ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
نمی دونم، احساس کردم باید حرف بزنم. باید بنویسم. نمی دونم. خیلی جالبه آدم یه هویی قاط بزنه ها! نه؟ نمی شه گفت بی دلیل، نه، اتفاقاً دلیل هم داشته باشه. اتفاقات زیاد جالبی نیافتاده. احساس جالبی ندارم الان. هم جسمی، هم روحی. یه جورایی احساس می کنم که توو تاریکی و سیاهی مطلق هستم. همه چی سیاه و تاریک است، تاریک ِ تاریک ِ تاریک، بدون هیچ نوری. خستگی ِ جسمی و روحی، کمبود خواب، دپرسی، دارم می میرم به نوعی. شایدم ... نمی دونم. دلم گرفته، دلم خیلی خیلی خیلی گرفته.