« تصادف با یه ماکسیما ی مامانی »
طبق معمول همیشه سلام! حال و احوال؟ هی روزگار میگذره و نمی گذاره که آدم
نفس بکشه!شما رو نمی دونم! تو این چند وقته اون قدر سوژه برا نوشتن پیدا شده
که از بس زیاد است نمی نویسم!بعضی وقتها آدم از زیادی مطلب نمی دونه چی بنویسه!
فوران مطلب! فوران سوژه!یه سری کارهای جالب بود که میخواستم انجام بدم
ولی یه جورایی «فانوس خیال» پشیمونم کرد! ضد حال! ولی حالا شاید یه کارهایی کردم!
دیدن بالاخره اون قالب قبلی هم دووم نیاورد، این یکی هم که الان سیندرلا است تا چند روز دیگه
فکر کنم عوض بشه! شایدم نشه! بسته به حس و حالم داره که چقدر شارژ باشم.
پنجشنبه سر کلاس ذخیره یکی از بچه ها گفت که میخواد ویندوز سیستمش رو عوض کنه، من بد
جوریی هوایی شدم! حالا دوشنبه که کلاس ندارم کل سیستم خوشگلم رو فرمت می کنم و دوباره
از اول همه چی نصب می کنم! حال می کنم با ویندوز نصب کردن! الانه که دارم اینا رو تایپ می کنم
شنبه مورخ 17-5-83 ساعت 21:19 است. خدا میدونه من کی بیام و اینو بزارم تو وبلاگ! نمی گم
که امشب آنلاین نشدم، ولی این که دوباره بخوام آنلاین شم فکر نکنم! اینم میره برا فردا یا پس فردا!
پنجشنبه سر کلاس اینقده خواب بودم که نگووووو.... البته بقیه هم دست کمی از من نداشتن!
هی نق زدیم که کلاس ساعت 9 به بعد شروع شه جای 8. استاده گفت اگه به شماها بگم 11 از
خواب پاشین باز سر کلاس خوابین! (لبخند ملیحانه مسنجری) تابستون است و دانشگاه ما
پذیرای میهمان... اعصاب آدم رو خورد می کنن! اومدن دانشگاه ما هی هم نق می زنن!
هی ایراد میگرن! خب میخواستین نیایین دانشگاه ما! بچه پررو ها!
ولی همشون از یه چی راضی هستن و این خیلی جالب است. میگن خوش به حالتون که
کلاسهاتون جدا است... دانشگاه های ما سر کلاس هی پسرها اذیت میکنن و....پس واقعاً
خوش به حال خودم که کلاس ها مون جداست، گو این که یه چند تا کلاس ریاضی ترم پیش
فوق العاده گذاشته بود برامون قاطی بود، ولی هیچ کدومشون آی کیو نداشتن به خدا!
اونم از نمره ها شون! نصفی غایب بودن و نصفه بیشتری هم افتاده بودن!
طبق معمول امروز هم سر کلاس وصیت خواب بودم. یعنی فقط گوشهام می شنید که چی باید
بنویسم! هفته ی پیش نرفته بودم کلاس تشکیل شده بود، گفته بوده که 7 بیایین! من که
نمیدونستم همون ساعت همیشگی رفتم، خودش نیومده بود! ها ها ها! اصلا از استادش
خوشم نیومد! فکر می کردم باید یه جورایی مثل استاد معارفم باشه ولی خیلی شل و وارفته
بود! شماره موبایلش رو هم به همه داده بود! (بعضی استاد ها دیوونه هستن)
با کلی کلنجار رفتن ساعت 9:30 تعطیل کردیم. با یکی از بچه ها که یادم نیست از کجا مهمان
شده، با کلی بدبختی خودمون رو رسوندیم به اتوبان! از وقتی وسط اتوبان ایستگاه اتوبوس
گذاشتن راه جدید برای اومدن به خونه ایجاد شده! تو ذل گرما شونصد ساعت وایستایدم!
شونصد تا اتوبوس خالی اومد و رفت. یکی هم که اومد اصلا ایستگاه نگه نداشت! من هم
که خیلی سرحال هستم همیشه، گفتم کاش میشد بشینیم! دوتایی رفتیم لب جوب
نشستیم! کلی هم خندیدیم. یه خانومه اونجا بود از این که ما لب جوب نشسته بودیم تعجعب کرده بود! بیچاره! آخه دو تا دختر دانشجو لب جوب نشستن وسط اتوبان! خب یه جورایی است دیگه!
آقا ماشینها که رد میشدن همچین نگاه میکردن! نیلو گفت الانه که یکیشون
از تعجب کنترل ماشینشو از دست بده! یه کوچولو نشستیم و بالاخره اتوبوس شهرک اومد!
بلیط هم که ندادیم! (خوش به حالمون شد امروز) رفتیم شهرک غرب و از اونجا بیاییم رسالت!
رفتیم سوار شدیم. یه پسره که خیلی هم گنده بود اومد سوار شد! بالاخره بعد شونصد
ساعت ترافیک همت رسیدیم! همه پیاده شدن الا این پسره خوش خواب! خوابه خواب بود!
آقا هر هر زدیم زیر خنده! راننده هر چی داد زد : آقا، آخره خطه، پیاده شین! مگه این
توپول موپول از جاش تکون خورد؟ هی این راننده داد میزد ما می خندیدیم! بقیه مسافرها
هم مشغول تماشای صحنه ی تلاش راننده برای بیدار کردن این توپولی بودن! فکر می کنم
راننده با آخرین توانش داد می زد دیگه! ولی کو بیدار شدن این آقا!؟ همه می خندیدن!
راننده پاشد رفت زد به پسره که پاشه، پسره از جاش تکون نخورد (خوش به حالش که این
قدر خوش خوابه)، یه پیر مرده گفت حتما ً مرده است. (در تمام این صحنه ها اتوبوس
خالی بود فقط این توپول موپول توش بود و راننده. بقیه تو خیابون مشغول تماشا و خنده...)
راننده شونصد بار به این پسره زد، بالاخره بلند شد! بیچاره! هاج و واج! اصلا ً نمیدونست
کجاست! معلوم نیست چی جوری از اتوبوس پیاده شد! منگه منگ بود! من دیگه نمی تونستم
جلو خودم رو بگیرم، به نیلو گفتم که زود باش از اینجا بریم. راه افتادیم اینم پشت سر ما اومد!
معلوم بود گیج میزنه هنوز! منگ بود! نمیدونست کجاست! خب حق داشته دیگه وقتی
اونطوری بیدارتون کنن و یه راست بندازنتون توی خیابون منگ میشین! نمیدونم بالاخره از کدوم
ور رفت! ولی تا اونجا که دیدیم هنوز گیج می زد!
من و نیلو خداحافظی کردیم و من رفتم که سوار اتوبوس بشم که بیام خونه! طبق معمول
اتوبوس نبود! یه شونصد ساعتی صبر نمودم و بالاخره این ماشین سلطنتی تشریف آوردن
با اون راننده ی جوونه که خیلی باحال میره! یه شونصد ساعتی هم تو اتوبوس پختیم!
بالاخره راه افتاد! هنوز چراغ رو رد نکرده بود، وسط چهارراه بودیم که یه هو...............
یه صدای خیلی خوشگل از پشت اتوبوس بلند شد، همه سرها به عقب برگشت! و من با
چهره ای خندان شاهد یه ماکسیمای مامانی و سیاه و ناز بودم که کوبونده بود ته اتوبوس!
(نمیدونم چرا از ماکسیما خوشم نمیاد! حالا میگین که گربه دستش به گوشت نمی رسید
میگه بو میده! هر جور عشقتون می کشه! من پاترول رو از همه ی ماشین ها بیشتر دوست
دارم...)
راننده اتوبوس پیاده شد و خندان به سمت ماکسیما حرکت کرد! یه افتضاحی شده بود خیابون!
وسط چهارراه! یه اتوبوس و یه ماکسیما! کل خیابون مسدود شد! هیچ ماشینی راه نداشت
بره! یه مدت گذشت.... راننده اومد و همه رو پیاده کرد و گفت مجبورین با یه ماشین دیگه برین!
دوباره شونصد کیلومتر تا ایستگاه! (در واقعیت فقط یه ذره بود ها، تازه راه افتاده بود) همه
جمع شده بودن این ماکسیما رو ببینن! یه جورایی جلوی ماشین داغون شده بود!
بالاخره یه اتوبوس دیگه اومد و سوار شدیم و نزدیک خونه.... پشت چراغ قرمز! یه پیکانی از
ماشین پیاده شد و با یه یارویی گلاویز شد و مشت بزن و مشت بزن............... یه دعوایی
بود که بابا بیا و ببین! یه چراغ دیگه هم موندیم سر این دعوا!
دیگه ه ه ه ه ه ه ه ه ه یادم نیست چه اتفاقاتی افتاده بود!
یه مطلب خیلی توپ می تونستم بنویسم ولی بنا به دلایل امنیتی مجبور شدم که بی خیال شم!
الانش سر این قضیه تو دانشگاه مشکل دارم وای به حال اینکه بخوام یه چی هم بنویسم
در موردش اون وقت دیگه هیچی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
راستی من انگاری توی این هفته کنکور کاردانی به کارشناسی دارم! هنوز نمی دونم کی و کجا
باید برم کارت بگیرم! (از گشنگی دارم می میرم! از ظهر تا حالا هیچی نخوردم)
راستی با این که یه کم دیره!
فرا رسیدن سالروز ولادت دختر پیامبر (ص)، فاطمه زهرا (س) را به شما تبریک می گویم!
روز مادر مبارک!
«بابا لنگ دراز» از این شاکی بود که چرا کسی روز خبرنگار رو تبریک نمیگه، خب روز خبرنگار
هم مبارک!
هفته ی دیگه تولد فانوس است! یه کار شاهکار می خواستم انجام بدم ولی یه جورایی
پشیمونم کرد! اگه موضوع فقط این بود که منو می کشت، اشکال نداشت ولی گفته وای
به حالت! می دم وبلاگت و آی دی هات رو از دم هک کنن! خب ببینم انجام یه کار متحورانه
به این دردسرهاش می ارزه یا نه!؟ باید یه خورده فکر کنم! اصلا حوصله نداشتم که بیام
تایپ کنم ها!
ببینم چه می شود! تا چهارشنبه ی دیگه کلی وقت دارم!
بسه دیگه نه؟ بازم زیادی شد!
آهان راستی بازم یادم افتاد، در کمال ناباوری ایران از رسیدن به فینال باز موند با اون داوری!
حالا خوبه از این عربها بردیم ولی چه سود...... سومی؟؟؟؟! کیف کردم که ژاپن اول شد!
از لج چینی ها هم که شده!
خداحافظ!
نوشته شده توسط ویروس – 17 مرداد 1383