جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

چرا؟ - مهدی سهیلی

 

See the source image

 

 

«چرا؟»

 

چرا تو ای شکسته دل! خدا خدا نمی‌کنی؟

خدای چاره ساز را، چرا صدا نمی‌کنی؟

 

به هر لب دعای تو، فرشته بوسه می‌زند

برای درد بی امان، چرا دعا نمی‌کنی؟

 

ز پرنیان بسترت، شبی جدا نبوده ای

پرند خواب را، ز خود، چرا جدا نمی‌کنی؟

 

به قطره قطره اشک تو، خدا نظاره می‌کند

به وقت گریه ها چرا خدا خدا نمی‌کنی؟

 

سحر ز باغ ناله ها، گل مراد می‌دمد

به نیمه شب چرا لبی به ناله وا نمی‌کنی؟

 

دل تو مانده در قفس، جدا ز آشیان خود

پرنده ی اسیر را، چرا رها نمی‌کنی؟

 

ز اشک نقره فام خود، به کیمیای نیمه شب

« مس ِ» سیاه ِ قلب را چرا «طلا» نمی‌کنی؟

 

به بند کبر و ناز خود از آن اسیر مانده ای

که روی عجز و بندگی به کبریا نمی‌کنی.

 

- مهدی سهلی –

 

#مهدی_سهیلی #شعر

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد