جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

خیال بود وصالی که داشتم - سیمین بهبهانی

 

 

 

خیال بود وصالی که داشتم - سیمین بهبهانی

 

نیلوفری که زورق سیمین بر آب داشت

جا در هزار دایره ی سیم ناب داشت

بر سبزه ها ستاره ی شبنم دمیده بود

در چشمه ها بلور روان پیچ و تاب داشت

من بودم و تو بودی و آن سایبان سبز

دل های هر دو حکم روان از شباب داشت

دست نوازش تو روان بود چون نسیم

بر سینه ای که روشنی و لطف آب داشت

آن بوسه ای که روشنی و لطف آب داشت

آن بوسه های گرم که بر چهره می نشست

کی آبدار بود؟ که شهد و شراب داشت

بر بال سبزفام درختان به دست باد

بر ما نثار پول زر از آفتاب داشت

می رفت لحظه ها به شتاب و گریز نور

در خاطرم گذشت زمان کی حساب داشت؟

عشقی که در شکوه، به خورشید خنده زد

دیدی که در گریز، نشان از شهاب داشت

گویی خیال بود وصالی که داشتم

بیداری گذشته ی ما رنگ خواب داشت

می گفت شرح سستی بنیان عشق ما

نیلوفری که زورق سیمین بر آب داشت

 

ـ سیمین بهبهانی ـ

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد