جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

لحظه‌ی بدرود! – مهدی سهیلی

 

 

 

 

 

 

لحظه‌ی بدرود! – مهدی سهیلی

 

ای امیدی که مرا غیر تو مقصود نبود

پیش ِ بی‌تابی من، آمدنت زود نبود

تا که بیگانه به راز دل ما پی نبرد

کاش چشم من و چشم تو غم آلود نبود

یار شیرین لب من گفت به هنگام وداع:

«لحظه‌ای تلخ‌تر از لحظه‌ی بدرود نبود!»

 

مهدی سهیلی

 

 

 

غریب!‌ - مهدی سهیلی

 

 

 

http://s8.picofile.com/file/8341668950/Poetry.jpg

 

 

غریب!‌ - مهدی سهیلی

 

من در آئینه با تو سخن می گویم:

با تو دارم سخنی –

با تو ای خفته به هر موج نگاهت فریاد!

با تو ام ای همدرد!

با تو ام ای «همزاد»!

با تو ای مرد غریبی که در آئینه به من می نگری!

گوش کن با تو سخن می گویم:

من غریب و تو غریب –

از همه خلق خدا –

تو به من همنفسی –

غیر تو هم سخن و همدل من –

در همه ملک خدا نیست کسی.

های... ای محرم من!

روی در روی تو فریاد کنم –

تا به دادم برسی.

*

خرم آن لحظه که با دیده ی اشک آلوده –

در تو بگریزم و در «آئینه» با هم باشیم

ساعتی هم سخن و همدل و همدم باشیم.

برق اشک تو در آئینه ی چشمت پیداست

شرم از گریه مکن –

اشک، همسایه ی ماست.

*

من و تو چون هر روز –

مات و خاموش به مهمانی اشک آمده ایم

در دل ما اشک است –

اشک تنهایی و تنهایی و تنهایی ها

اشک دیدار ستم ها و شکیبایی ها.

*

من و تو خاموشیم

من و تو غمزده ایم

من و تو همدل ماتم زده ایم

 

گوش کن ای همزاد!

با زبان «نگهم» با تو سخن میگویم:

از نگاهم بشنو، رخصت گفتار کجاست؟

دل به یاران دروغین مسپار –

واژه ی «یار» دروغ است، بگو یار کجاست؟

*

لحظه ی درد دل و موسم دلتنگی ها –

وعده ی ما و تو در عمق دل ِ آئینه است.

بهتر از آئینه، منزلگه دیدار کجاست؟

با تو راز دل خود را گفتم

«آنکس است اهل بشارت که اشارت داند»

«نکته ها هست بسی، محرم اسرار کجاست؟»

 

- مهدی سهیلی -

 

اشک مهتاب – مهدی سهیلی

 

 See the source image

 

اشک مهتاب – مهدی سهیلی

 

تو دیروز، بر چشم من، چشم بستی

به صد ناز، در دیده ی من نشستی

مرا با دو چشمی‌که آتشفشان بود –

نگه کردی و خنده بر لب شکستی

زچشم سیه مست ناز آفرینت –

به جان و تنم، مستی ِ خواب می‌ریخت

نگاهت چو می‌تافت بر دیده ی من

به شام دلم موج مهتاب می‌ریخت

*

چو لبخند روی لبت موج می‌زد –

دل من از آن موج، توفانسرا بود

چو نسرینه اندام تو، تاب می‌خورد

مرا حیرت از شاهکار خدا بود

*

پی نوشخندی چو لب می‌گشودی –

به دندان تو بود، لطف سپیده

ندانم که الماس ِ دندان نما بود

و یا اشک مهتاب، بر گل چکیده؟

*

بسی رفتم و بی مستی عشق بودم

به چشمت قسم، مستی از سر گرفتم

تو دیشب نبودی، خیالت گواه است –

که او را به جای تو در بر گرفتم

پس از این، دلم بی تو چون گور سرد است

بیا بخت من شو، در آغوش من باش

مرو،‌بی تو شبهای من بی ستاره است

تو پروین شبهای خاموش من باش.

 

- مهدی سهیلی -

 

#مهدی_سهیلی #شعر

 

 

 

عرش پرواز – مهدی سهیلی

 

 

 See the source image

عرش پرواز – مهدی سهیلی

 


 

تو نوشین لب، همه نوشی، به کام من نمی‌آیی

تو مرغ عرش پروازی، به دام من نمی‌آیی

تو مهتاب منی، اما به شام من نمی‌تابی

تو خورشید منی، اما به بام نمی‌آیی

 

« مهدی سهیلی »

 

 

#مهدی_سهیلی #شعر

 

 

شادم که جای گریه دارم! – مهدی سهیلی

 

 See the source image

 

شادم که جای گریه دارم! – مهدی سهیلی

 

ای هم نفس! با من بمان، امشب هوای گریه دارم

این لحظه‌های غربت و غم را برای گریه دارم

*

دارم غمی پنهان گداز و مردم چشمم گواه است

در برق این آئینه‌ی روشن صفای گریه دارم

*

من بی‌بهارم، قاصد پائیز توفان‌زای تلخم

من ابر ِ باران خیز غمگینم، هوای گریه دارم

*

با یاد گل‌هایی که از این باغ توفان دیده رفتند

چون جویبار فصل پائیزی نوای گریه دارم

*

دارم لبی نا آشنا با خنده‌های شادمانی

اما نگاهی دردمند و آشنای گریه دارم

*

تا کی نگریم‌؟ پنجه‌ی بیداد خاموشی مرا کُشت

امشب در این خلوت امید های‌های گریه دارم

*

زین کلبه‌ی غمگین مرو، تا سر به دامانت گذارم

در کنج این غربتکده ماتم سرای گریه دارم

*

بر شانه‌ات سر می‌نهم تا با فراق دل بگریم

با این همه اندوه خود، شادم که جای گریه دارم!

 

 

#مهدی_سهیلی #شعر

 

 

 

 

«نمی‌دانم چه باید کرد؟» - مهدی سهیلی

 

 

«نمی‌دانم چه باید کرد؟» - مهدی سهیلی

 

نمی‌دانم چه باید کرد؟

بمانم یا که بگریزم؟

اگر خواهم بمانم با تو، می‌بازم جوانی را

وگر خواهم که بگریزم، چه سازم زندگانی را؟

گریزان بودن از یک سو، غم فرزندم از یک سو –

کجا باید کنم فریاد، این درد نهانی را؟.

*

نمی‌دانم چه باید کرد؟

بمانم یا که بگریزم؟

اگر خواهم بمانم با تو، این را «دل» نمی‌خواهد

گریز از خانه را هم یار پا در گِل نمی‌خواهد

«تو عاقل» یا که من، «دیوانه» من یا تو، به هر حالی –

عذاب صحبت «دیوانه» را، «عاقل» نمی‌خواهد.

*

نمی‌دانم چه باید کرد؟

بمانم یا که بگریزم؟

اگر خواهم بمانم با تو، کارم روز و شب جنگ است

وگر بگریزم از تو، پیش پایم کوهی از سنگ است

نخواندی نغمه با ساز من و بی پرده می‌گویم:

صدای ضربه‌ی قلب من و تو نا هماهنگ است.

نمی‌دانم چه باید کرد؟

نمی‌دانم چه باید کرد؟!

 

« مهدی سهیلی »

 

 

#مهدی_سهیلی #شعر

دریاست، آسمان! – مهدی سهیلی

 

 

See the source image

 

دریاست، آسمان! – مهدی سهیلی

 

"دریاست، آسمان!"

 

دیرینه سالهاست که در دیدگان من –

شبهای ماهتاب چو دریاست آسمان

این تک ستاره های درخشان بی شمار –

سیمین حباب هاست که بر سطح آب هاست

@

در دیدگان من –

این ماه پر فروغ که بی تاب میرود

سیمینه زورقیست که بر آب میرود

رخشان شهابها که پراکنده می‌خزند –

هستند ماهیان سبک خیز گرم پوی –

کاندر پی شکار، شتابنده می‌خزند.

@

در دیدگاه من –

دریاست آسمان و ندارد کرانه ای

جز بی نشانگی –

از ساحلش نبوده خرد را نشانه ای

گفتم شبی به خویش:

این آسمان پیر –

بحریست بی کرانه، ولی چشم من مدام –

دنبال ناخداست

پس ناخدا کجاست؟

در گوش من چکید صدایی که نرم گفت:

دریاست آسمان و در آن ناخدا "خداست"!

 

"مهدی سهیلی "

#شعر #مهدی_سهیلی

 

 

 

 

نگاهی در سکوت – مهدی سهیلی

 

 

See the source image

 

نگاهی در سکوت – مهدی سهیلی

 

«نگاهی در سکوت!»

 

خداوندا! به دل‌های شکسته-

به محرومان در غربت نشسته-

 

به آن عشقی که از نام تو خیزد-

بدان خونی که در راه تو ریزد-

 

به مسکینان از هستی رمیده –

به غمگینان خواب از سر پریده-

 

به مردانی که در سختی خموشند-

برای زندگی جان می‌فروشند-

 

همه کاشانه‌شان خالی از قوت است

سخن‌هاشان نگاهی در سکوت است-

 

به طفلانی که نان آور ندارند-

سر حسرت به بالین می‌گذارند-

 

به آن "درمانده زن" کز فقر جانکاه-

نهد فرزند خود را بر سر راه-

 

به آن کودک که ناکام است کامش-

ز پا می‌افکند بوی طعامش-

 

به آن جمعی که از سرما به جانند

ز "آه" جمع، "گرما" می‌ستانند-

 

به آن بی کس که با جان در نبرد است

غذایش اشک گرم و آه سرد است-

 

به آن بی مادر از ضعف خفته-

سخن از مهر مادر ناشنفته

 

به آن دختر که نادیدی گناهش

عبادت خفته در شرم نگاهش-

 

به آن چشمی ‌که از غم گریه خیزد است

به بیماری که با جان در ستیز است-

 

به دامانی که از هر عیب پاک است

به هر کس از گناهان شرمناک است-

 

دلم را از گناهان ایمنی بخش

به نور معرفت‌ها روشنی بخش.

 

"مهدی سهیلی "

 

 

#مهدی_سهیلی #شعر

 

 

دریاست، آسمان! – مهدی سهیلی

 

See the source image 

 

دریاست، آسمان! – مهدی سهیلی

 

"دریاست، آسمان!"

 

دیرینه سال‌هاست که در دیدگان من –

شب‌های ماهتاب چو دریاست آسمان

این تک ستاره‌های درخشان بی‌شمار –

سیمین حباب هاست که بر سطح آب هاست

@

در دیدگان من –

این ماه پر فروغ که بی‌تاب میرود

سیمینه زورقیست که بر آب میرود

رخشان شهاب‌ها که پراکنده می‌خزند –

هستند ماهیان سبک خیز گرم پوی –

کاندر پی شکار، شتابنده می خزند.

@

در دیدگاه من –

دریاست آسمان و ندارد کرانه ای

جز بی نشانگی –

از ساحلش نبوده خرد را نشانه ای

گفتم شبی به خویش:

این آسمان پیر –

بحری‌ست بی کرانه، ولی چشم من مدام –

دنبال ناخداست

پس ناخدا کجاست؟

در گوش من چکید صدایی که نرم گفت:

دریاست آسمان و در آن ناخدا "خداست"!

 

"مهدی سهیلی"

 

#مهدی_سهیلی #شعر

 

 

 

غربت – مهدی سهیلی

 

 

 See the source image


غربت – مهدی سهیلی

 

" غربت "

 

روزگاری رفت و من در هر زمان –....

آزمودم رنج "غربت" را بسی ....

درد "غربت" می‌گدازد روح را.....

جز "غریب" این را نمی‌داند کسی.....

@

هست غربت گونه گون در روزگار......

محنت غربت بسی مرگ آور است.....

از هزاران غربت اندوه خیز – ........

غربت "بی همزبانی" بدتر است!

 

"مهدی سهیلی"

 

#مهدی_سهیلی #شعر

 

 

 

اندوه و شادی! – مهدی سهیلی

 

See the source image

 

اندوه و شادی! – مهدی سهیلی

 

"اندوه و شادی!"

 

هر جا، کسی با خاطری خرم نشسته است

در خنده هایش، پرده پرده غم نشسته است

اندوه هم دردل نماند جاودانه

زیرا "غم و شادی" کنار هم نشسته است.

شادی نپاید، زانکه شادی چون چراغی –

در رهگذار صرصر ماتم نشسته است

هر جا که دیدم، در کنار شادمانی –

"اندوه "، در جان "بنی آدم " نشسته است.

 

"مهدی سهیلی"

 

#مهدی_سهیلی #شعر

 

 

 

غریب!‌ - مهدی سهیلی

 

See the source image

 

«غریب!‌»

 

من در آئینه با تو سخن می‌گویم:

با تو دارم سخنی –

با تو ای خفته به هر موج نگاهت فریاد!

با تو ام ای همدرد!

با تو ام ای « همزاد»!

با تو ای مرد غریبی که در آئینه به من می‌نگری!

گوش کن با تو سخن می‌گویم:

من غریب و تو غریب –

از همه خلق خدا –

تو به من همنفسی –

غیر تو هم سخن و همدل من –

در همه ملک خدا نیست کسی.

های... ای محرم من!

روی در روی تو فریاد کنم –

تا به دادم برسی.

*

خرم آن لحظه که با دیده ی اشک آلوده –

در تو بگریزم و در « آئینه » با هم باشیم

ساعتی هم سخن و همدل و همدم باشیم.

برق اشک تو در آئینه ی چشمت پیداست

شرم از گریه مکن –

اشک، همسایه ی ماست.

*

من و تو چون هر روز –

مات و خاموش به مهمانی اشک آمده ایم

در دل ما اشک است –

اشک تنهایی و تنهایی و تنهایی ها

اشک دیدار ستم ها و شکیبایی ها.

*

من و تو خاموشیم

من و تو غمزده ایم

من و تو همدل ماتم زده ایم

 

گوش کن ای همزاد!

با زبان «نگهم» با تو سخن میگویم:

از نگاهم بشنو، رخصت گفتار کجاست؟

دل به یاران دروغین مسپار –

واژه ی « یار» دروغ است، بگو یار کجاست؟

*

لحظه ی درد دل و موسم دلتنگی ها –

وعده ی ما و تو در عمق دل ِ آئینه است.

بهتر از آئینه، منزلگه دیدار کجاست؟

با تو راز دل خود را گفتم

« آنکس است اهل بشارت که اشارت داند »

« نکته ها هست بسی، محرم اسرار کجاست؟ »

 

-  مهدی سهیلی –

 

#شعر #مهدی_سهیلی

 

 

 

چرا؟ - مهدی سهیلی

 

See the source image

 

 

«چرا؟»

 

چرا تو ای شکسته دل! خدا خدا نمی‌کنی؟

خدای چاره ساز را، چرا صدا نمی‌کنی؟

 

به هر لب دعای تو، فرشته بوسه می‌زند

برای درد بی امان، چرا دعا نمی‌کنی؟

 

ز پرنیان بسترت، شبی جدا نبوده ای

پرند خواب را، ز خود، چرا جدا نمی‌کنی؟

 

به قطره قطره اشک تو، خدا نظاره می‌کند

به وقت گریه ها چرا خدا خدا نمی‌کنی؟

 

سحر ز باغ ناله ها، گل مراد می‌دمد

به نیمه شب چرا لبی به ناله وا نمی‌کنی؟

 

دل تو مانده در قفس، جدا ز آشیان خود

پرنده ی اسیر را، چرا رها نمی‌کنی؟

 

ز اشک نقره فام خود، به کیمیای نیمه شب

« مس ِ» سیاه ِ قلب را چرا «طلا» نمی‌کنی؟

 

به بند کبر و ناز خود از آن اسیر مانده ای

که روی عجز و بندگی به کبریا نمی‌کنی.

 

- مهدی سهلی –

 

#مهدی_سهیلی #شعر

 

 

آهم را نمی بینی – مهدی سهیلی

 

 

 

آهم را نمی بینی – مهدی سهیلی

 

زبانم را نمی فهمی نگاهم را نمی بینی

ز اشکم بی خبر ماندی و آهم را نمی بینی

سخن ها خفته در چشمم نگاهم صد زبان دارد

سیه چشما! مگر طرز نگاهم را نمی بینی

سیه مژگان من! موی سپیدم را نگاهی کن

سپید اندام من! روز سیاهم را نمی بینی؟

پریشانم، دل حسرت نصیبم را نمی جویی

پشیمانم، نگاه عذر خواهم را نمی بینی

گناهم چیست جز عشق تو روی از من چه می پوشی؟

مگر ای ماه! چشم بی گناهم را نمی بینی؟

 

 

ـ مهدی سهیلی ـ

 

شاید او نخواند ...

 

نازنینم !

خیلی حرف دارم

اشکم اجازه می دهد که بنویسم و بنویسم

اما

یکی در سینه ام می گوید : نه !

ننویس !

شاید او نخواند

شاید دوست نداشته باشد .

آیا راست می گوید ؟

.................................

.....................................

بدرود –

شب بخیر !

 

- مهدی سهیلی -

 


#شعر #مهدی_سهیلی



شاید او نخواند... – مهدی سهیلی

 

 

 

 

شاید او نخواند... – مهدی سهیلی

 

نازنینم!

خیلی حرف دارم

اشکم اجازه می‌دهد که بنویسم و بنویسم

اما

یکی در سینه‌ام می‌گوید: نه!

ننویس!

شاید او نخواند

شاید دوست نداشته باشد.

آیا راست می‌گوید؟

.................................

.....................................

بدرود –

شب بخیر!

 

- مهدی سهیلی -

 

 

غربت – مهدی سهیلی

 

 

 

غربت – مهدی سهیلی

 

روزگاری رفت و من در هر زمان – ...

آزمودم رنج "غربت" را بسی  ...

درد "غربت" می‌گدازد روح را ...

جز "غریب" این را نمی‌داند کسی ...

 

هست غربت گونه گون در روزگار ...

محنت غربت بسی مرگ آور است ...

از هزاران غربت اندوه خیز –  ...

غربت "بی همزبانی" بدتر است!

 

- مهدی سهیلی -

 

 

لحظه‌ی بدرود! – مهدی سهیلی

 

 

 

لحظه‌ی  بدرود! – مهدی سهیلی

 

ای امیدی که مرا غیر تو مقصود نبود

پیشِ بی تابیِ من، آمدنت زود نبود

*

تا که بیگانه به راز دل ما پی نبرد

کاش چشم من و چشم تو غم آلود نبود

*

یار شیرین لب من گفت به هنگام وداع:

«لحظه‌ای تلخ‌تر از لحظه‌ی بدرود نبود!»

 

 

- مهدی سهیلی –-

 

گلِ من گریه مکن! - مهدی سهیلی

 

 

 

 

 

 

گلِ من گریه مکن!

 

گلِ من گریه مکن.

که در آئینه‌ی اشک تو غم من پیداست

قطره‌ی اشک تو داند که: غم من دریاست.

گل من گریه مکن

سخن از اشک مخواه

که سکوتت گویاست

از نگه کردنت احوال تو را می‌دانم

دل غربت زده ات –

بینوایی تنهاست.

من و تو می‌دانیم

چه غمی در دل ماست.

*

گل من گریه مکن

اشک تو صاعقه است

تو به هر شعله‌ی چشمان ترم می‌سوزی

بیش از این گریه مکن

که بدین غمزدگی بیشترم می‌سوزی

من چو مرغ قفسم

تو در این کنج «قفس» بال و پرم می‌سوزی.

*

گل من گریه مکن!

که در آیینه‌ی اشک تو، غم من پیداست،

قطره‌ی اشک تو داند که: غم من دریاست.

دل به امید ببند.

نا امیدی کفرست.

چشم ما بر فرداست.

ز تبسم مگریز.

دُر دندان تو در غنچه‌ی لب‌ها زیباست.

گل من گریه مکن.

 

- مهدی سهیلی –-