جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

ماجرای هولناک مثله جنسی زنان

 

 

https://cdn.mashreghnews.ir/d/2018/01/16/2/2167677.jpg

 

چگونه زن شدم؟؟؟

 

(ماجرای هولناک مثله جنسی زنان)

 

    داستانی که قاره ها را می پیماید و جهانی از دردها و تجارب بشر را پیوند می زند. "واریس دیری" زمانی یک قربانی بود اما دیگر هرگز نخواهد بود. هنوز مبارزه میکند، هنوز از زیبایی و شجاعتش بهره می گیرد تا آنچه را آموخته است بیابد و به آن سامان دهد. ساندی اکسپرس با خواندن "گل صحرا" خواننده در می یابد که غیر ممکن وجود ندارد. "نمی توانم" و "نمی شود" کلماتی هستند که باید از یاد برد. سکون باید به فراموشی سپره شود و همیشه باید به پیش رفت.

 

    "گل صحرا" داستان زندگی زنی است که همواره خواسته است و یافته است. زنی که در بیابانهای سومالی به دنیا آمده و حال به عنوان یک سوپر مدل و سفیر سازمان ملل در نیویورک زندگی می کند. در سیزده سالگی از خانه اش فرار می کند زیرا نمی خواسته تن به ازدواج اجباری با یک مرد 60  ساله در ازای پنج شتر بدهد. بیابانهای سومالی را روزها بدون آب و غذا درنوردید تا همانند دیگر زنان قبیله اش زندگی نکند و زندگی را آنطور که خود می خواهد تجربه کند.

 

    او در پنج سالگی تجربه وحشتناک ختنه را داشته - قبل از خودش شاهد ختنه خواهر بزرگترش نیز بوده- که بخشی از کتاب زندگی نامه اش را به آن اختصاص داده است. در این بخش جزییات این عمل را ( که نامی جز سلاخی نمی توان بر آن گذاشت)  با جزییات به تصویر می کشد. ترجمه این بخش در ادامه خواهد آمد. "واریس دیری" بعدها توانست در لندن به یک مدل تبدیل شود و در این راه به شهرت برسد ولی شهرت امروزی او به دلیل فعالیتهایش در مقام سفیر سازمان ملل در مبارزه با ختنه زنان در سراسر جهان است . عملی که طبق آمار منتشره سازمان ملل هر روزه بر روی 6000 دختر بچه انجام می گیرد.

 

    "واریس دیری" در کتابش، داستان ختنه شدنش را اینچنین بیان میکند*:

 

    ... آن شب هیجانزده بیدار ماندم تا ناگهان مادرم را دیدم که بالای سرم ایستاده است. هوا هنوز تاریک بود، قبل از سحر، زمانیکه تاریکی کم کم جای خود را به روشنایی میداد و سیاهی آسمان به خاکستری می گرایید. او با ایمان به من فهماند که ساکت باشم و دستش را بگیرم. من پتوی کوچکم را پس زدم و خواب آلود، تلو خوران، به دنبال او راه افتادم. حالا می دانم چرا دختران را صبح زود با خود می برند. می خواستند قبل از آنکه کسی بیدار شود آنها راببرند تا صدای فریادشان شنیده نشود. در آن لحظه هر چند گیج بودم ولی به سادگی آنچه می گفتند انجام میدادم. ما از محل اطراقمان دور شدیم و به سمت دشت رفتیم. مادرم گفت:" اینجا منتظر می مانیم"، و ما بر روی زمین سرد به انتظار نشستیم. آسمان به آهستگی روشن می شد؛ به سختی اشیا را تشخیص می دادم و بزودی صدای لخ و لخ صندلهای زن کولی را شنیدم. مادرم نامش را صدا کرد و گفت:"خودت هستی "؟؟؟

    "بله اینجایم"، هنوز هیچ چیز نمی دیدم فقط صدایش را شنیدم. بدون اینکه نزدیک شدنش را بینم، ناگهان او را در کنار خود حس کردم.او به صخره صافی اشاره کرد و گفت: " آنجا بنشین". بدون هیچ سلام و کلامی. بدون هیچ احوالپرسی. بدون هیچ توضیحی که قرار است چه اتفاقی بیفتد و بگوید بسیار دردناک است و تو باید دختر شجاعی باشی. هیچی . زن جلاد فقط به کارش پرداخت .*

 

    مادرم تکه ای از ریشه درخت کهنسالی برداشت و مرا بر روی سنگ نشاند. پشت سرم نشست و سرم را به سینه اش چسباند، پاهایش را دور بدن من احاطه کرد. ریشه درخت را بین دندانهای من گذاشت. گفت:" گازش بزن" .

 

    از ترس خشکم زده بود... مامان به من تکیه داد و نجوا کرد:" می دانی که من نمی توانم نگهت دارم. من اینجا تنهایم . پس سعی کن دختر خوبی باشی عزیزم. به خاطر مامان شجاع باش". من به بین پاهایم خیره شدم و دیدم زن کولی در حال آماده شدن است. او شبیه دیگر پیرزنان سومالیایی بود (با یک روسری رنگی که دور سرش پیچیده بود همراه با یک پیراهن سبک پنبه ای) با این تفاوت که هیچ لبخندی بر لب نداشت. او عبوسانه به من نگاه کرد، یک نگاه مرده در چشمانش بود. سپس به جستجو در کیف گلیمی کهنه اش پرداخت . چشمانم بر رویش ثابت مانده بود، چون می خواستم بدانم قرار است با چه چیزی مرا ببرد . من منتظر یک چاقوی بزرگ بودم ولی در عوض یک کیف کوچک نخی بیرون آورد. با انگشتان بلندش داخلش را می گشت و در نهایت یک تیغ ریش تراشی شکسته بیرون کشید. از این رو به آن رو چرخاند و امتحانش کرد. خورشید به سختی بالا آمده بود. نور به اندازه ای بود که رنگها را ببینم ولی نه با جزییات. من خون خشک شده ای بر روی لبه دندانه دار تیغ دیدم. بر روی تیغ تفی کرد و با لباسش آن را پاک کرد. همچنان که آن را به لباسش می سابید، دنیای من ناگهان تاریک شد، مادرم دستمالی را بر روی چشمانم کشید.

 

    چیزی که بعد از آن حس کردم بریدن گوشتم، آلت تناسلیم، بود. صدای گنگ جلو و عقب رفتن اره وار را بر روی پوستم می شنیدم. وقتی به گذشته فکر میکنم، حقیقتاً نمی توانم باور کنم که چنین اتفاقی برای من افتاده است. فکر می کنم در حال سخن گفتن ازشخص دیگری هستم. هیچ طریقی در دنیا وجود ندارد که من بتوانم بوسیله آن توضیح دهم که احساسش چگونه بود. مثل این است که کسی گوشت ران شما را برش بدهد یا بازویتان را قطع کند با این تفاوت که این قسمت حساس ترین بخش بدن شماست.

 

    من حتی یک اینچ هم تکان نخوردم – زیرا "امان" [ خواهرم] را به یاد می آوردم، و می دانستم هیچ راه فراری وجود ندارد. می خواستم مامان به من افتخار کند. طوری آنجا نشسته بودم که انگار از سنگ ساخته شده ام. با خودم میگفتم اگر تکان بخورم شکنجه بیشتر طول خواهد کشید. متأسفانه، پاهایم بدون اراده شروع به لرزیدن کرد. دعا میخواندم، خدایا، لطفاً اجازه بده زود تمام شود. چنین شد. چون من از حال رفتم.

 

    وقتی بیدار شدم گمان می کردم تمام شده است ولی بدتر از زمان شروع بود. چشم بندم کنار رفته بود و من زن جلاد را دیدم که یک پشته از خارهای درخت اقاقیا را کپه کرده بود. او از آنها برای ایجاد سوراخهایی در پوستم استفاده کرد. سپس نخ سفید محکمی از سوراخها رد کرد تا مرا بدوزد. پاهایم کاملاً بی حس شده بود، ولی درد بین آنها آنچنان شدید بود که آرزو می کردم بمیرم. احساس کردم به بالا شناور شدم و دور از زمین دردم را پشت سر گذاشتم و چند متر بالاتر از صحنه به پایین نگاه می کردم و این زن را که بدنم را به هم می دوخت - هنگامی که مادر بیچاره ام مرا در بازوانش گرفته بود- تماشا میکردم، در این لحظه احساس آرامش کاملی داشتم. دیگر نگران یا هراسان نبودم.

 

    خاطره ام در این لحظه به پایان می رسد تا جاییکه چشمانم را باز کردم و آن زن رفته بود. مرا حرکت داده بودند و بر روی زمین نزدیک صخره دراز کشیده بودم. پاهایم از مچ تا ران با نوارهایی از پارچه به هم بسته شده بود به طوریکه نمی توانستم حرکت کنم. من اطراف را به دنبال مادرم نگاه کردم ولی او رفته بود. به تنهایی دراز کشیدم به فکر اینکه بعداً چه اتفاقی خواهد افتاد. سرم را به سمت سنگ برگرداندم، با خون، خیس شده بود. مثل اینکه حیوانی را آنجا سلاخی کرده باشند. تکه هایی از گوشت تنم، آلت تناسلیم، آنجا افتاده بود، دست نخورده، زیر آفتاب در حال خشک شدن بود.

 

     دراز کشیدم، به خورشید که حالا دیگر بالای سر ایستاده بود نگاه کردم. هیچ سایه ای اطراف من نبود و مو جی از گرما به صورتم سیلی میزد. تا اینکه مادرم همراه با خواهرم برگشت. پس از آنکه درخت مرا آماده کردند مرا به سایه یک بوته کشاندند. این یک سنت بود. یک سر پناه کوچک زیر یک درخت آماده کرده بودند، جاییکه من تا زمان بهبودی استراحت کنم. چند هفته تنهای تنها تا کاملاً خوب شوم.

 

     من فکر کردم عذاب تمام شده تا زمانیکه می خواستم ادرار کنم. حالا می فهمیدم چرا مادرم گفت زیاد آب و شیر ننوشم. بعد از ساعتها انتظار، برای دستشویی رفتن میمُردم. ولی پاهایم بسته شده بود و نمی توانستم حرکت کنم. مادرم اخطار کرده بود که راه نروم. بنابراین نمی توانستم طنابهایم را باز کنم. چون اگر زخم ها از هم باز می شد، کار دوخت و دوز باید دوباره انجام می گرفت. باور کنید این آخرین چیزی بود که می خواستم.

 

    به خواهرم گفتم:" من باید به دستشویی بروم". نگاهی که او به صورتم انداخت به من می گفت که اصلاً خبر خوبی نیست. گودالی در شنها برایم آماده کرد و مرا به آن سمت غلطاند. اولین قطره ای که از من خارج شد، تیر شدیدی کشید، انگار که اسید پوستم را می خورد. وقتی زن کولی مرا دوخت، فقط سوراخی به اندازه سر چوب کبریت برای ادرار و خون (در زمان پریُدی) باز گذاشت. این استراتژی خردمندانه، تضمینی بود برای اینکه تا قبل از ازدواج هیچ رابطه جنسی نداشته باشم و شوهرم مطمئن باشد یک باکره تحویل گرفته است. وقتی ادرار در محل زخم خون آلود جمع شد و قطره قطره از بین پاهایم بر روی شنها می ریخت(هر لحظه فقط یک قطره) هق هق گریه من شروع شد. حتی وقتی که زن جلاد مرا تکه تکه می کرد من گریه نکرده بودم. ولی حالا بدجور می سوخت و هیچ طوری نمی توانستم تحملش کنم.

 

    بعد از ظهر، وقتی هوا تاریکتر شد، مادرم و امان به خانه برگشتند و من تنها در پناهگاهم ماندم. در آن لحظه ازتاریکی نمی ترسیدم، یا از شیرها یا مارها، یا حتی اینکه آنجا بی پناه دراز کشیده ام بدون آنکه بتوانم بدوم. تا لحظه ای که خارج از بدنم شناور شدم و تماشا کردم که پیرزن چگونه آلت تناسلیم را بهم می دوخت، هیچ چیز نمی توانست مرا بترساند. من به سادگی مثل یک کنده درخت بر روی زمین سخت دراز کشیدم. بدون ترس، همراه با درد، بی هیچ حسی از مردن یا زنده ماندنم. نمی توانستم به این فکر کنم که دیگران در خانه دور آتش نشسته اند و می خندند و من اینجا در تاریکی دراز کشیده ام.

 

     همچنان که روزها گذشتند و من در پناهگاهم دراز کشیده بودم. آلت تناسلیم عفونت کرد و تب کردم. هوشیاریم را از دست داده بودم و از درد ادرار عذاب می کشیدم، از ترس ادرارم را نگه می داشتم تا وقتی مادرم گفت:" اگر ادرار نکنی میمیری". سپس شروع کردم و به خودم فشار آوردم... ولی زخمم عفونی شده بود و در یک لحظه اصلا نمی توانستم ادرار کنم... جدا از اینکه من تنها با پاهای بسته آنجا دراز کشیدم و منتظر بودم تا زخمم خوب شود. تبدار، بی حوصله و بی حال؛ هیچ کاری نمی توانستم بکنم ولی متعجب بودم که چرا؟ همه این چیزها برای چه بود؟ در آن سن نمی توانستم چیزی درباره سکس بفهمم. تمام چیزی که می دانستم این بود که با اجازه مادرم قصابی شده بودم و نمی توانستم بفهمم چرا؟

