جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

احساس نامه

نمی دونم، احساس کردم باید حرف بزنم. باید بنویسم. نمی دونم. خیلی جالبه آدم یه هویی قاط بزنه ها! نه؟ نمی شه گفت بی دلیل، نه، اتفاقاً دلیل هم داشته باشه. اتفاقات زیاد جالبی نیافتاده. احساس جالبی ندارم الان. هم جسمی، هم روحی. یه جورایی احساس می کنم که توو تاریکی و سیاهی مطلق هستم. همه چی سیاه و تاریک است، تاریک ِ تاریک ِ تاریک، بدون هیچ نوری. خستگی ِ  جسمی و روحی، کمبود خواب، دپرسی، دارم می میرم به نوعی. شایدم ... نمی دونم. دلم گرفته، دلم خیلی خیلی خیلی گرفته. 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد