جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

گفتگو

 

 

 

گفتم : آن چشم سیاهش گفت : من

گفتم : آن رقص نگاهش گفت : من

گفتم : آن شرمی که رقصد گاه گاه

در نگاه دلسیاهش ؟ گفت : من

*

گفتم : این من این دل بیتاب من

گفت : این او این نگاه سر او

گفتم : اما درد درمان سوز من

گفت : آگه نیستی از درد او

*

گفتم : اما جز فریبی بیش نیست

گفت : ما هم جز فریبی نیستیم

گفتم : اما حاصل این سوختن

گفت : برقی جست و یکدم زیستیم

*

گفتم : آن اشکی که از چشمم چکید

گفت : گم شد قطره آبی در کویر

گفتم : از او دیده نتوانم گرفت

گفت : آسان است بگریز و بمیر

*

رفتم و موجم به هر سویی کشید

رفتم و بادم به هر کویی فشاند

رفتم اما هر کجا او بود و او

بوسه بر روی لبانم می فشاند

*

گفتم : آن شعری که در من بشکفد

بر لبم چون غنچه خندد گفت : من

گفتم : آن رویا که هر شب پیش چشم

در نگاهم نقش بندد گفت : من

*

گفتم : از چنگ تو کی خواهم گریخت ؟

گفت : تا از خویشتن بگریختی

گفتم : آتش ها زدی بر جان من

گفت : در من شعله ها انگیختی

*

گفتم : آن آتش که در من سرد شد

گفت : برقی از شرار خرمنم

چون به خود باز آمدم زین گفتگو

دیدم او بانگیست در من وین منم

 

« حسن هنرمندی»

آپدیت شده توسط : * ویروس *

آدرس وبلاگ : http://DataBus.persianblog.com

آدرس گروه : http://groups.yahoo.com/group/Silver_Lake_110/



#شعر #حسن_هنرمندی


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد