جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

غریب!‌ - مهدی سهیلی

 

See the source image

 

«غریب!‌»

 

من در آئینه با تو سخن می‌گویم:

با تو دارم سخنی –

با تو ای خفته به هر موج نگاهت فریاد!

با تو ام ای همدرد!

با تو ام ای « همزاد»!

با تو ای مرد غریبی که در آئینه به من می‌نگری!

گوش کن با تو سخن می‌گویم:

من غریب و تو غریب –

از همه خلق خدا –

تو به من همنفسی –

غیر تو هم سخن و همدل من –

در همه ملک خدا نیست کسی.

های... ای محرم من!

روی در روی تو فریاد کنم –

تا به دادم برسی.

*

خرم آن لحظه که با دیده ی اشک آلوده –

در تو بگریزم و در « آئینه » با هم باشیم

ساعتی هم سخن و همدل و همدم باشیم.

برق اشک تو در آئینه ی چشمت پیداست

شرم از گریه مکن –

اشک، همسایه ی ماست.

*

من و تو چون هر روز –

مات و خاموش به مهمانی اشک آمده ایم

در دل ما اشک است –

اشک تنهایی و تنهایی و تنهایی ها

اشک دیدار ستم ها و شکیبایی ها.

*

من و تو خاموشیم

من و تو غمزده ایم

من و تو همدل ماتم زده ایم

 

گوش کن ای همزاد!

با زبان «نگهم» با تو سخن میگویم:

از نگاهم بشنو، رخصت گفتار کجاست؟

دل به یاران دروغین مسپار –

واژه ی « یار» دروغ است، بگو یار کجاست؟

*

لحظه ی درد دل و موسم دلتنگی ها –

وعده ی ما و تو در عمق دل ِ آئینه است.

بهتر از آئینه، منزلگه دیدار کجاست؟

با تو راز دل خود را گفتم

« آنکس است اهل بشارت که اشارت داند »

« نکته ها هست بسی، محرم اسرار کجاست؟ »

 

-  مهدی سهیلی –

 

#شعر #مهدی_سهیلی

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد