جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

نامه هایی که پاره کردم


اگر از احوال این جانت خواسته باشی ملالی ... هست !

از تو چه پنهان دوری تو شده تمام زندگی من ، پس زندگی من جز ملال نیست .

این از حال ... از بال هم اگر می پرسی که باید بگویم هیچ بالی به تازگی ِ بال ِ من نمانده است . بس که آن را نو نگاه داشته ام . فقط مشکل این است که این بالها دیگر به درد پرواز نمی خورند ... فقط به درد عکاسانی می خورد که از پرنده های قفسی عکس می گیرند .

نمی دانم چرا وقت رفتن بالهای مرا قیچی نکردی که لااقل خیالم راحت باشد بال ندارم . حالا توی این قفس با این بالها که بر شانه هایم سنگینی می کند چه کنم ؟

دفتر خاطراتم را به عنکبوتهای آواره سپرده ام . گفتم حالا که به درد ثبت خاطره های مشترکمان نمی خورد ، لااقل سامانی باشد برای عنکبوتها .

راستی آخرین خاطره ی مشترکمان یادت می آید ؟ تو دستی تکان دادی و زندگی من متوقف شد ...

روزهایم را به وارسی پنجره ، در جستجوی قاصدک ها می گذرانم و شبها ... آه ...

نامه ی خوبی نیست ... باید پاره اش کنم ... ببینم جایی اسمت را ننوشته باشم ...




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد