جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

من پیر شدم ...

 

 

 

من پیر شدم ...

 

سلام.

امروز با خانواده رفته بودیم لاله زار، برای خرید لباس و ... من نمی خواستم برم. گفتم چیزی نمی خوام که. ولی صبح بیدارم کردن، مجبوری رفتم. قبلش یه سری لوازم ریختم توو کیفم که احیاناً خواستم برم یه جایی، وسایلم با خودم باشه. هیچی که نخریدم.

قرار بود ساعت 13:40 برم میرداماد، ظفر. میدون سعدی سوار مترو شدم، رفتم میرداماد پیاده شدم. پیاده اومدم سمت نفت، بعدش نفت رو رفتم بالا، سمت ظفر، دیدم که خیلی زود رسیدم، ساعت 13 بود. راه افتادم رفتم سمت مدرس. میرداماد رو تا اتوبان مدرس رفتم و برگشتم. بازم زود بود ... داشتم از WC می ترکیدم. دیدم نبش فرید افشار تابلو مسجد زده. کلی رفتم بالا فرید افشار رو، تونستم کوچه ی مسجد رو پیدا کنم. یه مسجد کوچولو بود. اونجا هم یه نموره همچی بگی نگی کلی گشتم تا سرویس ش رو پیدا کنم. داشتم می ترکیدم دیگه. بعدش هم برگشتم سر فرید افشار و جایی که باید می رفتم رو رفتم. فقط بگم که الان پاهام درد می کنه شدید. این همه پیاده روی...

 

نمایشگاه نوشت افزار (لوازم التحریر) رفتین؟ خیلی با نمک بود. من یه نموره همچی بگی نگی، علاقه ی عجیبی به جمع آوری کلکسیون لوازم التحریر دارم. همین الانش من یه سری مداد رنگی دارم که مربوط به دوران مهد کودکم بوده ... خب مسخره نکنین. نگه داشتم هنوز.

خیلی خوشم اومد. فقط نگاه کردنش کلی حال داد.

امروز برگشتن هم مصلی پیاده شدم، زد به سرم یه دور برم نمایشگاه، ولی گفتم ولش کن،دیر شده، الان خاندان هی زنگ می زنن کجایی، چرا نمیایی و این حرفها ... هم این که زورم اومد برم نمایشگاه، اون همه راه تا محل برگزاری.

 

ساعت 16 بود رسیدم خونه.

 

خوابم میاد، سرم درد می کنه و ...

 

آقا، هفته ی دیگه کلاس ها شروع می شه. من یه نموره استرس دارم. دست خودم نیست.

کلی هم به فانوس خیال استرس وارد کردم. آخرش من رو می کشه.

 

الان که دارم تایپ می کنم ساعت 23:04 است و دارم قهوه نوش جان می کنم.

 

امروز نشستم فوتبال منچستر و لیورپول رو دیدم. میشه گفت نیمه ی دوم رو کامل دیدم. مدت ها بود فوتبال کامل ندیده بودم. اونم واسه این بود که خسته بودم، حال نداشم پشت سیستم بشینم.

 

 

می دونین چیه؟

الان چند روزه دچار وحشت شدم.

چرا؟

به خاطر این که دیدم پیر شدم.

باورم شد که سنم بالا رفته.

ولی هنوز هیچ کاری توو زندگی م نکردم.

من پیر شدم.

دارم به سنی می رسم که شاید نباید می رسیدم.

به نظرم فقط دو سال دیگه مونده ...

چرا من باید به سن سی سالگی برسم؟

خیلی حرف است ...

در بیست و هشت سال عمر، یادم نمیاد مفید بوده باشم ...

پیر شدم ...

صورتم چروک خورده، وقتی خودم رو توو آینه نگاه می کنم، وقتی لبخند می زنم، چروک های روی صورتم نمایان می شه ... هر جوری هم بخوایی مخفی ش کنه، باز هم نشون می ده پیر شدی ...

خیلی عجیبه ...

هیچ وقت انتظار نداشتم که بخوام به سن مادربزرگ یا پدربزرگ ها برسم ...

خیلی وحشتناک است.

هی روزگار ...

 

لحظه های عمره ما زودگذره، با یه چشم به هم زدن، می گذره ...

پس چه خندون، چه  گریون، داره می گذره عمرها ... خودت رو نرنجون، به کامت باشه دنیا ...

 

یه سوال؟

برای نابود کردن یک CD یا DVD باید چی کار کرد که قابل ترمیم شدن و قابل استفاده ی مجدد نباشه؟ هان؟ قراره وقتی من مُردم، دختر عمه م، تمام CD و DVD های Personal ِ من رو نیست و نابود کنه. دیروز اومدم یه دونه CD سوخته رو بشکونم، نتونستم... خیلی سفت بود. با انبردست و سیم چین افتادم به جونش، پدرم در اومد. راه حلی داره نابود کردن سی.دی؟ من که به آسونی نتونستم نابود کنم، وای به حال دختر عمه ام، که می دونم از عهده اش بر نمیاد. (جدی می گم پری، واقعاً نمی تونی، من جونم در اومد یه سی.دی رو تیکه تیکه کردم ...) راه حل لطفاً!!!

 

نوشته شده در تاریخ 28 شهریور 89

 

 

19 سپتامبر 2010

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد