« خدایا! بهت التماس می کنم.... »
ببین، کسی مجبور نیست این متن منو بخونه! بذا از همین اول گفته باشم! مجبور نیستی بخونی! برای خودم نوشتم، پس...... هیچی ولش کن... با تشکر: ویروس
همیشه این حرف اول است که شروعش سخته! این سلام اول است که باید یه طوری باشه که بشه ادامه داد. چقدر تایپ کنم و ولی زود پاک کنم ؟ چقدر فایل رو ذخیره کنم و بعد از چند دقیقه برم کل اون فایل رو پاک کنم!؟
می دونم خیلی وقته که دیگه نیستی! می دونم خیلی وقته که رفتی! می دونم دیگه نیستی که ببینی... حتی می دونم اون دو تا پست آخر توی "اشک مهتاب" رو ندیدی! اونا رو فقط برای تو نوشته بودم! ولی فقط فکر کنم یکی دو نفر دیده باشن! بعدشم که باز اون وبلاگ رو حذف کردم.
خداجونم! فقط و فقط یه بار! فقط و فقط یه بار! التماس می کنم که فقط و فقط برای یک بار، قسم می خورم، فقط یه فرصت دیگه! قول میدم که دیگه همچین فرصتی نخوام! قسم می خورم! خدا جونم! می دونم خلاف طبیعت است، می دونم قانون زندگی تمام دنیا به هم می ریزه، می دونم من لیاقت همچین چیزی رو ندارم! ولی فقط فقط برای اولین و آخرین بار ؛ فقط همین یه بار! مگه همش چقدر می خوام ؟ فقط یک سال و پنج ماه و 21 روز! فقط همین قدر! فقط همین قدر بتونم به عقب برگردم! نه بیشتر! تورو خداااااااااااااااااااااااااااااااااا
اولش میخواستم که یک سال و دو ماه و 21 روز باشه، ولی دیدم باز هیچ فرقی نداره برا من!
خداجونم! به کی قسم ِ ت بدم ؟ به حضرت محمد (ص)، به فاطمه ی زهرا (س) ؟ می دونم لیاقت ندارم! می دونم هیچم! می دونم.....................
فقط و فقط همین یه بار!
خیلی سعی کردم که شعری اینجا نذارم، حرفی نزنم که اگه یه وقت عزیز ترینم اومد و خوند، ناراحت بشه! آره عزیز ِ دل ِ من! هنوزم مواظبم که چیزی ننویسم که تو ناراحت بشی!
قول می دم که همون شلوغت باشم! قول میدم که هرچی گفتی گوش بدم! قسم می خورم دیگه حتی ننویسم! تو رو خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
هرکاری بگی می کنم، قول می دم به خاطر تو، موهام رو دیگه تیفوسی نزنم، کاری نکنم که تو دوست نداری، قول می دم طرف سیاست نرم! قول مردونه! به خدا قول می دم! اگه خدا دوباره بهم فرصت داد،قول میدم!
مواظبم! هر چی بگی گوش می کنم تا تنهام نذاری! قول می دم همه ی نمره هام بالای 17 باشه، قول میدم درس بخونم، قول میدم دختر خوبی باشم، شلوغ ِ خوبی باشم!
ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
فقط و فقط یه سال و 5 ماه و 21 روز! فقط همین! نه بیشتر! قول می دم این دفعه کاری نکنم که پشیمون بشم! قول میدم که خوب باشم، قول میدم!
چقدر دیگه بریزم تو خودم ؟ تو یه هفته فکر می کردم که می تونم ازت متنفر بشم، می تونم تو رو فراموش کنم، می تونم همه رو فراموش کنم! ها ها ها! یه سال و 2 ماه و 21 روز گذشت و من هیچی فراموش نکردم! هیچی....
فکر می کردم شاید دیگه دوستت نداشته باشم ولی دیدم که هنوزم عاشقم..... به خدا سخت عاشقم.......... آره من خودخواهم که تو رو برا خودم می خوام، عشق تو رو فقط و فقط برای خودم می خوام. به خدا قول می دم حرف گوش کنم! دلم خیلی تنگه! می دونی چند بار گوشی رو برداشتم و شماره ات رو گرفتم و قطع کردم، حتی نذاشتم که زنگ بخوره! شبا که میام آنلاین میشم میرم تو اون آی دی خوشلگه که مال ِ خود ِ خودته! می بینم که مثل همیشه نیستی! همینجوری نگات می کنم! جرات ندارم حتی برات آف بذارم، می ترسم ناراحت بشی!
مهربون من! چقدر جلو خودم و بگیرم و ساکت بمونم ؟ چقدر خودسانسوری کنم ؟!
عشق و رسوایی دو یار هم دم اند
پس چه ترسد عاشق از رسوا شدن
میل تاریکی نکن، مهتاب باش
قطرگی تا کی ؟ خوشا دریا شدن
خدایا التماست می کنم، به خون امام حسین (ع) قسم ِ ت می دم! فقط و فقط برا همین یه بار، فقط همین یه بار زمان رو برگردون! التماست می کنم...
می دونی، خیلی دلم برات تنگ شده ؟ می دونم که می دونی! بغضی تو گلوم است که هر آن ممکن است منفجر بشه! من هیچ وقت نمی تونم ناراحتی ت رو ببینم! هیچ وقت نمی تونم! تحمل صدای ناراحتت رو ندارم، تحمل این که تو ناراحت باشی............................. عزیز ِ دل ِ من! مهربون من! تمام زندگی من! گذشته و حال و آینده من!
چقدر پشیمونم از این که اون روز بهت نگفتم " منم با خودت ببر "، اگه گفته بودم، اگه فقط گفته بودم، چرا اون روز لال شده بودم ؟ می دونی چقدر دلم برای شبایی که با صدای تو می خوابیدم تنگ شده!
خداجونم، بهت التماس می کنم، دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی تونم، التماست می کنم. یا بذار برا همیشه برم، یا این که برگردم به عقب! می دونم که زیادی می خوام، می دونم که لیاقت هیچی رو ندارم!
این متنی رو که الان این زیر می ذارم، 12 اسفند 83 نوشتم گذاشتم تو "اشک مهتاب"، ولی خب می دونم بازم نخوندی، میدونم حالا هم نیستی که بخونی! ولی بازم می ذارم، فقط و فقط برای تو.
« دلم می خواد گریه کنم »
چقدر دوست دارم الان گریه کنم، حالم خیلی بده، بد جوری ریختم به هم، بر عکس ظاهرم که الان داره نشون بده که من خیلی سرحالم، داغونم، الان هم بیشتر داغون شدم ؛ دنبال یه سری مطلب تو CD های قدیم می گشتم، نظراتی رو که برام گذاشته بودی رو خوندم، دیوونه شدم... می دونی چقدر دوست دارم الان بهت زنگ بزنم... می دونی چند وقته ازت هیچ خبری ندارم، منم دل دارم... خیلی دلم برات تنگ شده، مگه مهم است دیگران چه فکری می کنن! نه، مهم نیست... بد جوری دلم هوات رو کرده... خیلی دلم میخواد پیشت باشم، مثل قدیم ها، شب ها با صدای تو بخوابم... فقط با صدای تو... فقط منتظر تو بمونم... میدونم دنیا این قدر رحم نداشت که بذاره این طوری ادامه پیدا کنه، ولی من نمی تونم فراموش کنم... خیلی وقت بود که خیال بافی نکرده بودم، یعنی جلو خودم رو گرفته بودم، چون تا در مورد تو خیال بافی می کردم، چند روز ِ بعدش یه اتفاقی می افتاد که بیشتر از هر زمان دیگه ای داغونم می کرد. ولی باز از چند روز پیشا شروع کردم به خیال بافی در مورد تو! فقط تو! می دونی نشد کسی جای تو رو بگیره، شاید خودم واقعا ً نمی خواستم و نمی خوام. بدون تو من هیچم... حالا هر کسی هر چی می خواد فکر کنه، اون قدر زده به سرم که برام مهم نیست بیتا و شقایق محلم نزارن، هرچی باشه این اتفاق تقصیر اونا بود، هر چند تو بخوایی از شقایق دفاع کنی و همه تقصیرها رو به گردن خودت بندازی... عزیز ِ دل ِ من، مهربون من، خودت گفتی میتونم ازت خبر داشته باشم، ولی می دونی چند وقته هیچ خبری ازت ندارم. میدونی چند روز پیشا اونقدر دیوونه شده بودم که می خواستم بهت زنگ بزنم، می دونی چون میدونم از دستم ناراحت میشی بهت زنگ نمی زنم. خودتم می دونی که چقدر دیوونتم... مهربون من، نازنین من، عزیز دل من! بزار هر چی می خوام برات بگم، چقدر این حرفها رو بریزم تو خودم ؟ چقدر حرفها دارم که باهات بزنم... میدونم نازنینم، می دونم، تو همه چی رو از قبل گفته بودی، خودت هم می دونی موضوع سر جدایی نیست، خودت هم میدونی... مهربونم، عزیز دلم، نازنینم، هنوزم که هنوزه دوستت دارم، هنوزم که هنوزه دلم برات پر می کشه، اگه فقط اون قدرت سارا رو داشتم، یادته ؟ اگه فقط اون قدرت سارا رو داشتم... می بینی، یادت میاد ؟ اون موقع هم سارا به محبوبش نرسید، شاید چون حس ششم قویی داره، ولی دلیلش رو که یادت است، اون نوشته ای نبود که به این زودی ها فراموش بشه!
امروز تولد وبلاگم است، این نه، اون جدیده، نمیدونم چرا دوباره این جا رو راه انداختم. می دونی چقدر جلو خودم رو میگیرم که نرم سراغ اون CD ها و اون فایلها ؟ همونایی که خودت هم داری، البته اگه هنوز نگهشون داشته باشی! چند بار از خودم پرسیدم یعنی ممکن است اونا رو انداخته باشه دور ؟ بعد میگم: نه غیر ممکن است، امکان نداره... چند بار که با اون سی دی ها کار داشتم، نشستم یه چیزایی خوندم، نوشتهای من و تو، گریه کردم، الانم بغض گلوم رو گرفته، نگاه کن، فقط با خوندن نظرهای قدیمی تو! خیلی دوستت دارم، هنوزم خیلی دوستت دارم... دوستت دارم... دوستت دارم... دوستت دارم... دوستت دارم... نمی تونم خودم رو کنترل کنم! باید بگم... چقدر از بعضی اتفاقات گذشته پشیمونم، چرا اون روز بهت نگفتم منم با خودت ببر ؟! اگه گفته بودم شاید... همیشه خودم رو سرزنش می کنم میگم چرا بهت نگفتم که منم با خودت ببری ؟! نازنین من، عزیز دل من، مهربون من! با تمام وجودم دوستت دارم... خیلی دلم برات تنگ شده، همش با خودم میگم الان داره چی کار می کنه ؟ حالش خوبه ؟ الان کجاست ؟ ای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
کاش لااقل یه پرنده بودم که می تونستم پرواز کنم و بیام پیشت. چقدر دوست دارم اسمت رو فریاد بزنم، شاید بشنوی، شاید که بگی حالت خوبه، شاید بگی حالت خوبه...
عزیز دلم، نازنین من، مهربونم... خیلی دوستت دارم... خیلی دوستت دارم... هنوزم دوستت دارم... می دونی که دوستت هم خواهم داشت... با هر اتفاقی....
منو ببخش به خاطر این حرفها!
" شلوغ ِ تو "
" صدای باران را می شنوی ؟ "
منتظر نباش که شبی بشنوی
از این دلبستگی های ساده، دل بریده ام!
که عزیز بارانی ام را،
در جاده ای جا گذاشتم!
یا در آسمان، به ستاره ی دیگری سلام کردم!
توقعی از تو ندارم!
اگر دوست نداری،
در همان دامنه ی دور دریا بمان!
هر جور تو راحتی! باران زده ی من!
همین سوسوی تو
از آن سوی پرده ی دوری
برای روشن کردن اتاق تنهاییم کافیست!
من که این جا کاری نمی کنم!
فقط گهگاه
گمان دوست داشتنت را در دفترم حک می کنم!
همین!
این کار هم که نور نمی خواهد!
می دانم که به حرفهایم می خندی!
حالا هنوز هم وقتی به تو فکر می کنم
باران می آید!
صدای باران را می شنوی ؟!
نه شمشیر مارس ( خدای جنگ )، و نه آتش نابهنگام جنگ، نمی توانند یادگار جاودان خاطره ی تو را بسوزانند. " شکسپیر "
حرف پایانی: می دونم این پست باعث میشه دو سه نفری از دوستام خیلی از دستم ناراحت بشن، دیگه حتی باهام حرف هم نزنن! ولی دیگه نمی تونستم چیزی نگم..........داغونم..... دلم میخواد نباشم! حتی لیاقت مردن هم ندارم!
نوشته شده توسط ویروس – مورخ 21 فروردین 1384