جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

کابوس رفتنت بگو، از لحظه های من بره

 

01 فوریه 2006

 

کابوس رفتنت بگو، از لحظه های من بره

 

دلبرکم چیزی بگو، به من که از گریه پُرم

به من که بی صدای تو، از شب شکست می خورم

 

میدونم نباید بنویسم. یعنی نمی خواستم بنویسم. ولی الان بد جوری بهم فشار اومده، دارم منفجر میشم، خیلی جلو خودم رو می گیرم که این بغض لعنتی نترکه، آخرش هم نشد، همین طوری داره این اشک ها سرازیر می شه. می دونم هیچی نباید بنویسم، حتی برای خودم، حتی برای خودم، حتی برای خودم.......... چرا تموم نمیشم؟ چرا دنیام به آخر نمی رسه؟ تا کی باید مثل یه مرده ی متحرک بمونم؟ حتی نمی دونم الان برای چی داره این اشک ها سرازیر میشه؟

 

من از بیگانگان هرگز ننالم

که با من هر چه کرد آن آشنا کرد

 

نمی خواستم آپدیت کنم، یعنی فقط می خواستم شعر بنویسم. میگن درمان یه چیزایی زمان است، ولی ثانیه ها می گذره و.........

الان دستام می لرزه، حتی نمی تونم تایپ کنم. بعضی وقت ها، توو یه موقعیتی قرار می گیرم که اگه واقعا ً توو همون لحظه امکان دسترسی به چیزی رو داشتم، همه چی تموم می شد، لااقل توو این دنیا! من که جهنمی هستم، خب یه بارکی تیر خلاص رو هم بزنم و برم دیگه...

خستم...... خسته از همه چی و همه کس، حتی از خودم! از وجود اضافه ی خودم. از این که همیشه، همه جا و همه جا یه موجود اضافه بودم، حتی توو یه جمع!

هیچ وقت صدام در نیومده بود موقع گریه، ولی الان........ خداکنه کسی بیدار نشه........

توو همه ی جمع ها، توو همه ی دوستی ها، این فقط من بودم که اضافه بودم. دبیرستان بین گروه 5 تایی، من اضافه بودم، من!!!!!!!! عکس ها رو که نگاه می کنم..........

 

می دانم

اندوه مرگ من کسی را درهم نخواهد شکست

و باور دارم که روز مرگ من، شادی بزرگ تری از روز میلادم

برایشان به ارمغان خواهد آورد...

 

دانشگاه هم برام مهم نبود، چون خودم رو متعلق به بچه های دوران راهنمایی و دبیرستان می دونستم... چیه؟ بازم لال مونی بگیرم؟

خستم.................. خسته.................................

یادتونه؟ آره، مگه میشه شما ها چیزی رو فراموش کنین؟ شایدم فراموش کردین! کاری کردین که فراموش کنین. دیگه من چه اهمیتی دارم! اگه برای هر کدومتون مهم بودم که این اتفاق ها نمی افتاد! می افتاد؟

چند سال گذشته؟ چرا من فراموش نکردم؟ چرا نتونستم فراموش کنم؟ ولی شماها.......

 

اومدی توو سرنوشتم، بی بهونه پا گذاشتی

اما تا قایقی اومد، از من و دلم گذشتی

 


 


 

 

نوشته شده توسط ویروس در تاریخ 12 بهمن 1384

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد