«غریب!»
من در آئینه با تو سخن میگویم:
با تو دارم سخنی –
با تو ای خفته به هر موج نگاهت فریاد!
با تو ام ای همدرد!
با تو ام ای « همزاد»!
با تو ای مرد غریبی که در آئینه به من مینگری!
گوش کن با تو سخن میگویم:
من غریب و تو غریب –
از همه خلق خدا –
تو به من همنفسی –
غیر تو هم سخن و همدل من –
در همه ملک خدا نیست کسی.
های... ای محرم من!
روی در روی تو فریاد کنم –
تا به دادم برسی.
*
خرم آن لحظه که با دیده ی اشک آلوده –
در تو بگریزم و در « آئینه » با هم باشیم
ساعتی هم سخن و همدل و همدم باشیم.
برق اشک تو در آئینه ی چشمت پیداست
شرم از گریه مکن –
اشک، همسایه ی ماست.
*
من و تو چون هر روز –
مات و خاموش به مهمانی اشک آمده ایم
در دل ما اشک است –
اشک تنهایی و تنهایی و تنهایی ها
اشک دیدار ستم ها و شکیبایی ها.
*
من و تو خاموشیم
من و تو غمزده ایم
من و تو همدل ماتم زده ایم
گوش کن ای همزاد!
با زبان «نگهم» با تو سخن میگویم:
از نگاهم بشنو، رخصت گفتار کجاست؟
دل به یاران دروغین مسپار –
واژه ی « یار» دروغ است، بگو یار کجاست؟
*
لحظه ی درد دل و موسم دلتنگی ها –
وعده ی ما و تو در عمق دل ِ آئینه است.
بهتر از آئینه، منزلگه دیدار کجاست؟
با تو راز دل خود را گفتم
« آنکس است اهل بشارت که اشارت داند »
« نکته ها هست بسی، محرم اسرار کجاست؟ »
- مهدی سهیلی –
#شعر #مهدی_سهیلی