شرم ناکرده از این بیگهری
سوی هر در گهشان روی نیاز
همه جا سینه گشایند به ناز...
زندگی – دشمن دیرینهی من –
چنگ انداخته در سینهی من
روز و شب با من دارد سر ِ جنگ
هر نفس از صدف ِ سینهی تنگ
دامن افشان گهر آورده به چنگ
وان گهرها... همه کوبیده به سنگ!
- فریدون مشیری -
#شعر #فریدون_مشیری
بر نگه سرد من به گرمی خورشید
مینگرد هر زمان دو چشم سیاهت
تشنهی این چشمهام، چه سود خدا را
شبنم جان مرا، نه تاب نگاهت
جز گل خشکیدهای و برق نگاهی
از تو در این گوشه یادگار ندارم
زان شب غمگین، که از کنار تو رفتم،
یک نفس از دست غم قرار ندارم.
ای گل زیبا، بهای هستی من بود
گر گل خشکیدهای ز کوی تو بردم
گوشهی تنها، چه اشکها که فشاندم
وان گل خشکیده را به سینه فشردم.
آن گل خشکیده، شرح حال دلم بود
از دل پر درد خویش با تو چه گویم؟
جز به تو از سوز ِ عشق با که بنالم
جز ز تو درمان درد از که بجویم؟
من دگر آن نیستم به خویش مخوانم
من گل خشکیدهام، به هیچ نیرزم
عشق فریبم دهد که مهر ببندم
مرگ نهیبم زند که عشق نورزم!
پای امید دلم اگر چه شکسته ست
دست تمنای جان همیشه دراز است
تا نفسی میکشم ز سینهی پر درد
چشم خدا بین من به روی تو باز است.
- فریدون مشیری -
#شعر #فریدون_مشیری
چو ماه از کام ظلمتها دمیدی.
جهانی عشق در من آفریدی.
دریغا، با غروب نابهنگام،
مرا در دام ظلمتها کشیدی.
- فریدون مشیری -
#شعر #فریدون_مشیری
مرداب اتاقم کدر شده بود
و من زمزمه ی خون را در رگ هایم می شنیدم.
زندگی ام در تاریکی ژرفی می گذشت.
این تاریکی، طرح وجودم را روشن می کرد.
در باز شد
و او با فانوسش به درون وزید.
زیبایی رها شده ای بود
و من دیده براهش بودم:
رویای بی شکل زندگی ام بود.
عطری در چشمم زمزمه کرد.
رگ هایم از تپش افتاد.
همه ی رشته هایی که مرا به من نشان می داد
در شعله ی فانوسش سوخت:
زمان در من نمی گذشت.
شور برهنه ای بودم.
او فانوسش را به فضا آویخت.
مرا در روشن ها می جست.
تار و پود اتاقم را پیمود
و به من ره نیافت.
نسیمی شعله ی فانوس را نوشید.
وزشی می گذشت
و من در طرحی جا می گرفتم،
در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می شدم.
پیدا، برای که؟
او دیگر نبود.
آیا با روح تاریک اتاق آمیخت؟
عطری در گرمی رگ هایم جابجا می شد.
حس کردم با هستی گمشده اش مرا می نگرد
و من چه بیهوده مکان را می کاوم:
آنی گم شده بود.
- سهراب سپهری -
#شعر #سهراب_سپهری
ـ روز یا شب؟
ـ نه، ای دوست، غروبی ابدی ست
با عبور دو کبوتر در باد
چون دو تابوت سپید
و صداهایی از دور، از آن دشت غریب،
بی ثبات و سرگردان، هم چون حرکت باد
ـ سخنی باید گفت
سخنی باید گفت
دل من می خواهد با ظلمت جفت شود
سخنی باید گفت
...
آه ...
در سر من چیزی نیست به جز چرخش ذرات غلیظ سرخ
و نگاهم
مثل یک حرف دروغ
شرمگین ست و فرو افتاده ...
- فروغ فرخزاد -
#شعر #فروغ_فرخزاد
چه حاصل از این
نوای حزین، که در دل او اثر نکند
به حال من اش، چه غم که شبی به تاب و تبی
سحر نکند
به جز مهربانی چه کردم من؟
که در آتش از داغ و دردم من
از فغانم، اثر میگریزد
و از شب من، سحر میگریزد
- رهی معیری -
#شعر #رهی_معیری
یک بار دستم را از مِه پر کردم.
سپس دستم را باز کردم؛ بیا و ببین، مِه به کِرمی بدل شده بود.
دستم را بستم و دوباره گشودم؛ بنگر، پرنده ای در میان دستم بود.
باز دستم را بستم و گشودم؛ د رمیان گودی دستم انسانی ایستاده بود.
سیمایی غمگین داشت و به بالا می نگریست.
باز هم دستم را بستم؛ وقتی آن را گشودم، چیزی جز مِه ندیدم؛
اما ترانه ای شنیدم در نهایت زیبایی.
- جبران خلیل جبران -
#شعر #جبران_خلیل_جبران
من بودم،
من هستم.
و تا آخر زمان خواهم بود.
زیرا وجود مرا پایانی نیست.
من راه خود را از میان فضاهای بیکران گشوده،
در دنیای خیال پر کشیده، و در آن بالا به حلقه ی نور نزدیک شده ام.
با وجود این، بنگرید چگونه اسیر ماده ام.
- جبران خلیل جبران -
#شعر #جبران_خلیل_جبران
شبی پر کن از بوسهها ساغرم.
به نرمی بیا همچو جان در برم.
تنم را بسوزان در آغوش ِ خویش
که فردا نیابند خاکسترم!
- فریدون مشیری -
#شعر #فریدون_مشیری
بر تن خورشید میپیچد به ناز
چادر نیلوفری رنگ غروب.
یک درختی خشک در پهنای دشت
تشنه میماند در این تنگ غروب.
از کبود آسمانها روشنی
میگریزد جانب آفاق دور.
در افق، بر لالهی سرخ شفق.
میچکد از ابرها باران نور.
میگشاید دود شب آغوش خویش
زندگی را تنگ میگیرد به بر
باد وحشی میدود در کوچهها
تیرگی سر میکشد از بام و در.
شهر میخوابد به لالای سکوت.
اختران نجواکنان بر بام شب
نرم نرمک بادهی مهتاب را،
ماه میریزد درون جام شب.
نیمه شب ابری به پهنای سپهر،
میرسد از راه و میتازد به ماه
جغد میخندد به روی کاج پیر
شاعری میماند و شامی سیاه.
در دل تاریک این شبهای سرد؛
ای امید ناامیدیهای من،
برق چشمان تو همچون آفتاب،
میدرخشد بر رخ فردای من.
- فریدون مشیری -
#شعر #فریدون_مشیری
چنین با مهربانی خواندنت چیست؟
بدین نا مهربانی راندنت چیست؟
بپرس از این دل دیوانهی من
که ای بیچاره عاشق، ماندنت چیست؟
- فریدون مشیری -
#شعر #فریدون مشیری
بدین افسونگری، وحشی نگاهی،
مزن بر چهره رنگ بیگناهی
شرابی تو، شراب زندگی بخش
شبی مینوشمت خواهی نخواهی
- فریدون مشیری -
#شعر #فریدون_مشیری
پنهان نگاهم میکند، چشمی و صد ناز!
پنهان نگاهش میکنم، میخوانمش باز.
خورشید خندان لبش با می هم آغوش،
مهتاب ِ تابان رخش با گل هم آواز.
میخواهدم، پیداست از طرز نگاهش!
دزدیده دیدنهای او میگویدم راز!
میخواهدم، وز شوق این احساس ِ جان بخش،
ذرات من پیوسته در رقصند و پرواز...!
*
میخواهمت، ای باغ لبریز از ترانه!
میخوانمت در اشک و آواز شبانه.
میبینمت در تار و پود سینه، در دل
چون هرم آتش میکشی در من زبانه!
میآرمت از لابه لای جان به دفتر!
تا در سرود من بمانی جاودانه!
میجویمت در آسمان، در برگ، در آب!
میپرسمت از قلههای بینشانه!
با یاد تو، سرگشته در کوهم همیشه.
آمیزهای از شوق و اندوهم همیشه.
*
میخواهمت، ای با تو شیرین زندگانی!
ای دستهایت ساقههای مهربانی!
ای هستیام را کرده چشمان تو تاراج،
بخشیده بار دیگرم شور جوانی!
ای برده، چشمانت مرا از ظلمت خاک،
تا روشنیهای بلند آسمانی.
پیش تو، خاموشم اگر، بر من نگیری
چشم تو میداند زبان ِ بیزبانی.
*
میخواهمت، ای خوشتر از صبح بهاران!
ای چشمهایت عشق را، آینه داران!
ای کاش میگفتی چه میخواهد دل ِ تو
از این دل آواره در اندوهزاران!
عشق تو، خوش میپرورد در جان پر درد
شعری که ماند جاودان در روزگاران.
*
شاقی، به فریادم برس، غم پرپرم کرد!
چشمان او، چشمان او خاکسترم کرد!
...
*
دیگر، گل خورشید، از سرخی به زردی ست.
غم، در نگاه ِ آسمان ِ لاجوردی ست.
با یاد چشمش ماندهام تنهای ِ تنها،
تنها خدا داند که تنهایی چه دردی ست!
- فریدون مشیری -
#شعر #فریدون_مشیری
لب خشکم ببین چشم ترم را
بیا از باده پر کن ساغرم را
دلم در تنگنای این قفس مرد،
رسید آن دم که بگشایی پرم را.
- فریدون مشیری -
#شعر #فریدون_مشیری
نه از خودم فرار کرده ام
نه از شما
به جستجوی کسی رفته ام که
مثل هیچ کس نیست
نگران نباشید
یا با او باز می گردم
یا او
بازم می گرداند
تا مثل شما زندگی کنم
- محمد علی بهمنی -
#شعر #محمد_علی_بهمنی
بی خیال!
من که دنیا را
تنهایی شناختم و در همین تنهایی
به تنهایی پوسیدم ...
بی خیال !
بی خیال ِ من !
بی خیال ِ منی که گونه هایم
همیشه خیس ِ خاطرات ِ توست
دفترچه ی ترانه هایت را بیاور
برایم ترانه ای بنویس
بنویس که صبا
سهم ِ خالی ِ رفتن را برداشت و رفت
رفت تا من، باشم
...
- صبا میراسماعیلی -
#شعر #صبا_میراسماعیلی
گاه می اندیشم،
خبر ِ مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی، روی تو را
کاشکی می دیدم.
شانه بالا زدنت را،
ـ بی قید ـ
و تکان دادن دستت که،
ـ مهم نیست زیاد ـ
و تکان دادن سر را که،
ـ عجیب! عاقبت مرد؟
ـ افسوس!
ـ کاشکی می دیدم!
من به خود می گویم:
«چه کسی باور کرد
جنگل ِ جان مرا
آتش ِ عشق ِ تو خاکستر کرد؟
- حمید مصدق -
#شعر #حمید_مصدق