جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

آمپول (3)

 

 

https://jadvalyab.ir/blog/wp-content/uploads/2019/01/10.jpg

 

آمپول (3)

عرضم به حضورتون که چهارشنبه‌یی (6 Nov 2019) ساعت 23 گذشته بود، کافی میکس درست کرده بودم.

نشسته بودم آشپزخونه داشتم یه جور نان شیرین می‌خوردم.

مامان اومده میگه: فردا نریم آمپول بزنیم، شنبه بریم!

من رو میگی! اینقدر شوکه شدم که نون از دستم افتاد.

خب یادم نبود هنوز دو تا آمپول دیگه دارم!

گفتم: اگه اون خانمه باشه که آمپول دوم رو زد، من نمیام داخل.

امروز صبح (9 Nov 2019) رفتیم دکتر.

من داخل نرفتم. مامان که رفت بخش تزریقات دید خانم اولی است، بعدش من رفتم داخل.

ببین! اصلا نفهمیدم که آمپول زد.

حتی راستش شک دارم اصلا زده یا نه! تا این حد.

یه آمپول دیگه مونده که باید دو هفته‌ی بعد بزنم.

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد