با من بمان که من -
یک عمر، بی امید -
همراه هر نسیم،
به گلزار عشقها -
در جستجوی یک گل خوشبو شتافتم
میخواستم گلی که دهد بوی آرزو -
امّا نیافتم.
- مهدی سهیلی -
#شعر #مهدی_سهیلی
مرا دل هست، امّا دلبری نیست
تنم دادی ولی جانم ندادی
به من حالِ پریشان دادی، امّا-
سر زلف پریشانم ندادی
- مهدی سهیلی -
#شعر #مهدی_سهیلی
خدایا!
بکشن این آیینهها را
که من از دیدن آیینه سیرم
مرا روی خوشی از زندگی نیست
ولی از زنده ماندن ناگریزم
- مهدی سهیلی -
#شعر #مهدی_سهیلی
کنون من ماندهام تنها
ز شهر دل گریزان،
رهنورد هر بیابانم
سراپا حیرتم،
درماندهام،
همرنگ اندوهم...
- مهدی سهیلی -
#شعر #مهدی_سهیلی
زمین در ماتم هجران خورشید -
چو مصروعی دمادم جان به سر بود
تو گویی جان او بر لب رسیده
که همچون دردمندی محتضر بود
- مهدی سهیلی -
#شعر #مهدی_سهیلی
گل من گریه مکن.
که در آئینه ی اشک تو غم من پیداست
قطره ی اشک تو داند که: غم من دریاست.
گل من گریه مکن
سخن از اشک مخواه
که سکوتت گویاست
از نگه کردنت احوال تو را می دانم
دل غربت زده ات –
بینوایی تنهاست.
من و تو می دانیم
چه غمی در دل ماست.
*
گل من گریه مکن
اشک تو صاعقه است
تو به هر شعله ی چشمان ترم می سوزی
بیش از این گریه مکن
که بدین غمزدگی بیشترم می سوزی
من چو مرغ قفسم
تو در این کنج «قفس» بال و پرم می سوزی.
*
گل من گریه مکن !
که در آیینه ی اشک تو، غم من پیداست،
قطره ی اشک تو داند که: غم من دریاست.
دل به امید ببند.
نا امیدی کفرست.
چشم ما بر فرداست.
ز تبسم مگریز.
دُر دندان تو در غنچه ی لب ها زیباست.
گل من گریه مکن.
- مهدی سهیلی -
#شعر #مهدی_سهیلی
از وفا نام مبر، آن که وفا خوست، کجاست؟
ریشهی عشق، فسرد
واژهی دوست، گریخت
سخن از عشق مگو، عشق کجا؟
دوست کجاست؟
ـ مهدی سهیلی ـ
سوختن در قفس
به داغت آرزو مُرد و هوس سوخت
در این آتشفشان، حتی نفس سوخت
خدایا سوز دل را با که گویم؟
که زیبا مرغک من در قفس سوخت
- مهدی سهیلی -
دلی شکسته
مهربانا! با دلی شکسته رو سوی تو کردم
رو کجا آرم اگر از درگهت گویی جوابم؟
بی کسم، در سایهی مهر تو میجویم پناهی
از کجا یابم خدایی گر به کویت ره نیابم؟
ـ مهدی سهیلی ـ
دیوار زمانه!
جانم ز فراق، رنج بسیار کشید
با رفتن تو، همیشه آزار کشید
ما همسفر راه درازی بودیم
بین من و تو «زمانه» دیوار کشید!
ـ مهدی سهیلی ـ
اندوه و شادی!
هر جا، کسی با خاطری خرم نشسته است
در خنده هایش، پرده پرده غم نشسته است
اندوه هم دردل نماند جاودانه
زیرا "غم و شادی" کنار هم نشسته است.
شادی نپاید، زانکه شادی چون چراغی –
در رهگذار صرصر ماتم نشسته است
هر جا که دیدم، در کنار شادمانی –
"اندوه "، در جان "بنی آدم " نشسته است.
- مهدی سهیلی -
« اگر...»
اگر یکه باشی به نام آوری –
وگر مهر باشی به روشنگری –
اگر روزگاری تو را بر نهند
نگین حکومت بر انگشتری
به رفعت اگر تا ثریا روی
شوی برتر از زهره و مشتری –
گر افتد به پای تو خورشید بخت
رسی تا فلک از بلند اختری –
گرت آرزوها بر آید به کام
دهندت بر اهل جهان سروری –
دو صد حشمت آنچنانی تو را –
نیرزد به یک لحظه «بی مادری!»
« مهدی سهیلی »
«لحظه ی بدرود!»
ای امیدی که مرا غیر تو مقصود نبود
پیش ِ بی تابی من، آمدنت زود نبود
تا که بیگانه به راز دل ما پی نبرد
کاش چشم من و چشم تو غم آلود نبود
یار شیرین لب من گفت به هنگام وداع:
« لحظه ای تلخ تر از لحظه ی بدرود نبود!»
ـ مهدی سهیلی ـ
« چرا؟ »
چرا تو ای شکسته دل! خدا خدا نمی کنی؟
خدای چاره ساز را، چرا صدا نمی کنی؟
به هر لب دعای تو، فرشته بوسه می زند
برای درد بی امان، چرا دعا نمی کنی؟
ز پرنیان بسترت، شبی جدا نبوده ای
پرند خواب را، ز خود، چرا جدا نمی کنی؟
به قطره قطره اشک تو، خدا نظاره می کند
به وقت گریه ها چرا خدا خدا نمی کنی؟
سحر ز باغ ناله ها، گل مراد می دمد
به نیمه شب چرا لبی به ناله وا نمی کنی؟
دل تو مانده در قفس، جدا ز آشیان خود
پرنده ی اسیر را، چرا رها نمی کنی؟
ز اشک نقره فام خود، به کیمیای نیمه شب
« مس ِ» سیاه ِ قلب را چرا «طلا» نمی کنی؟
به بند کبر و ناز خود از آن اسیر مانده ای
که روی عجز و بندگی به کبریا نمی کنی.
ـ مهدی سهلی ـ
دیوار زمانه!
جانم ز فراق، رنج بسیار کشید
با رفتن تو، همیشه آزار کشید
ما همسفر راه درازی بودیم
بین من و تو «زمانه» دیوار کشید!
- مهدی سهیلی -
سوختن در قفس!
به داغت آرزو مُرد و هوس سوخت
در این آتشفشان، حتی نفس سوخت
خدایا سوز دل را با که گویم؟
که زیبا مرغک من در قفس سوخت
- مهدی سهیلی -
ز اشکم بی خبر ماندی و آهم را نمی بینی
زبانم را نمی فهمی نگاهم را نمی بینی
ز اشکم بی خبر ماندی و آهم را نمی بینی
سخن ها خفته در چشمم نگاهم صد زبان دارد
سیه چشما! مگر طرز نگاهم را نمی بینی
سیه مژگان من! موی سپیدم را نگاهی کن
سپید اندام من! روز سیاهم را نمی بینی؟
پریشانم، دل حسرت نصیبم را نمی جویی
پشیمانم، نگاه عذر خواهم را نمی بینی
گناهم چیست جز عشق تو روی از من چه می پوشی؟
مگر ای ماه! چشم بی گناهم را نمی بینی؟
- مهدی سهیلی -
« نگاهی در سکوت! »
خداوندا! به دلهای شکسته -
به محرومان در غربت نشسته -
به آن عشقی که از نام تو خیزد -
بدان خونی که در راه تو ریزد -
به مسکینان از هستی رمیده –
به غمگینان خواب از سر پریده -
به مردانی که در سختی خموشند -
برای زندگی جان میفروشند -
همه کاشانهشان خالی از قوت است
سخنهاشان نگاهی در سکوت است -
به طفلانی که نانآور ندارند -
سر حسرت به بالین میگذارند -
به آن "درمانده زن" کز فقر جانکاه -
نهد فرزند خود را بر سر راه -
به آن کودک که ناکام است کامش -
ز پا میافکند بوی طعامش -
به آن جمعی که از سرما به جانند
ز "آه" جمع ، "گرما" میستانند -
به آن بیکس که با جان در نبرد است
غذایش اشک گرم و آه سرد است -
به آن بیمادر از ضعف خفته -
سخن از مهر مادر ناشنفته
به آن دختر که نادیدی گناهش
عبادت خفته در شرم نگاهش -
به آن چشمی که از غم گریه خیزد است
به بیماری که با جان در ستیز است -
به دامانی که از هر عیب پاک است
به هر کس از گناهان شرمناک است -
دلم را از گناهان ایمنی بخش
به نور معرفتها روشنی بخش .
ـ مهدی سهیلی ـ
#شعر #مهدی_سهیلی