جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

عاقبت مرد؟




گاه می اندیشم،

خبر ِ مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟

آن زمان که خبر مرگ مرا

از کسی می شنوی، روی تو را

کاشکی می دیدم.


شانه بالا زدنت را،

ـ بی قید ـ

و تکان دادن دستت که،

 ـ مهم نیست زیاد ـ

و تکان دادن سر را که،

ـ عجیب! عاقبت مرد؟

ـ افسوس!

ـ کاشکی می دیدم!


من به خود می گویم:

«چه کسی باور کرد

جنگل ِ جان مرا

آتش ِ عشق ِ تو خاکستر کرد؟


- حمید مصدق -


#شعر #حمید_مصدق





نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد