جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

پرستش

 

پرستش

 

ای شب، به پاس صحبت ِ دیرین، خدای را

با او بگو حکایت شب زنده داریم

با او بگو چه می‌کشم از درد اشتیاق

شاید وفا کند، بشتابد به یاریم

 

ای دل، چنان بنال که آن ماه نازنین

آگه شود ز رنج من و عشق پاک من

با او بگو که مهر تو از دل نمی‌رود

هر چند بسته مرگ، کمر به هلاک من

 

ای شعر من، بگو که جدایی چه می‌کند

کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی

ای چنگ غم، از تو بجز ناله بر نخاست،

راهی بزن که ناله از این بیشتر کنی

 

ای آسمان، به سوز ِ دل من گواه باش

کز دست غم به کوه و بیابان گریختم

داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه

مانند شمع سوختم و اشک ریختم

 

ای روشنان ِ عالم بالا، ستاره‌ها!

رحمی به حال عاشق خونین جگر کنید

یا جان من ز من بستانید بی‌درنگ

یا پا فرا نهید و خدا را خبر کنید!

 

آری، مگر خدا به دل اندازدش که من

زین آه و ناله راه به جایی نمی‌برم

جز ناله‌های تلخ نریزد ز ساز من

از حال ِ دل اگر سخنی بر لب آورم

 

آخر اگر پرستش او شد گناه من،

عذر گناه من، همه، چشمان مست اوست

تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من؛

او هستی من است که آینده دست اوست.

 

عمری مرا به مهر و وفا آزموده است

داند من آن نیم که کنم رو به هر دری

او نیز مایل است به عهدی وفا کند

اما – اگر خدا بدهد – عمر دیگری!

 

- فریدون مشیری -

 

#شعر #فریدون_مشیری

 

 

 

نغمه‌ها

 

 

 

دل از سنگ باید که از درد عشق

ننالد، خدایا، دلم سنگ نیست

مرا عشق او چنگ اندوه ساخت

که جز غم در این چنگ آهنگ نیست

 

به لب جز سرود امیدم نبود

مرا بانگ این چنگ خاموش کرد

چنان دل به آهنگ او خو گرفت

که آهنگ خود را فراموش کرد!

 

نمی‌دانم این چنگی سرنوشت،

چه می‌خواهد از جان فرسوده‌ام؟

کجا می‌کشانندم این نغمه‌ها؟

که یک دم نخواهند آسوده‌ام

 

دل از این جهان بر گرفتم، دریغ

هنوزم به جان آتش عشق اوست

در این واپسین لحظه‌ی زندگی

هنوزم در این سینه یک آرزوست:

 

دلم کرده امشب هوای شراب

شرابی که از جان بر آرد خروش

شرابی که بینم در آن رقص مرگ

شرابی که هرگز نیایم به هوش

 

مگر وا رهم از غم عشق او

مگر نشنوم بانگ این چنگ را

همه زندگی نغمه‌ی ماتم است

نمی‌خواهم این، ناخوش آهنگ را

 

- فریدون مشیری -

 

#شعر #فریدون_مشیری

 

 

 

 

عجیب! عاقبت مرد؟

 

 

عجیب! عاقبت مرد؟

 

گاه می اندیشم،

خبر ِ مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟

آن زمان که خبر مرگ مرا

از کسی می شنوی، روی تو را

کاشکی می دیدم.

 

شانه بالا زدنت را،

ـ بی قید ـ

و تکان دادن دستت که،

 ـ مهم نیست زیاد ـ

و تکان دادن سر را که،

ـ عجیب! عاقبت مرد؟

ـ افسوس!

ـ کاشکی می دیدم!

 

من به خود می گویم:

«چه کسی باور کرد

جنگل ِ جان مرا

آتش ِ عشق ِ تو خاکستر کرد؟

 

- حمید مصدق -

 

#شعر #حمید_مصدق

 

 

 

 

ناز می‌کنی



چشم رضا و مرحمت بر همه باز می‌کنی

چون که به بخت ما رسد این همه ناز می‌کنی


- سعدی -


#شعر #سعدی




مگر امشب




خوابم از غیرت نمی‌آید مگر امشب کسی

دل به دلبر می‌سپارد جان به جانان می‌دهد؟


- فروغی -


#شعر #فروغی



مهتاب




خانه‌ی جان من و تو پرتو مهتاب داشت

گر در این آیینه زنگ بی‌صفایی‌ها نبود


- مهدی سهیلی -


#شعر #مهدی_سهیلی



زنهار





زنهار لب به حرف طمع آشنا مکن

گر چون صدف دهان ترا پر گهر کنند


- صائب - 


#شعر #صائب




شوق



ز شوق آنکه خوانَد نامه‌ام را آنچنان شادم

که در وقت نوشتن، می‌رود نام خود از یادم!


- بابا فغانی شیرازی -


#شعر #بابا_فغانی_شیرازی




چو به غصه دل نهادم




چو به غصه دل نهادم چه توقعم ز شادی


چو به زهر خو گرفتم چه طمع ز انگبینم


- فروغی بسطامی -


#شعر #فروغی_بسطامی


آزاد





غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود

ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست


- حافظ -


#شعر #حافظ



چشمه‌ی عشق



من همان دم که وضو ساختم از چشمه‌ی عشق

چار تکبیر زدم یک‌سره بر هر چه که هست


- حافظ -


#شعر #حافظ



ملامت




دل دو نیم شدو دلبر به ملامت برخاست

گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست


- حافظ -


#شعر #حافظ



سوختن




سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود درین خانه که کاشانه بسوخت


- حافظ -


#شعر #حافظ


فراموش




گرچه عمری است غریبانه فراموش توام

باز مشتاق تو گرمی آغوش توام

باورم نیست که بیگانه شدی با من و من

همچو یک خاطره‌ی کهنه فراموش توام


- محمد نوعی -


#شعر #محمد_نوعی


گریز




گفتی: شتاب رفتن من از برای تست

آهسته‌تر برو که دلم زیر پای تست

با قهر می‌گریزی و گویا که غافلی

سرگشته سایه‌ای همه جا در قفای تست


- هما گرامی -


#شعر #هما_گرامی


حیرت




بس که از حیرت فروماندم به‌کار خویشتن

کار خود کردم رها با کردگار خویشتن

همچو گیسو، خانه بردوشی سزاوار من است

کز پریشانی گره بستم به کار خویشتن


- بهادر یگانه -


#شعر #بهادر_یگانه



غمی ندارد



تو آن شمعی که خاموشی ندارد

غم عشقت فراموشی ندارد

کسی کآواره‌ی عشق تو گردد

غمی از خانه بر دوشی ندارد


- محمد گلبن -


#شعر #محمد_گلبن



شمع




باز امشب جلوه بخش بزم مستانم چو شمع

در میان سوز و ساز خویش خندانم چو شمع


رقص مرگ است این که می‌پیچم به خود از تاب درد

کس چه می‌داند که می‌سوزد تن و جانم چو شمع


- علی اطهری -


#شعر #علی_اطهری




دلم



خون شد ز دوری رخ یاران خدا دلم

شیدا دلم اسیر، دلم مبتلا دلم

بیچاره دل، فریفته دل، بی‌قرار دل

آه از دلم، فغان ز دلم ای خدا دلم


- همایون کرمانی -


#شعر #همایون_کرمانی



دین و دلم...



سوزنده‌تر از شرار آهم کردی

افتاده‌تر از غبار راهم کردی

دانی چه زمان دین و دلم دزدیدی؟

آن لحظه که دزدیده نگاهم کردی


- رضا شمسا -


#شعر #رضا_شمسا