« چه خیال انگیز و جان بخش است ” اینجا نبودن “! »
سلام. یه چند وقتی بود که هی میومدم تایپ می کردم ولی زود پاک می کردم
یا بعد از این که متن رو ذخیره می کردم، می رفتم دیلیت می کردم! شاید چون
نباید می نوشتم. نمی دونم! حوصله هم ندارم! امتحان هام تموم شد! بر عکس
همیشه که موقع امتحانها میومدم آپدیت میکردم، این دفعه اصلا ً وقت نداشتم.
همش بازی می کردم، طبق معمول کتابهایی خوندم که نباید میخوندم!
کلی چرت و پرت می تونم بنویسم ولی نمی نویسم! آخه بگم که چی بشه؟!
برای چی بگم؟ هان؟ همش شده مزخرفات روزانه! که چی بشه؟
مگه ارزش خوندن داره؟ نه! مسلماً ارزش خوندن نداره! شدم یه خودکار که فقط
می خواد چرت و پرت بنویسه! نمی خواد یه خودنویس خوشگل باشه که حرف
بزنه! می خواد لال مونی بگیره! همش خودش رو پشت این چرت و پرت هاش
قایم میکنه! به خدا خستم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ها ها ها ها! الانه این متن رو هم مثل دفعه های پیش نابود کنم! بارها و بارها توی
ورق نوشتم که بیام تایپ کنم، ولی پاره کردم ریختم دور!
از صبح تاحالا کلی فکر کردم و کلی متن آماده کردم که بنویسم! ولی نه!
نمی نویسم! جاش این مزخرفات رو تحویلتون میدم!
می خوام حرف بزنم هااااااااااا ولی نه نمی خوام!
« اشک مهتاب » یک لینک داده بود به نوشته ای که ( اگه همه یه ستاره برا خودشون
توی آسمون دارن، پس تکلیف اون ماه تک و تنها چی میشه؟ )
آخه به نظر شما اصلا ً ماهی وجودداره؟!
« یاد من باشد تنهایم، ماه بالای سر تنهایی است = سهراب »
اصلا ً ماهی وجود داره که بخواد بالای سر من ِ «تنها» باشه؟! آره؟
دیگه اصلا ً ستاره ای توی این آسمون می درخشه که بخواد یکیش هم برای من
باشه!؟
اگه میتونستم نمیومدم که وبلاگ رو آپدیت کنم. ولی می دونم که میام!
مگه نبود! قبلا َ خداحافظی کردم با اون وبلاگ خوشگلم « اشک مهتاب 1 »، دوباره
اومدم این جا رو راه انداختم همه چیز از اول! دوباره اگه بخوام اینو هم ترک کنم
باز از اول شروع می کنم برا همین بهتره همین رو ادامه بدم!
* * * * * * * * * * * * * * * *
« این جا نبودن »
باور نمی کنم،
هرگز باور نمی کنم که سال های سال
همچنان زنده ماندنم به طول انجامد.
یک کاری خواهد شد.
زیستن مشکل شده است
و لحظات چنان به سختی و سنگینی
بر من گام می نهند و دیر می گذرند
که احساس می کنم، خفه می شوم.
هیچ نمی دانم چرا؟
اما می دانم کس دیگری به درون من پا گذاشته است
و اوست که مرا چنان بی طاقت کرده است.
احساس می کنم دیگر نمی توانم در خودم بگنجم،
در خودم بیارامم.
از « بودنِ » خویش بزرگ تر شده ام
و این جامه بر من تنگی می کند.
این کفش تنگ و بی تابی فرار!
عشق آن سفر بزرگ!...
اوه، چه می کشم!
چه خیال انگیز و جان بخش است « این جا نبودن »!
« دکتر علی شریعتی »
* * * * * * * * * * * * *
سر یه قضیه ای می خواستم حرف بزنم ولی گفتم بذا برا یه وقت دیگه! ولی
انگاری فکر خیلی ها رو به خودش مشغول کرده! حالا بماند.....................
نوشته شده توسط ویروس – 14 شهریور 1383