 

     بالاخره مادرم آمد و من کشان کشان به خانه رفتم، پاهایم هنوز بسته بود. اولین شب بعد از برگشتم، پدرم پرسید:" چه احساسی داشت؟" گمان می کنم منظورش وضعیت جدید زنانگیم بود ولی همه چیزی که می توانستم به آن فکر کنم درد بین پاهایم بود. با اینکه فقط 5 سالم بود، به سادگی لبخند زدم و چیزی نگفتم. چه چیزی درباره زن شدن می دانستم؟ با اینکه چیز زیادی نمی فهمیدم ولی درباره زنان آفریقایی می دانستم: زندگی کردن با رنج در موقعیت منفعل و بی پناه یک کودک را می شناختم.

 

    پاهایم به مدت یکماه بسته و زخمم بهبود یافته بود. مادرم مدام خاطر نشان می کرد که نَدوم و نَپرم، بنابراین من با احتیاط می شلیدم. من همیشه فعال و با انرژی بودم و مثل یک یوزپلنگ میدویدم، از درخت بالا می رفتم، از روی سنگها می پریدم. برای یک دختر بچه اینکه یکجا بنشیند (در حالیکه خواهر و برادرش در حال بازی بودند) نوعی عذاب بود. برایم خیلی وحشتناک بود که یکبار دیگر تمام آن پروسه را داشته باشم، برای همین حتی یک اینچ هم حرکت نمی کردم. هر هفته مادرم معاینه ام می کرد تا ببیند کاملاً بهبود یافته ام. وقتی بندهایم را از پاهایم گشودم، توانستم برای اولین بار به خود نگاهی بیندازم. یک تکه پوست کاملاً هموار کشف کردم که فقط یک جای زخم در وسط آن بود مانند یک زیپ، که آن زیپ کاملاً بسته شده بود. آلت تناسلیم مثل یک دیوار آجری مهر و موم شده بود تا هیچ مردی توانایی دخول تا شب عروسیم را نداشته باشد. زمانیکه شوهرم با یک چاقو یا فشار آن را از هم می درید.

 

    .... اگرچه رنج فراوانی به واسطه ختنه شدنم بردم ولی بسیار خوش شانس بودم. میتوانست بدتر از این اتفاق بیفتد، همانطور که مکرراً برای دیگر دختران اتفاق افتاده بود. وقتی به محل های مختلف مسافرت می کردیم، اقواممان را می دیدم و با دخترانشان بازی می کردم. وقتی دوباره آنها را می دیدم، دختران از دست رفته بودند. هیچکس حقیقت را درباره غیبت آنها نمی گفت، اصلاً سخنی آز آنها به میان نمی آمد. آنها پس از ختنه میمُردند (خونریزی منجر به مرگ، شُک، عفونت یا کزاز). با توجه به شرایطی که عمل در آن انجام می شد، این مسئله عجیب نبود. عجیب زنده ماندن هر کدام از ماست.

 

    به سختی خواهرم" هالمو" را به یاد می آورم. سه ساله بودم و یادم می آید که بود، بعد از آن دیگر او را ندیدم ولی نمی دانستم چه اتفاقی برایش افتاده بود. بعدها فهمیدم وقتی "زمان خاصش"* آمد و زن کولی او را ختنه کرد، از خونریزی زیاد مرد.

 

    وقتی ده سالم بود، داستانی درباره دختر عمه ام شنیدم. در شش سالگی ختنه شده بود. پس از آن برادرش نزد ما آمد و گفت که چه اتفاقی افتاده بود. زنی آمد و خواهرش را برد، سپس او در پناهگاهش ماند تا بهبود حاصل کند. ولی " آنجایش"* (آنطور که پسر عمه م آنرا می نامید) متورم شد و بوی گندِ پناهگاهش غیر قابل تحمل بود. وقتی او داستانش را تعریف می کرد باورم نمی شد. چرا او بوی بدی می داد و این برای من و" امان " اتفاق نیفتاده بود؟ حالا میدانم که او راست گفته است. به دلیل شرایط غیر بهداشتی عمل، زخم او عفونت کرده بود و بوی تهوع آور بخاطر قانقاریا بود. یک روز صبح، مادرش برای معاینه دختری رفت که طبق معمول شب را به تنهایی در پناهگاهش گذرانده بود. او دختر کوچکش را مرده پیدا کرد، بدنش سرد و کبود شده بود. ولی قبل از آنکه لاشخوران بتوانند لاشه اش را ببرند، خانواده اش او را دفن کردند.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد