گاه می اندیشم،
خبر ِ مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی، روی تو را
کاشکی می دیدم.
شانه بالا زدنت را،
ـ بی قید ـ
و تکان دادن دستت که،
ـ مهم نیست زیاد ـ
و تکان دادن سر را که،
ـ عجیب! عاقبت مرد؟
ـ افسوس!
ـ کاشکی می دیدم!
من به خود می گویم:
«چه کسی باور کرد
جنگل ِ جان مرا
آتش ِ عشق ِ تو خاکستر کرد؟
- حمید مصدق -
#شعر #حمید_مصدق
مُردن
همیشه میگفتم:
چقدر مردن خوب است
چقدر مردن،
ـ در این زمانه که نیکی
حقیر و مغلوب است ـ
خوب است
ـ حمید مصدق ـ
دوباره با من باش!
دوباره با من باش!
پناه ِ خاطرهام
ـ ای دو چشم روشن باش!
هنوز در شب من آن دو چشم روشن هست
اگر چه فاصلهی ما...
ـ چگونه بتوان گفت؟
ـ هنوز با من هست
ـ حمید مصدق ـ
در فراق تو
اگر تو باز نگردی
امید آمدنت را به گور خواهم بُرد
و کس نمیداند
که در فراق تو دیگر
چگونه خواهم زیست
چگونه خواهم مُرد
ـ حمید مصدق ـ
دیوار اعتماد
دیدم که میجوند
دیوار اعتماد مرا موریانهها
اینک من آن عمارت از پای بست ویرانم
آیا دوباره باز نخواهی گشت؟
نمیدانم!
ـ حمید مصدق ـ
مست ِ آن جام
سایهای لرزان
مست ِ آن جامی که نوشیده است
یاد آن لبها که در رویاهای مستی بخش بوسیده است
در کنار رود
میسپارد گام
میرود آرام
ـ حمید مصدق ـ
نور و شعله
من ماندهام ز پا
ولی آن دورها هنوز
نوری ست
شعلهای ست
خورشید روشنی ست
که، میخوانَدَم مدام
این جا درون سینهی من زخم کهنهای ست
که میکاهدم مدام
ـ حمید مصدق ـ
مرگ نور
من مرگ نور را
باور نمیکنم
و مرگ عشقهای قدیمی را
مرگ گل همیشه بهاری که میشکفت
در قلبهای مُلتهب ما
ـ حمید مصدق ـ
تمنای محال
در دلم آرزوی آمدنت میمیرد
رفتهای اینک، اما آیا
باز میگردی؟
چه تمنای محال
خندهام میگیرد!
ـ حمید مصدق ـ
مرغ آبی
آه سرگشتگیام در پی آن گوهر مقصود
چراست!
در پی گمشدهی خود به کجا بشتابم؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
ـ حمید مصدق ـ
لبخند
در میان من و تو فاصلههاست
گاه میاندیشم،
ـ میتوانی تو به لبخندی این فاصله را برداری!
ـ حمید مصدق ـ