جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

«نمی‌دانم چه باید کرد؟» - مهدی سهیلی

 

 

«نمی‌دانم چه باید کرد؟» - مهدی سهیلی

 

نمی‌دانم چه باید کرد؟

بمانم یا که بگریزم؟

اگر خواهم بمانم با تو، می‌بازم جوانی را

وگر خواهم که بگریزم، چه سازم زندگانی را؟

گریزان بودن از یک سو، غم فرزندم از یک سو –

کجا باید کنم فریاد، این درد نهانی را؟.

*

نمی‌دانم چه باید کرد؟

بمانم یا که بگریزم؟

اگر خواهم بمانم با تو، این را «دل» نمی‌خواهد

گریز از خانه را هم یار پا در گِل نمی‌خواهد

«تو عاقل» یا که من، «دیوانه» من یا تو، به هر حالی –

عذاب صحبت «دیوانه» را، «عاقل» نمی‌خواهد.

*

نمی‌دانم چه باید کرد؟

بمانم یا که بگریزم؟

اگر خواهم بمانم با تو، کارم روز و شب جنگ است

وگر بگریزم از تو، پیش پایم کوهی از سنگ است

نخواندی نغمه با ساز من و بی پرده می‌گویم:

صدای ضربه‌ی قلب من و تو نا هماهنگ است.

نمی‌دانم چه باید کرد؟

نمی‌دانم چه باید کرد؟!

 

« مهدی سهیلی »

 

 

#مهدی_سهیلی #شعر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد