سکوتی ابدی
احتیاج به سکوتی ابدی دارم.
حال چه اهمیت دارد احساس من، برای تو؟!
خودت گفتی با سرنوشت، نمیشود جنگید ... یادت هست؟
و در جمع شما بس زیادی هستم ...
گفتی نمیتوانم تو را خفه کنم با دستهایم؟!
اگر توانش را داشت خود را نابود میساختم، پس چرا تو را؟
هنگامی که وجود تو برای دیگری عزیر است ...
اگر توانش بود، همه را راحت میکردم با نابودی خودم ...
تا چندی پیش نگران میبودم که بعد از مرگ من، چه حرفهایی بر سر زبانها خواهد اتفاد.
ولی مدتی است دیگر این موضوع ترسی ندارد.
پس منتظرم ...
منتظر بهترین راه ...
و هیچ اهمیتی نمیبینم برای آنان که میگویند: چرا فرار میکنی؟!
فرار کردن من از زندگی به سالیان پیش باز میگردد.
و اکنون مصممتر از هر زمان دیگری، احتیاج به سکوتی ابدی دارم ...
آری، اگر من نباشم، دشمنیهای ایجاد شده به خاطر من، تبدیل به دوستی مجدد میشود ...
فقط با نبود من ...
این را میدانم ...
فقط اندکی طول میکشد، راهش را خواهم یافت ...
پس برایم دعا کن زودتر و هر چه زودتر ...
و تو این لیلای من، از من مرنج، دل آزردن ِ تو را ندارم ...
دعایم کن تا تمام شود ...
احتیاج به سکوتی ابدی دارم ...
در نبود من، همه خوشیها را تجربه کن ...
میدانم که میخوانی ...
احساسم نشان میدهد تو را در بند بند وجودم.
لیلای من، مجنون، همیشه مجنون خواهد ماند ...
میدانم که میدانی ...
نوشته شده در تاریخ 12 بهمن 1383
پ.ن: باز یکی دیگه پیدا کردم. این قدیمیتر است. نمیخوام یادم بیافته ... انگار دقیقا میدونم اینا رو برای چی نوشتم! انگار در اون لحظه هستم ... هنوز بعد این همه سال ...
پس اون قضیهی که میگن زمان اینا رو درست میکنه چی شد؟
نمیخوام دوباره آتیش زیر خاکستر رو روشن کنم.
نمیخوام دوباره با دستهای خودم، زخمهای خوب نشده رو بازتر کنم ...