جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جز یاد تو

 

« جز یاد تو »

میرفتی

رو به سمت سرزمینی که در آن عشق محکوم است..

و روی دروازه آن شهر

پرواز را علامت ممنوع زده اند!..

من خواندم

سوسوی ستاره را که باز روی آسمان سبک خیال..میچرخید...

خوابیدیم

و خواب دیدیم

تو و آن ناز نگاهت را

من و آن دل خرابم را

با ساز وصالت دوباره رقصیدیم

و رقص

مست به هوای عاشقی کرد مرا

و اکنون شبم را دلیلی نیست

جز...

یاد تو.......

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد